جایگاه تفکر در مسیحیت/۲
۶ دقیقه
در شماره قبل اصولی کلی را در مورد تفکر مسیحی مطرح نمودیم و ضرورت و اهمیت آن را خاطر نشان ساختیم. در این مقاله سعی خواهیم کرد نگرشی تحلیلی و اجمالی بر روند تفکر مسیحی و بخصوص ارتباط آن با فلسفه و فرهنگ داشته باشیم.
تفکر مسیحی از اولین روزهای شکلگیری خود، یعنی از زمانی که مسیحیت بهعنوان جنبشی نیرومند و تأثیرگذار مطرح گشت و جوامع متشکل مسیحیان در نقاط مختلف جهان متمدن آن روزگار با فرهنگها و مذاهب گوناگون روبرو شدند، پیوند تنگاتنگی با فرهنگ و تفکر محیط پیرامون خود داشته است. اساساً خود مکاشفه الهی و کتب مقدس الهامی را نمیتوان از شرایط زمانی-مکانی خاص نگارش آنها منفک نمود و همواره باید به عناصر فرهنگی-تاریخی خاصی که در زمان نوشته شدن کتبمقدس وجود داشتهاند توجه داشت. مسیحیت به مکاشفهای تاریخی باور دارد یعنی مکاشفهای که در تاریخ حقیقی انسانی بوقوع میپیوندد و مجموعهای از رخدادها و وقایع است که واجد (objectivity) عینیت و (historicity) تاریخیت است. برای بررسی فرآیند شکلگیری تفکر مسیحی نیز باید به شرایط تاریخی و فرهنگی خاصی که این تفکر در آن نضج گرفته است، توجه نمود. این تفکر در عین حال که ریشه در مکاشفۀ الهی داشته است، اما از تفکر دورانی که در آن قرار داشته، تأثیر پذیرفته و متناسب با مسائلی که با آنها روبرو میشده است و نیز بواسطۀ استفاده از مفاهیم و اصطلاحات موجود در فرهنگ هر زمان، در هر عصر شکل و صورتبندی خاص بهخود گرفته است.
برای مثال در قرون نخستین پدیدآیی و شکلگیری مسیحیت، نفوذ و سیطره فرهنگ و فلسفه یونانی بر بخش اعظم جهان متمدن آن روزگار باعث شد تا متفکرین و متألهین مسیحی، با استفاده از مفاهیم و اصطلاحات فلسفه یونانی به تبیین مکاشفۀ الهی بپردازند. مسائلی که این متفکرین به آنها میپرداختند، عموماً مسائلی بودند که تفکر یونانی در مورد مسیحیت مطرح میساخت، لذا سؤالات مطرح شده در الهیات این دوران و نحوه پرداختن به آنها و پاسخهایشان، رنگ و بویی یونانی دارند و متأثر از مفاهیم فلسفه یونان هستند. آنان برای پاسخگویی به این سؤالات و حملات مطرح شده از سوی مخالفین مسیحیت، ناگزیر بودند از زبان فلسفه یونان و مفاهیم و قالبهای فکری آن استفاده کنند و گرنه مخاطبین آنان نمیتوانستند زبان ایشان را درک کنند. اگر چه باید به تلاش سترگ متفکرین مسیحی این دوران در تبیین ایمان مسیحی و دفاع از آن در برابر حملات متفاوت ارج نهاد، اما تأثیر فرهنگ یونانی بر تفکر آنان بگونهای بود که گاه تفکر آنان را از فلسفه یونانی و بخصوص فلسفه افلاطونی جداییناپذیر میساخت. ما در مورد موفقیت یا عدم موفقیت این متفکرین در رسیدن به این هدف در اینجا قضاوت نمیکنیم، اما فقط به این امر اشاره میکنیم که این تلاش آنان، تفکر مسیحی را در معرض خطر استحاله یافتن در تفکر یونانی قرار داد و عناصری از تفکر یونانی را وارد تفکر مسیحی نمود که با پیشفرضهای مکاشفه الهی همخوانی نداشت.
قطعاً در آثار این متفکرین و متألهین مسیحی که تحت تأثیر فلسفه یونان بودند، دستاوردهای ارزشمندی را میتوان مشاهده نمود که در رشد و تکامل تفکر و الهیات مسیحی، تأثیر به سزایی داشته است اما امتزاج و درهمآمیزی بیش از حد تفکر آنان را نیز با فلسفه یونانی باید مد نظر داشت و باید با دیدهای انتقادی و تحلیلی آثار آنان را مطالعه نمود.
