مصاحبه با کشیش تت استوارت
۲۰ دقیقه
اولین باری که کشیش تت استوارت را دیدم، تقریباً دوازده سال پیش در یک کنفرانس مسیحی یک هفتهای در قبرس بود. بار اول بود که به خارج از کشور سفر میکردم و بنابراین همه چیز برایم تازگی داشت و حیرتانگیز بود. اما از همه حیرتانگیزتر، کسی بود که به ما تعلیم میداد: مردی میانسال با موهای جوگندمی و ظاهری کاملاً اروپایی، که فارسی را بسیار سلیس و روان - آن هم با لهجۀ غلیظ آذری - صحبت میکرد! با خودم گفتم: «جَلَّالخالق! این آقا فارسی را از کجا به این خوبی میداند؟»
آن موقع رویم نشد چند و چون ماجرا را از ایشان جویا شوم، اما اکنون که پس از گذشت آن همه سال این فرصت پیش آمده که مصاحبهای با ایشان انجام دهم، اولین سؤالم از کشیش تت استوارت این است:
۱- پیش از هر چیز ممکن است بفرمایید چگونه زبان فارسی را به این خوبی یاد گرفتید؟ آیا ایرانیانی که شما را برای اولین بار میبینند از این بابت تعجب نمیکنند؟ در این باره ماجرای جالبی برایتان پیش آمده است؟
من یک سالم بود که رفتم ایران. پدر و مادرم در سال ۱۹۴۷ بهعنوان مبشر به ایران رفتند و پدرم که پزشک بود در بیمارستان مسیحی تبریز مشغول خدمت شد. بنابراین من بزرگشدۀ تبریز هستم و اول زبان ترکی را یاد گرفتم. وقتی به سن دوازده رسیدم، پدرم را به مشهد فرستادند تا رئیس بیمارستان مسیحی آن شهر باشد و در آنجا بود که برای اولین بار با دنیای فارسیزبان روبرو شدم. تا آن زمان زیاد فارسی نشنیده بودم چون در تبریز همه چیز به زبان ترکی بود و در کلیسا هم به زبان ترکی پرستش میکردیم. در مشهد رفته رفته زبان فارسی را یاد گرفتم و بعد از آن هم وقتی برای تحصیل در مدرسۀ Community School به تهران رفتم، دوباره بهمدت چند سال در یک محیط ایرانی قرار گرفتم و فارسیام حسابی راه افتاد. البته من در سن ۱۷ سالگی به آمریکا برگشتم و در حدود ۱۵ سال در ایران نبودم. طبعاً در این مدت فارسیام خیلی ضعیف شده بود چون شاید فقط یکی دو بار موقعیتی پیش آمد که فارسی صحبت کنم. تا اینکه بعد از انقلاب، در تابستان سال ۱۹۷۹، من و همسرم از طرف کلیسای انگلیسیزبانِ Community church در تهران که وابسته به کلیسای انجیلی بود دعوت شدیم که به ایران برویم و در آن کلیسا خدمت کنیم. ما دقیقاً یک سال در آن کلیسا خدمت کردیم و این فرصتی شد تا دوباره در محیط ایرانی قرار بگیرم و فارسیام راه بیفتد. الآن در حدود ۳۰ سال است که کمابیش هر روز با ایرانیها سر و کار دارم و فارسی صحبت میکنم.
