چشمهای از دل سنگ
۵ دقیقه
من در خانوادهای به دنیا آمدم که دوام چندانی نداشت.وقتی که سه ساله بودم، پدر و مادرم از هم جدا شدند آن دوران برایم خیلی سخت بود و از دوری مادرم هر شب گریه میکردم.
تمام کودکیام را با غم وغصه سپری کردم.تا اینکه در سن ۱۳ سالگی دست به خودکشی زدم ولی مرا نجات دادند. کاملاً در افسردگی به سر میبردم و همیشه یک سئوال بزرگ در ذهنم داشتم که چرا زندگیام پر از درد و بدبختی است و مدام دنبال علت میگشتم که چه کسی باعث این همه بدبختی و ناراحتی زندگی من شده است.
از افراد مختلف فهمیدم که علت این همه بدبختیها یک نفر است به نام خدا.آن موقع خدا را نمیشناختم و نمیدانستم باید چکار کنم که بدبختیهایم تمام شود و باز همان افراد به من گفتند که باید دعا و روزه بگیرم و من از آن زمان به بعد شروع کردم به انجام اعمال مذهبی. تنها راه چارهای که شناخته بودم تا از بدبختیها نجات پیدا کنم و به آن آرامشی که همیشه دنبالش بودم برسم.
به دعاهایم ادامه دادم تا اینکه در سن ۱۵ سالگی به اجبار پدر و نامادریام با شخصی که دوستش نداشتم ازدواج کردم. از رابطۀ زناشویی هیچ چیز نمیدانستم و هر شب کابوس میدیدم و در خواب جیغ میزدم. از همسرم میترسیدم و هیچ رابطۀ عاطفی بین ما وجود نداشت تا اینکه در سن ۱۶ سالگی بچۀ اولم به دنیا آمد و در سن ۱۹ سالگی بچۀ دومم به دنیا آمد ولی من همچنان در ترس و ناراحتی و وحشت به سر میبردم.
آنقدر تحت فشار بودم که به دکترهای روانپزشک مراجعه کردم و قرصهای خیلی قوی افسردگی مصرف میکردم. زندگی برایم معنایی جزء پوچی نداشت و هیچ چیز برایم جالب نبود. احساس بیهودگی شدیدی میکردم.آنقدر در غم و افسردگی فرو رفتم که با داشتن ۲ فرزند تصمیم گرفتم باز هم خودکشی کنم و ۸۰ قرص را که دکترها به من داده بودند یکجا خوردم و به زمین افتادم و دچار تشنج شدم. وقتی فرزندانم مرا دیدند از همسایهها خواستند که مرا به بیمارستان ببرند و در بیمارستان من را نجات دادند و همچنین مرا در بیمارستانِ اعصاب و روان بستری کردند. به مدت ۱۰سال من داروهای خیلی قوی مصرف میکردم و کارم به جایی رسیده بود که شبها جیغ میکشیدم و به پدر بچهها و بچههایم حمله میکردم حتی یک شب با چاقو وقتی که همسرم خانه نبود بالای سر بچهام ایستاده بودم. وقتی چراغ روشن شد دیدم که میخواستم بچهام را بکشم. این بیماری آنقدر مرا اذیت کرد که دچار مشکلات خانوادگی شدم و تصمیم گرفتم که به کشور دیگری مهاجرت کنم. فکر میکردم اگر سفر کنم بهبودی پیدا میکنم و در آنجا دکترها و داروهای بهتری وجود دارد. ولی متأسفانه در کشور جدید مشکلات من بیشتر و بیشتر شد و همچنین بیماریام شدت یافت و باز در بیمارستان بستری شدم و بعد از مدتی از بیمارستان که مرخص شدم از شوهرم جدا شدم و من ماندم با دو بچه در کشور غریب.
دوستان مسیحی پیدا کردم که از من خواستند به کلیسا بیایم که برای من دعا شود، تا شاید بتوانم بهبودیم را بدست آوردم.
وقتی وارد کلیسا شدم اتفاق عجیبی برایم رخ داد تمام وجودم را آرامشی فرا گرفت که هرگز قبل از آن این آرامش را پیدا نکرده بودم.
و عجیبتر این بود که من محبتی را در وجود آن خواهران مسیحی میدیدم که هیچ کجا در زندگیام ندیده بودم و آن را تجربه نکرده بودم و احساس میکردم که یک خانواده با محبت پیدا کردهام و خیلی خوشحال بودم و خدا را شکر میکردم.
امّا من هنوز بهبودی کامل پیدا نکرده بودم. و بعضی از شبها هنوز در خواب جیغ میزدم و بچههایم از من میترسیدند و اتاق من جدا بود و آنها در را به روی من قفل میکردند که من به آنها حمله نکنم. با خوردن آن داروها و با تمام پیشرفت علم روانپزشکی، هیچ کمکی به من نشد. تا اینکه قلبم را به عیسیمسیح سپردم.
آن زمان بود که من به آرامشی کامل رسیدم و خداوند مرا کاملاً شفا بخشید شفای روح و شفای جسم. من از افسردگی که سالیان سال دچارش بودم نجات پیدا کردم این یک داستان حقیقی است و واقعاً برای من اتفاق افتاده است. بچههایم به خاطر شفای من ایمان آوردند و آنها هم قلبشان را به مسیح دادند.
و خدا را شکر میکنم که من دیگر از خدا نمیترسم. من که از همه آدمها و از خدا میترسیدم و دور بودم اما اکنون با خدای زنده رو به رو هستم و میتوانم با خدای زنده حرف بزنم. خدایی که من را فرزند خودش میداند. من حالا در مسیح پدر خیلی خوب و خانواهایی با محبت دارم. با مسیح راه میروم و با مسیح شاد هستم و خداوند را شکر میکنم برای موقعیتی که در آن هستم.
میترا
کاش خیلی پیش از اینها در مسیح
چشم و دل را میگشودم در مسیح
آن زمان غرق غم و افسردگی
در سیاهی و تب بیهودگی
ناگزیر از خشمِ تاریکی شب
از هجوم غم همه جانم به لب
در تمنایِ صدایی مهربان
راه نمودم به هر کوی و زمان
همچو شمعی سوختهدل بینصیب
سوگِ تنگِ گوشهایی کز بیحبیب
نه صدایی نه نوایی دلنشین
نه که یاری و وفایی همنشین
ناله آمد از زبان سوی خدا
خلق کردی از برای چه مرا
خلقتم آمد به این دنیا گران
من ندارم پیش از این تاب و توان
ناگهان بهرم صدایی در رسید
غربتم را برد و جانم را خرید
چشم دل را باز کن تو بر مسیح
تا که بینی چشمهها را در مسیح
عشق و ایمان در دلم معنا گرفت
زندگی را رنگ و بویِ جان گرفت
عشق عیسی در دلم پروا گرفت
نور امیدی به دل ملجا گرفت
او شفایم داد از افسردگی
رفت از جانم همه دلمردگی
چشم دل را من گشودم بر مسیح
نورِ عشق آمد به جانم در مسیح
میترا: برگرفته از داستان زندگیاش(چشمهای از دل سنگ)
شناخت نشانههای افسردگی!
در قرن حاضر اين بيماري چنان در بين اعضاي خانوادهها گسترش پيدا كرده است كه اين قرن را قرن افسردگي ناميدهاند. حال با توجه به اهميت اين بيماري اگر ميخواهيد بيشتر با آن آشنا شويد به معيارهايي كه توسط راهنماي تشخيص آماري اختلالات رواني مطرح شده است توجه كنيد