Displaying 21 - 30 of 226 results
-
قهرمان در خداوند
دوستانی داشتم که مرا تشویق کردند برای درآمد بهتر خرید و فروش موادمخدر انجام دهم پس من شروع کردم به خرید و فروش موادمخدر. زندگیام کاملاً دگرگون شده بود.پول خیلی خوبی را توانسته بودم به دست بیاورم. ولی مسیر زندگیام عوض شده بود، میتوانستم زندگیام را به سه کلمه خلاصه کنم؛ پول، روابط نامشروع و مواد مخدر.
-
داستان زندگی مسیح خلأ درونم را پر کرد
در خانوادهای غیرمسیحی بدنیا آمدهام. پدرم وضعیت خوبی داشت. دارای یک خواهر و یک برادر هستم. به علت اختلافات، پدرم بدون اینکه از مادرم جدا بشود ...
-
یافتن خانوادۀ الهی
تمام شهر ما با خاک یکسان شده بود و نمیدانستم که خانوادهام زنده هستند یا نه. احساس ناامنی و آوارگی شدیدی داشتم. بعد از آن مجبور شدم که
-
مرز حقیقت
من یکی از بهترین اساتید مدیتیشن را داشتم و به همراه او در کلاسهای زیرزمینیاش به کهکشانها و مکانهای عجیب در مدیتیشن سفر میکردیم. در ابتدا احساس ترس داشتم ولی رفتهرفته این مسئله برایم بسیار عادی شد و اتفاقاً به این مسائل خیلی علاقمند شدم.
-
شفای روابط
روزها به همین صورت گذشت تا اینکه در سن خیلی کم به من گفتند که باید ازدواج کنم. من از ازدواج هیچ چیز نمیدانستم و با یک دیدگاه کاملاً کودکانه برای ازدواج آماده میشدم.
-
عشقی بدون انتظار
در سن پانزده سالگی اتفاق خیلی بدی در زندگیام رخ داد پدر و مادرم از هم جدا شدند و پدرم به مأموریت رفت و مادرم به خانۀ پدرش نقل مکان کردروزهای خیلی سختی را پشت سر گذاشتم و از همان دوران خلاءهای زندگیام شروع شد و ضربههای مختلفی در زندگی خوردم. احساس کمبود محبت سراسر زندگیام را فرا گرفته بود و فکر میکردم برای هیچ کس در زندگی مهم نیستم و ارزشی ندارم.
-
قوّت خدا در ضعف ما ( داستان زندگی مهدی )
معلولیت مشکلی است که از همان بدو تولد داشتم. من فلج هستم. فقط دست چپ و سر و ده درصد از دست راستم کار میکند. شاید تا چند سال اول زندگیام پی به این مشکل نبرده بودم ولی از آن زمان که
-
راحت در روز تنگی
من در افغانستان به دنیا آمدم. از همان روزهای آغازین زندگیام با مشکلات زیادی روبهرو شدم. زمانی که یک ماه بیشتر نداشتم به ایران مهاجرت کردیم و دیگر به افغانستان نرفتیم. زندگی خیلی سختی را در ایران شروع کردیم و از لحاظ مالی تحت فشار بودیم و زندگی فقیرانهای داشتیم
-
فریاد مرا بشنو
پس از مدتی حالم به حدی بدتر شد که دیگر حتی نمیتوانستم زمان سردرد و تشنج را تشخیص بدهم. کمترین مدت بیهوشی ۳ روز طول میکشید و بیشترین مدتی که در بیهوشی به سر میبردم ۲۱ روز طول میکشید. عذابآور بودن این وضعیت مرا دست به دامان پزشکان کرد اما برای این منظور پول زیادی لازم داشتم.
-
رهایی از ترس
وضعیت روحیِ من نیز روز به روز بدتر میشد و نسبت به خدا تنفر شدیدی پیدا کرده بودم و هر شب قبل از خواب به خدا ناسزا میگفتم چون همیشه احساس میکردم که خدا همه جا مرا تعقیب میکند و...