خلاصه فارسی را اینطوری یاد گرفتم. یکی از چیزهایی که خیلی در یاد گرفتن زبان فارسی به من کمک کرد و بهنظر من کلید یادگیری زبان است، این است که من چون خیلی دوست داشتم با ایرانیها ارتباط داشته باشم، به خودم میگفتم که باید هر طور شده فارسی را صحبت کنم، حتی اگر اشتباه بکنم و لغات را عوضی بگویم. در ابتدای خدمتم به کشورهای مختلف اروپایی و نیز به ترکیه سفر میکردم و برای یکی دو هفته در خانههای خادمین ایرانی میماندم و از آنها میخواستم با من فارسی صحبت کنند. مدام به اخبار و برنامههای زبان فارسی گوش میدادم و بدین ترتیب کوشش میکردم فارسی را بشنوم و پیشرفت کنم. الآن هم هنوز در حال یادگیری هستم و سعی میکنم از طریق اینترنت به برنامههای فارسی گوش بدهم تا زبانم تقویت شود. البته چون در ایران فقط تا کلاس سوم درس خواندهام، از لحاظ خواندن و نوشتن ضعیف هستم ولی کتابمقدس را میتوانم کمابیش بخوانم چون آشناییام با آن بیشتر است.
ماجرای جالبی که بخواهم در این مورد تعریف کنم این است که یک روز در آمریکا در یک قهوهخانۀ Starbucks در صف ایستاده بودم که متوجه شدم دو خانم ایرانی هم پشت سر من در نوبت ایستادهاند و حسابی سرگرم صحبت کردن هستند. البته هیچ خبر ندارند که من فارسی بلدم چون اینجا وقتی ایرانیها قیافۀ مرا میبینند اصلاً فکر نمیکنند که از زبان من فارسی بیرون بیاید! آن دو خانم سخت مشغول غیبت کردن از شوهرانشان بودند و از این و آن شکایت میکردند. یکی از آنها گفت که خیلی حالش بد است و اگر شکلات یا قهوهای بخورد شاید حالش بهتر بشود. من که به آبدرمانی خیلی علاقه دارم دیگر نتوانستم جلوی خودم را بگیرم. پس برگشتم و گفتم: «نه خانم جان، شما باید بیشتر آب بخورید!» آن خانم تا این را شنید چشماش از تعجب گرد شد. با خواهش و تمنا خواست بداند که آیا شوهر او را میشناسم، چون خیلی از شوهرش بدگویی کرده بود! همین باعث شد که این دو خانم از من پرسیدند چه کار میکنم و چطور فارسی بلد هستم. من گفتم که معلم انجیل هستم، و آنها با اشتیاق گفتند که در مورد انجیل و اعتقادات مسیحیان سؤالات زیادی دارند. بنابراین نزدیک به یک ساعت با هم نشستیم و توانستم پیغام مسیح را با آنها در میان بگذارم. آن روز فهمیدم که آشنایی با زبان و فرهنگ یک ملت چقدر میتواند در رساندن پیغام نجات به آنها مؤثر باشد.
۲- ممکن است قدری راجع به دوران کودکی و خانوادهای که در آن بزرگ شدید برای خوانندگان ما صحبت کنید؟
من در سال ۱۹۴۶ در شهر فیلادلفیا واقع در ایالت پنسیلوانیای آمریکا بهدنیا آمدم. پدرم هنگام تولد من در اروپا سرباز بود چون آن موقع مصادف بود با اواخر جنگ جهانی دوم. بعد از اینکه پدرم از جنگ برگشت، تصمیم گرفت مبشر شود. مدتی بعد، پدر و مادرم از طرف کلیسای انجیلی آمریکا بهعنوان مبشر به ایران فرستاده شدند. آنها با کشتی تا لبنان رفتند، سپس از لبنان با اتوبوس به بغداد رفتند و در بغداد با یک ماشین شخصی و در حالیکه من در بغل مادرم بودم تا همدان رفتیم. در همدان مدتی در منزل چند مبشر مسیحی مهمان بودیم و بنا شد پدرم به تبریز برود و رئیس بیمارستان مسیحی آنجا باشد. بدین ترتیب در دسامبر سال ۱۹۴۷ به تبریز رفتیم.
