ملاقاتی در خواب
۷ دقیقه
در خانوادهای به دنیا آمدم که از همان کودکی مرا با مراسم مذهبی آشنا کردند. ستونهای خانوادۀ ما با صداقت، راستی و محبت بنا شده بود. بهعلت علاقه به مسائل مذهبی سعی کردم با همسایگان مذهبیام بیشتر در تماس باشم و در تمام مراسمهای مذهبی آنها شرکت میکردم. بعد از تحصیلات دانشگاهی برای ادامۀ تحصیل به هندوستان رفتم و با جوان ایرانی که همکلاسم بود آشنا شدم. او فردی مذهبی، سخنران و با معلومات عالی بود. او به من پیشنهاد ازدواج داد و من بعد از مدّتی پیشنهاد او را پذیرفتم و با او ازدواج کردم. در هندوستان با مکاتب مختلفی مثل بودیسم، هندوئیسم و بسیاری مذاهب دیگر آشنا شدم و از نزدیک مراسم آنها را دیدم. بعد از مدتی برای ادامه تحصیل به انگلستان آمدیم. از آن زمان به بعد زندگیام دگرگون شد و تمامی کاخهای خوشبختی و مذهب که در دلم ساخته بودم روزبهروز ویرانتر میشدند. همسرم خیلی عصبی و پرخاشگر بود. تمامی صداقت، راستی و محبتی که در مذهب به دنبالش بودم تبدیل به دروغ، ریا، ناراستی و نامحبتی شده بود. مسائلی که در اطرافم میدیدم به جزء خیانت و خشونت و آزارهای جسمی و روحی چیز دیگری نبود. روزها به همین صورت گذشت و من صاحب چهار فرزند شدم ولی زندگیام رنج و غم بود.همسرم نه تعهدی و نه مسئولیتی در قبال زندگی داشت. در خانه هیچ آرامشی حکمفرما نبود. با اینکه در ایران بودم و تمامی دوستان و فامیلهایم در کنارم بودند ولی خودم را کاملاً تنها احساس میکردم. دیگر نمیدانستم باید چه کار کنم. بچههایم در رنج و عذاب بودند و طعم محبت و آرامش را هیچ وقت در خانه نچشیدند. به حدی که یکی از فرزندانم قصد خودکشی داشت ولی خدا را شکر که از مرگ نجات پیدا کرد.
در اوج سختی و ظلمت در زندگی مشترکم بود که شبی خوابی دیدم. در خواب دیدم که در کلیسا هستم و عیسی مسیح از سقف به پایین آمد و مرا در آغوش گرفت و با نوای آرامی در گوشم از تمامی اتفاقاتی که در زندگیام افتاده بود سخن میگفت و با نوازشهایش به من تسلی میبخشید.آن شب آرامش عجیبی را از خداوند دریافت کردم. ولی فشارهایی که از طرف همسرم به من وارد میشد زندگی را برام دشوار ساخته بود. در آن زمان دروغها، ظلمها و ریاها هر روز در زندگیام پیچیدهتر و عمیقتر میشد. پس تصمیم گرفتم که عبادت را شروع کنم ولی هر چه بیشتر پیش میرفتم بنبست بودن مذهب را بیشتر درک میکردم. با تمام این مسائل در اعماق قلبم به دنبال خدا میگشتم و میدانستم که خدائی وجود دارد. گویی خدا در من فریاد میزد ”من هستم“
زمانی که آزار، دروغ وخیانتها از طرف همسرم به اوج خودش رسیده بود مجبور شدم که خانه را با بچههایم ترک کنم. در سکوتی تلخ بچههایم را برداشتم و بدون پول و هیچ چیزی کاملاً دست خالی مجبور به ترک خانه شدیم.
با اینکه به دنبال کار میگشتم ولی هیچ کاری پیدا نمیکردم. روزی که بار سنگینی از غم و ناراحتی را بر خود احساس میکردم و با سرگردانی در خیابان راه میرفتم با موتورسواری که بر عکس در خیابان آمده بود تصادف سختی کردم و ساق پایم شکست. هنوز از آن تصادف خوب نشده بودم که مسمومیت غذایی وحشتناکی مرا تا دم مرگ کشاند و ساعتها در بیمارستان زیر عمل جراحی بودم.
آن زمان نه تنها جسمام مریض بود بلکه روحام در معرض ناتوانی و خطر قرار گرفته بودم. دیگر هیچ چیز برایم ارزش نداشت پس تصمیم گرفتم که خودکشی کنم و اول بچهها و بعد خودم را بکشم. در همان لحظه بود که به یاد خوابم افتادم که عیسی مسیح مرا در آغوش گرفته بود و تسلی میداد. روزنۀ امیدی در آن چاه تاریک در دلم روشن شد.هیچ کس را نداشتم که به او پناه ببرم پس مجبور شدم که با بچههایم از کشور خارج شویم و علیرغم تمامی سختیها و مشکلات به کشوری رسیدیم و تصمیم گرفتم که در آنجا ساکن شویم.
