پرواز از دل خاکستر
۸ دقیقه
در یکی از روستاهای ایران در یک خانواده پرجمعیت و فقیر بهدنیا آمدم. از همان کودکی مبتلا به بیماری آسم بودم و گهگاهی بیهوش میشدم و بر روی زمین میافتادم. فقر و مشکلات مالی خانواده بسیار رنجم میداد و همیشه آرزو میکردم که روزی ثروتمند شوم. یادم میآید پدرم هر وقت تحت فشار قرار میگرفت فوراً سیگاری روشن میکرد. من نیز هفت سالم بود که از روی کنجکاوی سیگاری از پدرم دزدیدم و در خفا شروع به کشیدن آن کردم و این شروعی شد برای آشنایی من با مواد مخدر.
حدوداً ۱۳ سال داشتم که متوجه شدم بعضی از بستگانم به مواد مخدر و از جمله تریاک معتاد هستند و این موضوع بر من تأثیر زیادی نهاد و خیلی کنجکاو شدم که آن را امتحان کنم. چون با مشروبات الکلی آشنایی کامل داشتم مواد مخدر میتوانست برایم تجربهای جدید باشد. بالاخره در ۱۶ سالگی اولین بار از طریق پسر عمویم با کشیدن تریاک آشنا شدم و بدون اراده به مصرف آن ادامه دادم. این کار را دور از چشم والدینم انجام میدادم و چون در آن زمان خیلی ورزش میکردم به فکر آنها نیز خطور نمیکرد که من به چنین کارهایی دست بزنم.
در ۱۸ سالگی برای کمک به خانواده به ترکیه رفتم تا از طریق خرید و فروش پوشاک از ترکیه به ایران آنها را از نظر مالی حمایت کنم. ولی در ترکیه متوجه شدم که بهتر است از ایران به ترکیه مواد مخدر بیاورم و بنابراین سالها به این کار مشغول شدم و پول خوبی درمیآوردم.
پس از سالها خرید و فروش مواد تصمیم گرفتم به ایران برگردم. ولی قاچاقچیانی که میشناختم مدام کارهای بزرگتر و پردرآمدتری پیشنهاد میکردند. بنابراین در سال ۱۳۶۸ با اصرار یکی از دوستانم که یک قاچاقچی حرفهای بود به ژاپن رفتم. در آنجا مشغول فروش مواد مخدر شدم و پس از ۵ سال اقامت غیرقانونی با شرایط روحی و جسمی وخیمتری به ایران برگشتم.
مدتی بعد از بازگشتم به ایران به اصرار خانواده مجبور به ازدواج شدم و بدین ترتیب مشکلات جدیدی در زندگیام بوجود آمد. اختلافات خانوادگی و مشکلات متعدد از طرف خانواده پدریام باعث شد که از لحاظ روحی و جسمی خستهتر و ناتوانتر شوم.
بهدلیل مشکلات خانوادگی باز نتوانستم مدت زیادی در ایران بمانم و تصمیم گرفتم به کشورهای دیگر سفر کنم تا بتوانم از شرایطی که داشتم فرار کنم و آرامش بیابم. به کشورهای فرانسه، آلمان و اتریش رفتم ولی در آنجا نیز بهشدت برای همسر و خانوادهام احساس دلتنگی میکردم و به همین دلیل باز به ایران برگشتم.
در همان روزها یکی از دوستانم که در شمال ایران چاپخانه بزرگی داشت از من خواست تا با او همکاری کنم و چون من حرفه چاپ سیلک اسکرین را خوب میدانستم با خوشحالی پذیرفتم. بنابراین همراه همسرم به آنجا نقل مکان کردیم و در همان اوایل ورودمان متوجه بارداری همسرم شدیم. بیماری آسمم هر روز وخیمتر میشد و به پیشنهاد دکترها باید در منطقهای که دارای آب و هوای خشک بود زندگی میکردم. پس اجباراً به تهران آمدیم و بعد از مدتی پسرم بهدنیا آمد.
متأسفانه اعتیاد، من را کاملاً خموده کرده بود اما بهخاطر بیماریهای مختلفی که داشتم خانوادهام متوجه اعتیادم نمیشدند. از نظر روحی خیلی تحت فشار بودم تا اینکه پس از چند ماه که از تولد پسرم گذشته بود باز به اصرار یکی از دوستان برای کسب درآمد بیشتر از ایران خارج شدیم.