در تبریز ابتدا در خانهای که متعلق به واعظ کلیسای انجیلی تبریز بود و کنار بیمارستان قرار داشت زندگی میکردیم. خوب یادم میآید که روزی فقط سه الی چهار ساعت برق داشتیم. آب لولهکشی هم نبود. آب از قنات میآمد و در آبانبار ما جمع میشد، و آنوقت با سطل آب را میکشیدیم بالا. یک آشپز داشتیم که هر روز میرفت بازار و گوشت تازه میخرید چون آن موقع از یخچال خبری نبود. زمستانهای تبریز فوقالعاده سرد بود، به حدی که گاهی اوقات وقتی صبح بیدار میشدم میدیدم آبی که برای نوشیدن کنار تختم گذاشته بودم یخ بسته است. مادرم در خانه به ما درس میداد و من تا کلاس ۶ از مادرم تعلیم گرفتم. روزهای یکشنبه با درشکه به کلیسا میرفتیم، یکبار به کلیسای انگلیسیزبان و یکبار هم به کلیسای ترکیزبان. جلسات کلیسایی خیلی برایم جالب بود، مخصوصاً خواندن سرودهای ترکی. در کلیسا چند نفر نابینا بودند که از طریق یک گروه آلمانی مسیحی بهنام German Blind Mission به مسیح ایمان آورده بودند و مرتب در جلسات شرکت میکردند. من همیشه دوست داشتم کنار آنها بنشینم چون میدیدم که با خط برِیل سرود میخوانند و برایم خیلی جالب بود. ایمان آنها خیلی روی من اثر گذاشت. در تبریز اکثر اعضای کلیسا آشوری و ارمنی بودند، اما چند نفر هم از زمینه اسلام ایمان آورده بودند و برایم خیلی جالب بود که با وجود جفاهایی که بهخاطر ایمانشان میدیدند، با غیرت به کلیسا میآمدند. وفاداری آنها خیلی باعث تقویت ایمان من شد.
در سن دوازده سالگی به مشهد منتقل شدیم و پدرم رئیس بیمارستان مسیحی آنجا شد. چیزی که در مشهد متفاوت بود این بود که برخلاف کلیسای تبریز که اکثر ایمانداران آن را ارامنه و آشوریها تشکیل میدادند، مسیحیان مشهد بیشتر از زمینه فارس بودند و این اولین باری بود که من با فارسهای مسیحی آشنا میشدم. در کلیسای مشهد به گروههای جوانان پیوستم و با این جوانان به کنفرانسهای مختلف میرفتیم، با دوچرخه به کوهسنگی میرفتیم، پیکنیک داشتیم و خلاصه خیلی زمان شیرینی بود. زندگی این جوانان خیلی روی من اثر گذاشت و تا به امروز با بعضی از این عزیزان در تماس هستم.
۳- چگونه به مسیح ایمان آوردید و چه شد که تصمیم گرفتید وارد کار خدمت شوید؟
اولین باری که یادم است مسیح را بهعنوان منجی خودم پذیرفتم، شش ساله بودم. در آن زمان بهاتفاق پدر و مادرم برای یک دوره استراحت به آمریکا برگشته بودیم. یک روز در کانون شادی معلممان به ما گفت که همه مردم دنیا یا به جهنم میروند یا به بهشت، اما درست مشخص نکرد که چه کسانی به جهنم میروند و چه کسانی به بهشت. من خیلی ناراحت به خانه برگشتم و از مادرم پرسیدم که آیا من به جهنم میروم یا به بهشت. مادرم وقتی ماجرا را شنید، از فرصت استفاده کرد و به من گفت میتوانی همین امروز تکلیفت را مشخص کنی که میخواهی بعد از مرگ به کجا بروی. یادم میآید در آشپزخانه با من دعا کرد و من همانجا قلبم را به مسیح سپردم.
