در جستجوی خدابرگرفته از داستان زندگی گیتی )
۴ دقیقه
در خانوادهای متوسط به دنیا آمدم و خاطرات بسیار شیرینی از دوران کودکیام دارم. خانۀ ما همیشه پر از عشق و صفا بود و هیچ مشکلی در دوران کودکیام نداشتم. در سن ۱۵ سالگی ازدواج کردم ازدواجی که با عشق شروع شد و ما واقعاً عاشقِ هم بودیم و ثمرۀ ازدواج ما دو دختر بود. ما در زندگی از همه چیز خوشحال و راضی بودیم.
یادم میآید زمانی که ۲۴ ساله بودم به خورشید نگاه میکردم و از خدا پرسیدم تو که خورشید و زمین و آسمان را آفریدی، من را برای چه آفریدی؟ ناگهان احساس کردم حضوری پر از نور و جلال به من نزدیک میشود.من از این نور ترسیدم و فرار کردم. ولی این اتفاق همیشه در ذهن من باقی ماند. متأسفانه تمام این خوشیها زیاد دوام نیاورد. من و دو دخترم در یک کشور غریب بودیم که خبر مرگ شوهرم به ما رسید. سختیها و تنهاییها به ما هجوم آوردند.و تمام زندگیمان را از دست دادیم و آواره و سرگردان شدیم و حتی پاسپورتهای ما را دزدیده بودند.
این وضعیت واقعاً برایم سخت بود. یک روز به خدا ناله کردم و گفتم: آخه خدایا چرا من، ... چرا این همه بدبختی را من باید تحمل کنم.
با وجود تمام بدبختیهایی که در زندگی داشتم ولی میدانستم که خداوند کمکم میکند.بعد از مدتی موقعیتی پیش آمد تا به کشور دیگری برویم.آنجا با دو فرزندم زندگی جدیدی شروع کردیم ولی درد تنهایی و غربت و تمامِ زندگیمان را در برگرفته بود.
اما با وجود این باز میخواستم که خدا را بشناسم و در جستجوی خدا هر کسی هر چیزی در مورد خدا به من میگفت میپذیرفتم و در مورد آن تحقیق میکردم. تمامی راهها و قوانین را در مورد خدا اجرا میکردم امّا هر چه بیشتر پیش میرفتم کمتر به خدا نزدیک میشدم.تا حدّی که آنقدر افسرده و غمگین شدم که مرتب از این خدا سؤال داشتم از او می پرسیدم تو کجا هستی؟چرا مرا به این جهان آوردی تا همینطور سرگردان بمانم. تو که این زمین و کهکشان را آفریدی چرا مرا آفریدی؟ و از خدا جواب میخواستم که کدام از این راهها که وجود دارند درست است.و به خدا میگفتم که من الان خیلی احساس بدبختی و سرگردانی میکنم و غم سراسر زندگی مرا در برگرفته.
صمیمیترین دوستانم مرا رها کرده بودند. فکر میکردند که من دیوانه شدهام. حتی بچههایم وقتی که میدیدند که گریه و ناله میکنم و بعد آواز و سرود میخوانم فکر میکردند که من دیوانه شدهام. ولی درست فکر میکردند من حقیقتاً به خاطر پاسخی که به سؤالهایم نداشتم دیوانه شده بودم.
بعد از مدتها من دوستان مسیحی پیدا کردم که خیلی با آنها صمیمی شده بودم و آنها همیشه برایم دعا میکردند.تا اینکه یک روز مرا به کلیسا دعوت کردند و من پذیرفتم و به همراه مادرم به کلیسا رفتیم. در کلیسا شخصی صحبت میکرد و جملهای از مؤعظهاش این بود: آنانی که در جستجوی حقیقت هستند آن را پیدا خواهند کرد و حقیقت آنها را آزاد خواهد ساخت. من با تمام وجودم فریاد زدم: ای خداوند من دنبال حقیقتم میخواهم حقیقت را پیدا کنم.
همان زمان در درونم احساس گناه عجیبی کردم. در حضور عیسیمسیح همان خدا همان حقیقتی که میخواست مرا آزاد کند توبه کردم. آنجا حضور خدا همان حضور پر جلال خدا که چندین سالِ پیش آن را تجربه کرده بودم مرا در برگرفت و به تمامی سؤالاتی که از او خواسته بودم پاسخ داد. و آن زمان بود که فهمیدم خدا چقدر مرا دوست دارد و چقدر به من اهمیت میدهد.
میتوانم بگویم که بعد از آن احساس شادی در زندگیام وارد شد که هرگز آن را نچشیده بودم. به راستی که من نجات پیدا کردم و شفا یافتم و با حقیقت آشنا شدم. دیگر غمگین نبودم و تمامی آن غمها به شادی تبدیل شده بود. حتی همۀ دوستانم حیران و متعجب بودند، آیا این همان گیتی است، چطور چنین چیزی ممکن است؟ پر از غم بود ولی اکنون پر از شادی است.
خداوند در وجود من تغییراتِ بزرگی ایجاد کرد و مرا از تمامی بدیهایم شفا داد و حالا میدانم که نقشۀ خدا برای من چیست. میخواهم تمامی عمرم را وقفِ او کنم.
خداوند قادر که زندگی شما را هم شفا بخشد و با نورش تمامی تاریکیهای وجودتان را روشن سازد.
نمیدانستم در کجای این دنیای دون جای دارم
نمیدانستم این خوی جستجوگر درون را
چه طریقی هست که توانمش رام کنم
و خود را زیر چتر تو
در رگبار مصائب، با زندگی دمساز کنم
مملو از پوسیدگی و ویرانی
مجنون خدایی مجهول که نمیشناختمش
و مقبول عیسیای که مرا بشناخت
و خواست و پذیرفت
تا بر مرگ ناحقیقتها پیروز شوم
و جایی باشم با تو
جایی که قلبم خواهد تپید در طلب تو
این رازی است که با تو بودن رمزش را بر آدمی فاش میسازد