ابتدا به ترکیه رفتیم و از آنجا به طور قاچاق به بوسنی و سپس با پای پیاده راهی ایتالیا شدیم. مدتی در ایتالیا با یکی از قاچاقچیان کهنهکار زندگی میکردم و هر روز کارم بستهبندی موادمخدر بود و شبها نیز در بزم افرادی که همچون من درگیر اعتیاد بودند مواد مخدر مصرف میکردم.
مدت زمانی بعد با پاسپورتی جعلی از ایتالیا به کشور دیگری آمدم. در بدو ورود با افرادی که سیگار قاچاق میکردند مشغول کار شدم. درآمد چندانی نداشتم. پس به پیشنهاد یکی از دوستان شروع به فروش قرصهای توهمزا (ایکسسی) در کلوپهای شبانه کردیم. از نظر مالی وضعم خیلی بهتر شده بود. اما از نظر جسمی و روحی روز به روز ضعیفتر میشدم و متوجه شدم که به سرطان پوست نیز مبتلا شدهام.
یک روز در حین استعمال موادمخدر یکی از دوستان قدیمیام که در کار فروش قرصهای توهمزا با من همکاری میکرد تلفن زد و گفت: «مجتبی خبر خوبی برایت دارم». گفتم: «چه خبری؟» جواب داد: « بهتر است به خانه ما بیایی»، ولی من صحبتش را جدی نگرفتم. ۱۰ روز بعد وقتی برای فروش موادمخدر از خانه خارج میشدم صدایی شنیدم که مرا به اسم صدا کرد و گفت: «مجتبی دیگر این کار را نکن.» بعد از چند لحظه دوباره همان صدا به من گفت: «برای تو خبر خوبی دارم.» بهیاد دوست قدیمیام، علی افتادم که چندی پیش با من تماس گرفته بود. فوراً به او تلفن کردم و پرسیدم که چه خبری برای من دارد. علی باز مرا به خانهاش دعوت کرد و گفت که در آنجا با من صحبت خواهد کرد. من تمام برنامههایم را تغییر دادم و به منزل علی رفتم. وقتی وارد منزلش شدم حدود ۳۰ نفر در آنجا جمع بودند. گیتار میزدند و آواز میخواندند. در ابتدا فکر کردم شاید بزم و بساطی در کار است. اما متوجه شدم نه از مشروبات الکلی خبری است و نه دود و دمی برپاست!
نوشتۀ تولدت مبارک را بر روی دیوار دیدم. به علی گفتم: «مرد حسابی اگر میدانستم که تولدتِ حتماً دسته گلی برایت میآوردم.» علی گفت: «نه، امروز تولد توست.» در جوابش گفتم: «نه بابا امروز تولد من نیست.»
و آنجا بود که علی خبر خوش نجات از طریق عیسی مسیح را با من در میان گذاشت. او برایم تعریف کرد که خداوند چگونه زندگیاش را عوض کرده است. اگر من علی را نمیشناختم حرفهایش را باور نمیکردم ولی زندگی قبلی علی هم بهتر از زندگی من نبود.
کم کم هوا داشت روشن میشد و همچنان علی داشت با من از کارهای عیسی مسیح در زندگیاش صحبت میکرد. حال عجیبی داشتم. مثل اینکه نوری بر عمق تاریک زندگیام تابیده بود. همینطور که علی صحبت میکرد با خودم فکر کردم آیا زندگی من هم میتواند عوض شود. در همان لحظه علی مرا دعوت کرد که زندگیام را به عیسی مسیح بسپارم. در همین هنگام باز آن صدای آشنا را که بارها مرا صدا کرده بود شنیدم که مرا دعوت میکرد و بعد از آن علی برایم دعا کرد.
در آن صبحگاه احساس طراوت و خوشی عجیبی دلم را فرا گرفته بود و تمام سلولهایم تازه شده بود. وقتی که قلبم را به مسیح سپردم او تمام مرضهایم را شفا بخشید. زخم پوستم که سالها مرا رنج میداد کاملاً پاک شد. خبری از نفستنگی و آسم نبود. نفسهای راحتی میکشیدم. دردی که مدتها قلبم را آزار میداد آرام شده بود. آن روز روزِ عجیبی بود.