اما وقتی به سن نوجوانی و جوانی رسیدم، در زمینه مسائل روحانی خیلی شل شده بودم و زیاد در ایمانم جدی نبودم. تا اینکه در سن ۱۹ سالگی دچار یک عارضه بسیار خطرناک ریه شدم که به "جمع شدن ریه" (Collapsed Lung) معروف است. در این موقع در آمریکا زندگی میکردم چون همانطور که قبلاً گفتم، در ۱۷ سالگی به آمریکا برگشتم. یک روز که داشتم بسکتبال بازی میکردم، ناگهان احساس کردم که انگار یک نفر با چاقو زده است توی سینهام. به هیچ وجه نمیتوانستم نفس بکشم و محکم افتادم روی زمین. خلاصه، مرا به بیمارستان بردند و عمل کردند. بعد از عمل خیلی ضعیف شدم. سینهپهلو کردم و کم مانده بود بمیرم. من در تمام آن مدتی که این مشکلات برایم پیش آمده بود هیچ وقت دعا نمیکردم و از خدا نمیخواستم که مرا نجات دهد چون خیلی مغرور بودم و فقط روی خودم حساب میکردم. یک روز یکی از کشیشان به دیدنم آمد و پرسید که رابطهام با خدا چطور است. من به دروغ گفتم که رابطهام خیلی خوب است و مسیح را دوست دارم. او هم برایم دعا کرد و رفت. اما وقتی تنها شدم، احساس کردم یک نفر دارد در اتاق مرا خفه میکند. خیلی حالت بدی بود. همان لحظه گفتم: «یا مسیح، من دیگر خسته شدهام. دارم میمیرم. اگر میتوانی مرا بپذیری و قبول کنی، هر چه هستم و هر چه دارم را تقدیم تو میکنم». همان لحظه از صمیم قلب احساس کردم که مسیح مرا پذیرفته است. از آن روز به بعد رابطه زندهام با عیسی مسیح شروع شد و زندگیام ۱۸۰ درجه عوض شد.
یک سال بعد از آن اتفاق، یک روز توی کلیسا نشسته بودم. کشیش داشت موعظه میکرد اما من حواسم جای دیگری بود و به موعظه گوش نمیدادم. فردای آن روز میبایست تصمیم میگرفتم که در دانشگاه میخواهم چه رشتهای بخوانم. به خودم میگفتم خدایا با زندگیام چه کار کنم؟ اصلاً نمیدانستم چه کسی هستم و از زندگیام چه میخواهم. مثل این بود که زندگیام مسیر مشخصی نداشت. همان موقع یک صدای خیلی واضح و قوی آمد توی دلم که خدا میخواهد مرا برای خدمت کشیشی بخواند. صدا آنقدر قوی بود که تا امروز هیچ شک ندارم که خود خداوند مرا از آن احساس سرگردانی و بلاتکلیفی نجات داد. روز بعد رفتم و "الهیات مسیحی" را بهعنوان رشته دانشگاهیام انتخاب کردم. تا به امروز هیچ شک ندارم که خواندگی من این بود که خادم خدا باشم و کلامش را تعلیم دهم و موعظه کنم. بعد از اتمام درسهایم بهمدت شش سال در یک کلیسای آمریکایی کشیش بودم و سپس بهاتفاق همسرم برای یک سال برگشتیم ایران.
