فرار از دیدۀ تحقیر
۵ دقیقه
من در افغانستان به دنیا آمدم. ولی بهخاطر جنگهای داخلی به همراه خانوادهام به ایران آمدیم. زندگی ما در ایران کمی تغییر کرد و از خیلی لحاظ بهتر شد. ولی با مشکلات جدیدی هم مواجه شدیم مانند غربت و برخورد تحقیرآمیز مردم و برخورد جامعه با ما که خیلی دوستانه نبود و من از همان دوران کودکی از این موضوع رنج میبردم. دیگران به دیدۀ تحقیر به ما نگاه میکردند و ما چون از نظر مالی هم خیلی تحت فشار بودیم زندگی برایمان به سختی میگذشت. البته خیلی از افراد با ما رفتار دوستانهایی داشتند ولی اکثراً با دیدۀ تحقیر به ما نگاه میکردند و با نیش و کنایه با ما صحبت میکردند. بیشتر مواقع حقِ ما را پایمال میکردند و من نمیتوانستم حقام را بگیرم و در واقع در کار به نوعی از خانوادهام سؤاستفاده میکردند.
وقتی دیگران به من با دیدۀ تحقیر نگاه میکردند فکر میکردم که خیلی بیارزش هستم و در جامعه و حتی خانوادهام ارزشی ندارم. از همان دوران کودکی بهخاطر اینکه از نظر مالی کمکی برای خانوادهام باشم کار میکردم. ولی پدرم با اینکه برای امرار معاش خانوادهمان خیلی زحمت میکشید به من میگفت که من کار نکنم و تا میتوانم درس بخوانم. ولی زندگیمان طوری شده بود که دیگر حتی به خدا هم اطمینان نداشتیم و فکر میکردیم که خدا هم ما را فراموش کرده است. هر سال که میگذشت و بزرگتر میشدم و شرایط زندگیمان را بیشتر درک میکردم بیشتر و عمیقتر رنج میکشیدم و از زندگیام ناامید میشدم. بهخاطر مسائل مالی در دوران دبیرستان ترک تحصیل کردم. و به کارهای سختی رو آوردم که کمک خرجی برای خانوادهام باشم. روز و شب کار میکردم تا اینکه از نظر مالی بتوانم موفق شوم. چون بعد از اینکه ترک تحصیل کردم به خودم قول داده بودم که حداقل بتوانم در بازار کار موفق شوم و خودم را به جایی برسانم. بعد از آن توانستم در بازار کار موفق شوم و کمی از لحاظ مالی وضعیتام بهتر شد. تا اینکه تصمیم به ازدواج گرفتم و با دختری افغانی که او هم در ایران بزرگ شده بود ازدواج کردم. ولی متأسفانه درست قبل از ازدواجام به مشکل مالی شدیدی برخوردم که از نظر مالی خیلی مرا تحت فشار قرار داد و مجبور شدم که هر آنچه را که داشتم بفروشم که بتوانم کمی ضررم را جبران کنم. بعد از آن دوباره مجبور شدم که کارهای سخت انجام دهم و کارگری کنم. و باز میدیدم که بهخاطر اینکه من افغانی هستم حقام در کار پایمال میشود. به همین دلیل زمانی که به خانه میرفتم خشم و عصبانیتم را به همسرم بروز میدادم و حتی او را کتک میزدم. و همیشه در خانه با خشنم و عصبانیت برخورد میکردم ولی همسرم با فداکاری و محبتاش اخلاق مرا تحمل میکرد. ما صاحب یک دختر هم شده بودیم. و زمانی که من و همسرم به آینده دخترمان فکر میکردیم ناامیدی تمام وجودمان را دربرمیگرفت. زیرا فکر میکردیم که آینده دخترمان هم مثل خودمان میشود. و به همین دلیل تصمیم گرفتیم که به کشور دیگری نقل مکان کنیم شاید در آنجا آینده درخشانی در انتظار ما باشد. و مهاجرت اجباری را برای آینده بچهمان ترجیح دادیم. ما به کشور دیگری رفتیم. در آنجا با مسائل و مشکلات دیگری هم روبرو شدیم. از نظر مالی هم تحت فشار بودیم چون من زبان نمیدانستم و به همین خاطر نمیتوانستم کار کنم. و باز همان درد غربت را داشتیم. زندگی ما به جایی رسیده بود که نزد خدا فریاد میزدم که خدایا چرا به ما کمک نمیکنی؟ شاید اصلاً ما را فراموش کردهایی؟و هزاران سؤال دیگر که با درد و گریه خطاب به خداوند میگفتم. با اینکه اعمال مذهبی را خیلی خوب انجام میدادم ولی باز به خداوند میگفتم که چرا به فریاد من نمیرسی و دعاهای مرا جواب نمیدهی. در همان روزها بود که شخصی مسیحی ما را به کلیسا دعوت کرد و ما هم دعوت او را پذیرفتیم. در کلیسا متوجه شدیم که ا فراد با شادی خداوند را میپرستند و با تمام قلبشان خداوند را پرستش میکنند.