من نه تنها اشتیاقی برای مواد مخدر و حتی سیگار نداشتم بلکه تنفری عجیب نسبت به آن پیدا کرده بودم. وقتی به خانه برگشتم و دوستانم را در حال مصرف مواد دیدم با اصرار آنها را از این کار باز داشتم اما آنها به من خندیدند و به باد تمسخر گرفتند و گفتند که تو قاطی کردهای! به مرور دوستانم مرا ترک کردند ولی دوستان جدیدی یافتم یعنی برادران و خواهرانم در مسیح. هر روز برای من روز تازهای بود. تغییرات عمیقی در زندگیام میدیدم. اشتیاق من به کتابمقدس و بودن در حضور خدا بیشتر و بیشتر میشد. طرز صحبت کردن، رفتار و زندگی من برای همه دوستان و اطرافیانم غیر قابل باور بود. بعضی فکر میکردند که دیوانه شدهام و بعضی مرا مسخره میکردند و میگفتند: «داری فیلم بازی میکنی.»
هر چند که دوستان قدیمی خود را از دست داده بودم ولی یک دوست تازه که هیچوقت مرا ترک نمیکند پیدا کردم. با اینکه در طی این سالها تنها از طریق تلفن با همسر و فرزندم در تماس بودم ولی بعد از ملاقات من با خدا همسرم متوجه تغییر بزرگی شده بود. به من میگفت: «طرز صحبت کردن تو عوض شده و با محبت شدهای.» در ابتدا به او نگفتم که چه اتفاقی افتاده ولی بعد از چند بار تماس تلفنی بالاخره با او دربارۀ شفا و آزاد شدنم از اعتیاد توسط ایمان به عیسی مسیح صحبت کردم. او بسیار خوشحال شد و به من گفت: «تنها قدرتی که میتوانست تو را شفا بدهد و اینقدر تو را خوشحال کند، قدرت محبت خدا بود. خوشحالم که تو از آن بهرهمند شدی. من هم به راهی که تو میروی احترام میگذارم وحرفهایت را باور دارم.»
عیسی مسیح زندگی مرا عوض کرد، او سرطان پوست مرا شفا بخشید، از اعتیاد آزادم ساخت و تنفر و خشم و عصبانیت را از من برداشت. او قادر است که زندگی شما را هم به نیکویی تغییر دهد.
مجتبی
آشنای تبدیل
لحظهها روال انعکاسپذیری خود را
که فراموش کرده بودند... بهیاد آوردهاند
و پُتک خاطرهها بر چوبۀ لجباز تکرارها
منعکس میشود
و اندوه سراسر وجود را میپوشاند
و گریستن آرامانه
تکرار لحظهها را مشابهتر میکند
در مکاشفۀ امید
از یاد بردن گذشتهها، فراموش کردن رؤیاهای آینده
و تنها به زیبایی امروز نگریستن
دروغترین امید است
... در باور گذشتهها ... تلخترین گذشتهها
به قانون نحوست فرداها نگاه کردن
و باور کردن
لیک
روشنی آشنای تبدیل را
ایمان آوردن
حقیقت واقعی است
و عمق اندوه ادامه مییابد
و تناسب تبدیل در لابلای ناگشودة گرهها
افزونی خود را نمایش میدهد
و "امید" میزاید و "صبر" میباراند
و با آشنای تبدیل آشناتر میکند
در این درگیر کابوسها
در همهمۀ سخت سکوت
و در ابهام تلخ پرسشها
و طغیان تنهایی ...در آشوب روابط و آشناییها
با جراحت مهلک دل
یادآوردن یک چیز تنها
ابهام گشوده افق
و آشنای تبدیل را ...
دکترمژده شیروانیان
اعتیاد عبارت است از وابستگی به عوامل یا موادی که تکرار مصرف آنها با کم و کیف مشخص و در زمان معین از دیدگاه معتاد ضروری مینماید. یعنی تداوم بخشیدن به مصرف مواد و عوامل مخدر درمانی عامیانه ،غیرمعمول ، دور از موازین علمی و معتاد کسی است که نیازمند و وابسته روانی- جسمانی به مواد و عوامل مخدر و عادتزا میباشد که به منظور برآوردن آن بایستی از این مواد بطور مداوم و در فواصل مشخص استفاده کند...
اعتیاد به مواد مخدر بگونهای غیر مستقیم واکنش و پاسخی است مخرب در مقابل کنشهای غیر قابل تحمل بیرونی و درونی که بدان وسیله فرد سعی میکند آلام و مشکلات درونی خود ، مانند اضطراب، افسردگی و محرومیتها را کاهش داده و یا تسکین بخشد...