۴- چگونه با همسرتان آشنا شدید؟ در حال حاضر چند فرزند دارید؟
شاید باورتان نشود ولی من همسرم را وقتی دیدم که ایشان دو ماهه بود و من دو ساله. پدرهای ما در ایران با هم همکار بودند. پدر من رئیس بیمارستان مسیحی تبریز بود و پدر همسرم پَتی (Patty) رئیس بیمارستان مسیحی مشهد. البته من این جریان را بهیاد ندارم، اما مادرم تعریف میکند که در تهران کنفرانسی برای میسیونرها ترتیب داده بودند و پدر و مادر من از تبریز و پدر و مادر پتی هم از مشهد برای شرکت در این کنفرانس آمده بودند. من در آن زمان دو سالم بود. مادرم در یکی از روزهای کنفرانس پیش مادر پتی میرود تا نوزاد دو ماهه او را ببیند و تولدش را به او تبریک بگوید. همان موقع به دل مادرم میافتد که ممکن است روزی پسر من با این دختر ازدواج کند. مدتی بعد ما به مشهد نقلمکان کردیم و پدرم جانشین پدر پتی شد. همانطور که گفتم، من آن موقع ۱۲ سالم بود و پتی ۱۰ سال داشت، و بدین ترتیب ما دوباره همدیگر را دیدیم. سپس وقتی برای تحصیل در دبیرستان شبانهروزیCommunity School به تهران رفتم، دیدم پتی هم آنجاست. ما در آنجا با هم دوست شدیم و عاشق هم شدیم. این ماجرا گذشت و من برای تحصیل در دانشگاه برگشتم آمریکا. در دانشگاه، یکی از معلمهای من عموی پتی از آب درآمد. من سراغ پتی را از او گرفتم و معلوم شد که آمده است آمریکا و در کالورادو زندگی میکند (من در آن موقع در پنسیلوانیا درس میخواندم). بنابراین از معلمم خواهش کردم آدرس او را به من بدهد تا یک نامه برایش بنویسم. بدین ترتیب ارتباط ما با هم شروع شد و با هم نامهنگاری داشتیم. از قضا ایام کریسمس نزدیک میشد و از آنجا که پدر و مادر من هنوز در ایران بودند، جای خاصی نداشتم که در تعطیلات به آنجا بروم. بنابراین پَتی از من دعوت کرد که تعطیلات کریسمس را به منزل آنها بروم. بدین ترتیب در سال ۱۹۶۶ یا ۱۹۶۷ به منزل پَتی در کالورادو رفتم و در آن چند هفتهای که با هم وقت داشتیم واقعاً عاشق هم شدیم و من از او خواستگاری کردم. مدتی بعد نیز در حالی که من ۲۳ سالم بود و او ۲۱ سال، با هم ازدواج کردیم.
ما دو فرزند داریم، یک پسر به اسم تیموتی که مهندس کامپیوتر است و ازدواج کرده، و دخترم امیلی که با یک ایرانیِ لُرِ مسیحی ازدواج کرده و من خودم آنها را به دو زبان فارسی و انگلیسی عقد کردم. من خیلی خوشحالم که دامادم ایرانی است، آن هم ایرانیِ مسیحی. ایشان نیز مهندس کامپیوتر است و وبسایت مرا راهاندازی کرده است. سه نوه هم داریم که خیلی خوشگل هستند و اسامی ایرانی دارند: لیلا، زکریا و پریسا.
۵- چه شد که به آمریکا بازگشتید؟ در حال حاضر مشغول انجام چه خدماتی هستید؟
وقتی ما در سال ۱۹۷۹ در بحبوحۀ انقلاب برای خدمت به ایران دعوت شدیم، هر چه اینجا داشتیم فروختیم با این فکر که خدمت ما در ایران خواهد بود. اما هنوز یک سال از خدمت ما در ایران نگذشته بود که بهخاطر شرایط حاکم مجبور به ترک آنجا شدیم. بنابراین ما با خواست خودمان بیرون نیامدیم. اوائل خیلی از دست خدا ناراحت بودم. میگفتم: «خدایا من تمام زندگیام را فروختم که بروم ترا در ایران خدمت کنم. چرا اجازه دادی چنین وضعیتی پیش بیاید؟» ولی الان میفهمم که راههای خدا چقدر عظیم است. اگر من در ایران میماندم بهعنوان یک خارجی دستم بسته بود و هیچ کار خاصی نمیتوانستم انجام دهم. اما در خارج دستم باز بود و میتوانستم هر کاری که از دستم برمیآید برای پیشبرد ملکوت خدا در بین ایرانیان انجام دهم. خدا این را میدانست و خوشحالم که تا به امروز از من برای خدمت به ایرانیان استفاده کرده است.