یک آرامش خاصی در کلیسا احساس کردیم. و از همان لحظهایی که وارد کلیسا شدیم محبت مسیح را دیدیم که در افراد دیده میشد. و با تمام قلبمان احساس کردیم که حضور خاص خداوند در کلیسا و در بین مردم است و ما این حضور را درک میکردیم. هر هفته منتظر بودیم که روز کلیسا فرا برسد و ما با تمام مشکلاتمان به کلیسا برویم و خداوند به ما آرامش عطا کند. روزها که میگذشت ما بیشتر با شخصیت عیسی مسیح آشنا میشدیم. و بیشتر عمق شخصیت او را درک میکردیم. من همیشه به دنبال ارتباط با خداوند بودم و از اینکه در تمام این سالها نتوانستم آن ارتباط عمیق و دو طرفه را با خداوند برقرار کنم احساس ناراحتی میکردم ولی خدا را شکر میکنم که در عیسی مسیح آن ارتباط عمیق و دوطرفه را با خداوند پیدا کردم. وقتی انجیل را مطالعه میکردیم خداوند با طریقهای مختلف با ما سخن میگفت و حقیقتاً ما صدای خداوند را میشنیدیم که ما را نزدش فرا میخواند. وقتی بیشتر با خداوند عیسی مسیح آشنا شدیم بیشتر به گناهکار بودن خودمان پیبردیم. و با همسرم تصمیم گرفتیم که کاملاً به عیسی مسیح ایمان بیاوریم و از گناهانمان توبه کنیم. چون عیسی مسیح به راستی زندگی ما را تبدیل ساخت و محض فیض او ما نجات یافتیم.
من قبل از اینکه به عیسی مسیح ایمان بیاورم خیلی انسان عصبی بودم و اصلاً محبت کردن را یاد نگرفته بودم و مخصوصاً به همسرم محبت نمیکردم. ولی خدا را شکر از زمانی که ایمان آوردم خداوند مرا خیلی عوض کرده است و من محبت کردن را از عیسی مسیح یاد گرفتم و مخصوصاً سعی میکنم که با همسرم با عشق و محبت رفتار کنم.
خداوند عیسی مسیح تمامی آن کینهها را از قلبم برداشت و مرا با محبت خودش پوشاند. من و همسرم خیلی در مورد آینده نگران بودیم که خداوند این نگرانی را از ما دور ساخت و آرامش خودش را به ما عطا کرد. آرامشی که فوق از تمامی آرامشهاست.
آن احساس بیارزش بودن را که همیشه با آن درگیر بودم خداوند عیسی مسیح از من گرفت و ارزش واقعی خود را در او پیدا کردم. و به من نشان داد که چقدر برای او ارزش دارم که جانش را بهخاطر گناهان من فدا کرد و بعد از سه روز قیام کرد که من اکنون فرزند خدا باشم و همارث با مسیح عیسی.
خداوند را برای تمامی کارهایش در زندگیمان شکر میکنم و ایمان دارم که اگر شما هم بخواهید خداوند عیسی مسیح وارد زندگی شما هم میشود و زندگی شما را دگرگون میسازد.
حسین