گفتارهای منظوم
زمستان
زمستان بود و یخبندان،
ز سوزِ سردِ مرگآور،
پریشانحال مرد و زن؛
تو گویی گشته سیر از جان.
نهان خورشیدِ پژمرده،
فروغ از یادِ خود بُرده،
درختان پیکرِ مرده؛
سیهرو شاخهها لرزان،
به زیرِ برف آویزان.
زمینِ منجمد تشنه،
دهان چشمهها بسته.
به صحرا آهوان حیران،
همه مأیوس و سرگردان.
بهار
نسیم گرمِ نوروزی،
وزید از سوی کُهساران،
نمود او سوزِ سرما را،
به خود مجذوب بیپروا.
ببارید ابرِ پر باری،
گرفت او برف و یخ در خود،
شد آب چشمهها جاری.
همان خورشیدِ پژمرده،
کنون سردی به جان بُرده،
زمستان از میان بُرده،
دمیده روح بر مرده!
زندگی
چو خورشید و نسیم و ابر،
که سردی را فرو بُرده،
بهاران را بیاورده،
فروبر دشمنیها را!
تلافی را فرامُش کن،
خیالات پریشان را،
درون خویش خامُش کن!
بهارِ زندگی آور!
دلت خوش کن؛ رها کن غم!
بهار زندگی این دَم!
نه بگذشته نه آینده،
همین امروز هم الآن!
حیات از تو نه این و آن،
همین دم را غنیمت دان!
پیروزی محبت
قدرت روم و نیروی مُلاّ،
تخته سنگی به قبر بنهادند؛
اندام عیسی شد نهان!
دردمندانِ عالم بالا،
سنگِ درِ قبر غلتاندند؛
عیسای زنده شد عیان!
***
پیروزی محبت پیغام نُصرت است.
هر جا محبت است پایان نفرت است.
بیجان و ناتوان محبت بدون درد،
رنجِ محبت است که اکسیرِ قدرت است!
اوکام- ژانویه ۲۰۰۸