یکی از خدماتی که انجام میدهم، وبسایتی است بهنام "تعلیم مینیستریز" (Talim Ministries) که "تعلیم" در اینجا در واقع مخففی است برای Teaching And Leadership development among Iranians. این وبسایت را در سال ۱۹۹۴ به هدف دادن تعلیم صحیح به کلیسای ایران شروع کردیم. تردیدی نیست که خداوند دارد در بین ایرانیان کارهای عظیمی میکند و بیداری بزرگی ایجاد شده است. اما وقتی به تاریخ کلیسا نگاه میکنیم میبینیم خیلی از این بیداریها اگر با تعلیم عمیق و کامل کتابمقدسی همراه نباشد بزودی سست میشود و از بین میرود. بنابراین احساس کردم که خدا نمیخواهد من سازمانی را شروع کنم، بلکه میخواهد تمام فکر و تلاشم این باشد که تعلیم صحیح را به خادمین کلیسای ایران برسانم، چه از طریق کتابهای مفید، از طریق برپایی کنفرانسهای تعلیمی، از طریق نوشتههای خودم، یا همکاری با سایر خادمین.
خدمت دوم من، نگارش و انتشار "مجلۀ شبان" است که در سال ۲۰۰۰ شروع شد و الان ۸ سال است که هر دو ماه یکبار پخش میشود. این مجله از طریق اینترنت برای همگان قابل دسترسی است و تقریباً به ۳۰۰ خادم ایرانی در ۳۰ کشور مختلف نیز پست میشود. هدف این مجله، کمک به رشد شخصیت خادمین و پرورش استعدادها و تواناییهایشان است. مقالات این مجله بیشتر جنبه عملی دارد و به موضوعاتی نظیر چگونگی نوشتن موعظه یا دادن مشاوره شبانی و یا حتی نحوۀ مقابله با وسوسههایی که ممکن است بهسراغ خادمین بیاید، میپردازد.
خدمت بعدی من در زمینه برنامههای ماهوارهای مسیحی است. من سرپرست شبکۀSat7 Pars هستم که یک شبکه مسیحی ۲۴ ساعته به زبان فارسی است. البته روزی چهار ساعت هم به زبان ترکی برنامه داریم. این شبکه نزدیک به دو سال است که راهاندازی شده است. من از ابتدا با این شبکه همکاری داشتهام و خودم هم هفتهای یک بار برنامههای تعلیمی دارم تحت عنوان "با هم"، که از طریق ماهواره و اینترنت (www.baham.tv) پخش میشود و شامل دروس کتابمقدس و درسهای شاگردسازی است.
علاوه بر این خدمات، در حال حاظر شبان کلیسای ایرانیان کالورادو هستم. یک جمع کوچک فارسیزبان داریم که در حدود ۲۰ نفر هستند و هر یکشنبه با هم خدا را میپرستیم.
۶- بسیاری از خوانندگان ما به احتمال زیاد شما را در برنامههای ماهوارهای مسیحی دیدهاند. چگونه وارد خدمت تلویزیونی شدید؟
من قبل از اینکه کارم را با sat7 شروع کنم، در سال ۲۰۰۲ یک روز از یک مؤسسۀ مسیحی ایرانی بهنام "پِترا" در کالیفرنیا با من تماس گرفتند و گفتند میخواهیم شما در یک سلسله برنامههای تلویزیونی به زبان فارسی شرکت کنید. من خندیدم و گفتم که فارسی را تا کلاس سوم دبستان بیشتر نخواندهام و اگر در ماهواره صحبت کنم همه به من خواهند خندید و آبرویم میرود. اما آنها خیلی اصرار کردند. بنابراین رفتم و شش یا هفت برنامه تهیه کردیم. با چند ایرانی که مسیحی شده بودند دور یک میز نشستیم و من به آنها درس کتابمقدس میدادم. فضای این برنامهها خیلی خودمانی بود. وقتی این برنامهها پخش شد، فوقالعاده مورد استقبال قرار گرفت. اینکه یک نفر که ایرانی نیست با ایرانیها بنشیند و بتواند به زبان خودشان با آنها صحبت کند و تجربیات و داستانهای گذشتهاش را تعریف کند، خیلی به دل ایرانیها نشست. من از موفقیت این برنامه خیلی تعجب کردم و از آنجا فهمیدم که خدا دارد مرا به این خدمت میخواند. مدتی بعد هم خداوند درها را باز کرد تا با sat7 همکاری کنم. این اولین تجربهام از کار در تلویزیون خیلی برایم جالب و شیرین بود. اصولاً همیشه در زندگی خداوند از من چیزهایی خواسته است که من اصلاً تصور نمیکردم از عهدۀ من بربیاید. اما خدا گفت که تو میتوانی، و در عمل هم دیدهام که توانایی و قدرت انجام آن کارها را به من داده است. هنوز هم خودم باورم نمیشود که در تلویزیون دارم به زبان فارسی برای ایرانیها برنامه اجرا میکنم.