بیان اصول ایمان مسیحی در چارچوب و قالبهای یک فلسفه خاص و یا ترکیب اصول ایمان مسیحی با یک فلسفه خاص باعث میشود تا در نهایت، دیگر چیزی از ایمان مسیحی برجای نماند و نگرشی التقاطی جای آن را بگیرد. از سوی دیگر ترکیب و امتزاج اصول ایمان مسیحی با یک فلسفه خاص باعث میشود تا هنگامی که آن فلسفه خاص بهتدریج اهمیت خود را از دست داد و زیر سؤال رفت و یا مردمان آن عصر تفکر دیگری پیشه کردند، مسیحیتی که با تفکر غالب بر آن دوران عمیقاً ترکیب شده است و از مفاهیم آن فلسفه جداییناپذیر است، زیر سؤال برود. این اتفاقی بود که پس از قرون وسطی در مورد فلسفه اسکولاستیک و فلسفه تومیسم (فلسفۀ توماس آکوئیناس) بهوقوع پیوست. در فلسفه اسکولاستیکی و خصوصاً فلسفه تومیسم میتوان تأثیر فلسفه ارسطویی و پیوند و امتزاج آن با مسیحیت را مشاهده نمود.
اما در پایان قرون وسطی وآغاز عصر رنسانس و پایان سیطره تفکر ارسطویی بر فلسفه و فضای فکری اروپا، فلسفه و الهیات اسکولاستیکی و فلسفۀ تومیسم که عمیقاً با فلسفه ارسطویی پیوند یافته بود، زیر سؤال رفت. ظهور جنبش اصلاح دینی و الهیات پروتستان عکسالعملی جدی در برابر فلسفه اسکولاستیکی بود که بنیان نوینی برای تفکر مسیحی بوجود آورد. اگر چه نباید دستاوردهای گرانبهای الهیات قرون وسطی را نادیده گرفت، اما باید در مورد الهیات و تفکر مسیحی این دوران جانب احتیاط را رعایت کرد و تأثیرات فلسفه ارسطویی را بر آن از یاد نبرد.
در دوران معاصر نیز میتوان تأثیر فلسفههای حاکم بر هر عصر را در الهیات مسیحی مشاهده نمود که همچون موارد مطروحه فوق، گاه آسیبهای جدی بر پیکر اصول بنیادین ایمان مسیحی وارد ساخته و آن را از جوهره اصلیش تهی ساختهاند. تأثیر کانت و هگل بر الهیات لیبرال ، تأثیر هایدگر بر الهیات اگزیستانسیالیستی، تأثیر اندیشههای مارکس بر الهیات رهاییبخش، تأثیر فلسفه وایتهد بر الهیات فرآیندی، نمونههایی از چنین تأثیراتی هستند که منجر به شکلگیری نگرشهای الهیاتیای شدند که در برخی ابعاد بنیادینشان با اصول ایمان مسیحی در تضاد هستند.
پولس رسول در باب دوازدهم رساله رومیان مینویسد که مسیحیان نباید همشکل این جهان بشوند. این فرمان کلام خدا را در مورد تفکر مسیحی نیز میتوان صادق دانست. یک مسیحی برای پاسخ به بسیاری از سؤالاتی که در برابر او قرار دارند باید با تکیه بر اصول کلام خدا و مکاشفه الهی به تفکر و تعمق بپردازد و نگرشی مسیحی در مورد مسائل مختلف داشته باشد. اما تفکر مسیحی نباید تحت تأثیر اصول و پیشفرضهای فلسفهها و جهانبینیهای حاکم بر اعصار مختلف قرار داشته باشد و اصول و راهحلهای آنها را در خود جای دهد. بکارگیری برخی از مفاهیم و واژهها که در فلسفه و جهاننگری خاصی، مفاهیم مشخص و تعریف شده دارند، در تفکر مسیحی ممکن نیست و میتواند مفاهیم دیگری را به ذهن خوانندگان متبادر کند که با پیامی که ما در پی انتقال آن هستیم، منافات داشته باشد. یکی از وظایف تفکر مسیحی بررسی دقیق مفاهیم و اصطلاحاتی است که در هر فرهنگ و جامعه مصطلحند و بواسطه آنها میتوان پیام مسیحیت را منتقل نمود. بنابراین تفکر مسیحی جنبهای کاملاً فرهنگی میتواند بهخود بگیرد و مسیحیان در فرهنگها و جوامع مختلف، باید با شناخت دقیق تفکر و فرهنگ حاکم بر جوامع خود، پیام مسیحیت را به جوامع خود معرفی کنند.
ترجمۀ کلام خدا به زبانهای گوناگون و زبانی قابل فهم برای هر جامعه اولین گام در این مورد محسوب میشود. اما الهیات و تفکری که بر اساس کلام خدا در یک جامعه، با فرهنگ خاص خودش و مسائل و معضلات مربوط به آن باید شکل بگیرد چه شکلی باید داشته باشد؟ پاسخ این سؤال در گرو شناخت عمیق کلام خدا و شناخت عمیق و همه جانبه هر جامعه و فرهنگ و تفکر آن میباشد.