در آنجا با فشارهای مختلفی دست به گریبان بودیم و خود را مثل همیشه بیپناه احساس میکردم. تا اینکه روزی به کلیسا آمدم. در آنجا خانمی به من گفت که باید توبه کنی تا نجات بیابی. در دلم آن خانم را مسخره کردم و گفتم: من که از هم مقدسترم از چه چیزی باید توبه کنم؟
چون در زندگی خیلی سختی کشیده بودم و همسرم به من خیانت کرده بود و مورد آزارهای جسمی و روحی قرار گرفته بودم خود را خیلی مقدس میدیدم و فکر میکردم در من هیچ گناهی وجود ندارد. دو ماه به کلیسا نرفتم و بارها در کنار رودخانه میرفتم و قصد خودکشی داشتم ولی هر بار ملاقاتم را با مسیح در خواب به یاد میآوردم و از فکرم پشیمان میشدم. در این فاصله کتاب مقدسی که دوستم به من داده بود را مطالعه میکردم البته نه به صورت جدی و مداوم. بعد از مدّتی دوباره به کلیسا رفتم و بر حسب اتفاق آن روز عید پاک یعنی همان روز قیام عیسی مسیح از مردگان بود. در کلیسا نشسته بودم که حضور خدا تمامی وجود مرا دربرگرفت. روح خداوند همانند آتشی تمامی وجودم را گرم میکرد. خداوند گناهانم را به من نشان داد و متوجه شدم که انسان گناهکاری هستم. آدمهایی که به من ظلم کرده بودند را نبخشیده بودم و برای آنها دعای برکت نکرده بودم و تمامی گناهانم در مقابل چشمانم حرکت میکرد و آنها را به یاد میآوردم. در آن موقع شخصی برایم دعایی کرد که بعد از آن دعا در من آرامشی قرار گرفت که هیچ وقت نداشتم. وقتی به خانه رفتم تا فردای آن روز با اشتیاقی زیاد کتاب مقدس را مطالعه کردم. حضور خداوند با من بود و من او را حس میکردم. کلام خداوند که میفرماید” بیایید نزد من و من شما را آرامی خواهم بخشید“ دائماً در ذهنم تکرار میشد و از حضور خداوند آرامش مییافتم. آن زمان بود که توانستم محبت خداوند را درک کنم. خداوند عیسی مسیح بر صلیب تمامی گناهانام را بر دوشهایش گرفت و بر صلیب مرد و بعد از سه روز قیام کرد. و حال که من به او ایمان آوردهام فرزند خدا هستم و در فیض خدا زندگی میکنم. پس او بهخاطر بخشش من بهای سنگینی پرداخت کرد. من هم باید کسانی که به من بدی کرده بودند را ببخشم. تمامی کسانی که نسبت به آنها کینه داشتم را بهخاطر میآوردم و آنها را میبخشیدم و برایشان دعای برکت میکردم.
خداوند زندگیام را به نیکویی عوض کرد و افکار و اعمالام را دگرگون ساخت. خداوند آرامشش را به من بخشید. حتی نگرش من به زندگی و دنیا کاملاً عوض شده بود. اکنون میتوانم با پولس در رساله رومیان همصدا شوم و بگویم: در همۀ این امور ما برتر از پیروزمندانیم، به واسطۀ او که ما را محبت کرد. زیرا یقین دارم که نه مرگ و نه زندگی، نه فرشتگان و نه ریاستها، نه چیزهای حال و نه چیزهای آینده، نه هیچ قدرتی، و نه بلندی و نه پستی، و نه هیچ چیز دیگر در تمامی خلقت، قادر نخواهد بود من را از محبت خدا که در خداوند ما مسیحْ عیسی است، جدا سازد.
مهری
قوّت خدا
هستیام از خون تو قوت گرفت
جان من از عشق تو قدرت گرفت
اسـم تو بر نفس مـن قامت گرفت
راه تو در قلب مــن دولـــت گرفت
شور تو در فکر من شوکت گرفت
یـاد تـو در چشـم مــن هیبت گرفت
مهر تو یکباره در من حق گرفت
فــدیهات ناگـــه گنـــــه را بر گرفت
فیض تو مُهر تو را در بر گرفت
قلب من را روح من را در گرفت
کار تو از آسمــان قوت گــــرفت
نقشهات از ابتـــدا سبقت گــــرفت
نور تو یکباره ظلمـــت را گرفت
تیرگـــی را این چنین آتش گرفت
آتش سوزندهات روح شرر را درگرفت
بـره بیداغ چنین شوکت گــــرفت
مهری : بر گرفته از داستان زندگیاش ( ملاقاتی در خواب)
چرا بخشيدن ديگران سخت است؟
رفتارهای انسانی نشان میدهد کـه مردم وقتی از کسی ضـربه مـی بـیـنند، پیوسته در جستجوی انتقامند. غـرور و اعـتـمـاد بـه نـفـسـمـان لطـمـه دیـده اسـت. انـتـظـــارات و رویـاهـایـمـان نـابـود شـدهانـد. چـیـزی کـه بـرایـمان بسیار ارزشـمـنـد اسـت را از دسـت دادهایــم...
با همسر پرخاشگر خود چگونه رفتار كنيم؟
اگر مطمئن شويد كه پرخاشگري شريك زندگيتان ريشه در زندگي سخت گذشتۀ او دارد و يا به مسايل ژنتيكي و وراثتي مربوط است...
چرا برخي مردان در برابر ابراز عشق خست ميورزند؟
به نظر میرسد بعضی از زوجها هيچگاه همزمان در وضعيت خلقی يكسانی قرار ندارند. زمانی كه يكي از آن دو سرحال است ديگری گرفته است؛ يا در حالی كه وجود يكی از آن دو از ملايمت موج میزند، ديگری غضبناك و خشمگين است.