۷- جالبترین خاطره یا پربرکتترین داستانی که در دوران خدمت ماهوارهایتان داشتهاید چه بوده است؟
یکی از بینندههای ما در آمریکا دختری داشت که گویا به بیماری صرع دچار بود و مدام دچار تشنّج میشد. به پزشکان زیادی مراجعه کرده بود اما وضع دخترش هیچ بهبود پیدا نکرده بود. این خانم بهخاطر این موضوع شدیداً افسرده بود و از خانهاش تکان نمیخورد. روزها کارش این بود که روی مبل بنشیند و به تلویزیون خیره شود. یک روز داشت به برنامه ما نگاه میکرد و گویا موضوع درسی که میدادم "امید" بود. بعد از درس ایشان به فکرش رسید که اگر این آقا برای من دعا کند شاید خدا به دخترم کمک کند. بنابراین به استودیو زنگ میزند و من با او دعا میکنم. تقریباً شش ماه از این ماجرا گذشت. یک روز که در استودیو بودم، مسئولین تلویزیون به من گفتند که یک خانم تلفن کرده و گفته است که دارد با ماشین میآید به کالیفرنیا تا مرا ببیند. این خانم آمد و من بین ضبط برنامهها با او ملاقات کردم. گفت من همان خانمی هستم که شش ماه پیش برایم دعا کردید. بعد از دعای شما دخترم را بردیم دکتر و مشخص شد دارویی که به او میدادند اشتباه بوده است و بنابراین دارویش را عوض کردند و حال او خوب شد. من هم مدتی بعد قلبم را به مسیح دادم. این شهادت خیلی روی من تأثیر گذاشت و با خودم گفتم که اگر فقط یک نفر در نتیجه این برنامهها به مسیح ایمان بیاورد و برکت بگیرد، من خوشحال هستم و میدانم که خداوند هم خوشحال است.
۸- میزان آمادگی ایرانیان مقیم آمریکا برای پذیرش پیام انجیل را چگونه میبینید؟ بیشتر چه نوع افرادی برای پذیرش پیغام نجات ابراز تمایل میکنند؟
من متوجه شدهام که ایرانیها در مقایسه با دیگر ملل اسلامی خیلی بیشتر برای پذیرش پیغام نجات باز هستند. فکر میکنم شهادت و بشارت ایرانیهای دیگر خیلی در این زمینه مؤثر بوده است چون بسیاری از ایرانیانی که ایمان میآورند، پیغام نجات را از یکی از اعضای خانواده خود شنیدهاند. من به کلیساهایی که سفر میکنم، چه ایرانی و چه آمریکایی، اغلب با ایرانیان روبرو میشوم و تشنگی برای کلام خدا را در آنها میبینم. البته این آمادگی در آمریکا کمتر از اروپا و کانادا است. علتش هم این است که خیلیها که به اینجا میآیند و زندگیشان راه میافتد و با فرهنگ آمریکا آشنا میشوند، دیگر خیلی احساس نمیکنند که به خدا نیاز دارند. اما ایرانیانی که بهتازگی وارد آمریکا میشوند بازتر هستند و کوشش ما هم این است که بیشتر به کسانی که پناهنده هستند رسیدگی کنیم. ضمناً برای ایرانیها خیلی جالب است که میبینند یک خارجی فارسی صحبت میکند، و همین موضوع فرصتهای خوبی ایجاد میکند که بتوانم پیغام مسیح را به آنها برسانم.
۹- برای آینده چه برنامههایی دارید؟ احساس میکنید خدا شما را بهطور خاص برای چه نوع خدمتی خوانده است؟
من الان ۶۲ سالم است و آدم هر چه سنش بالا میرود کمتر به آینده فکر میکند، اما یک موضوعی که جدیداً خداوند در دلم گذاشته این است که باید بیشتر به فکر کلیساهای آمریکا باشم. من بیشتر مدت عمرم را در بین ایرانیها خدمت کردهام، اما این اواخر فرصتهایی ایجاد شده است که به مبشرانی که میخواهند به کشورهای آسیایی و مخصوصاً خاورمیانه بروند و در آنجا خدمت کنند آموزش بدهم. خیلی مهم است که مبشران خارجی روش درست بشارت به مسلمانان را یاد بگیرند و با فرهنگ خاورمیانه آشنا شوند. دلم میخواهد در این زمینه کتابهایی نیز بنویسم.
۱۰- بهترین نصیحتی که تابهحال از کسی شنیدهاید چه بوده است؟
در جوانی کتابی خواندم که مسیحیان را تشویق میکرد در بحرانهای زندگی خدا را پرستش کنند و واکنششان شکرگزاری باشد. درست بعد از خواندن این توصیه خوب کتابمقدسی، همسرم به من زنگ زد و گفت که پسر کوچکمان دارد از درد به خودش میپیچد و باید سریع خودم را به منزل برسانم. من هم با عجله سوار ماشین شدم و بهطرف خانه براه افتادم. اما در راه تصادف شده بود و بنابراین در ترافیک وحشتناکی گیر کردم. هیچ کاری از من ساخته نبود. بنابراین همانطور که پشت فرمان نشسته بودم، تصمیم گرفتم با تمام وجود خدا را بستایم. وقتی به منزل رسیدم، همه جا ساکت بود و پسرم هم خوابیده بود. از همسرم پرسیدم که چه شده است. جواب داد معجزه شده است! پسرمان ناگهان آرام گرفته و به خواب رفته بود! از آن موقع به بعد حتی در بدترین مشکلات، به پرستش خدا پرداختهام و مشکل را به دستهای پرقدرت او سپردهام.
در زمینه خدمت، بهترین نصیحت این بوده که هیچ وقت خودم، خودم را جلو نیندازم بلکه منتظر باشم که خود خدا مرا بالا ببرد.
۱۱- برای کسانی که میخواهند وارد کار خدمت شوند چه توصیهای دارید؟ اگر قرار باشد ماحصل تجربیات خدمتیتان را برای مسیحیان ایرانی و بهویژه جوانترها در چند جمله خلاصه کنید، چه خواهید گفت؟
بعضی از خادمین میخواهند خیلی تند و سریع مسئولیتهای زیادی به دست بیاورند. بهنظر من باید همانطور که مسیح فرموده است اول در چیزهای کم و کوچک وفادار باشیم تا آن وقت مسئولیتهای بزرگتر به ما سپرده شود. فکر میکنم خیلی مهم است که به همان مسئولیتهایی که به ما داده شده است راضی باشیم و آنها را خوب انجام دهیم، تا بهتدریج رشد کنیم و تجربه بدست بیاوریم. باید بجای اینکه بخواهیم خودمان را جلو بیندازیم و به سوی مسئولیتهای مهمتر هُل دهیم، بگذاریم خود خداوند درها را باز کند چون در آنصورت خدمت ما خیلی موفقتر و شیرینتر خواهد شد. من در این رابطه یک کتابچه هم نوشتهام بهنام "تشخیص دادن دعوت خدا" که در سایت ما موجود است.