یکی از اشعار دیتریش بونهوفر در زندان
زمان تقریبی مطالعه:
۱ دقیقه
من که هستم؟
من که هستم؟
آرام، با لبخند، استوار
همچون اربابی که از خانه ییلاقی خود بیرون میآید،
از سلول خود خارج شدم.
من که هستم؟ اغلب مرا میگویند
با زندانبانانم سخن میگفتم
آزادانه، دوستانه، روشن
گویی من بودم که میبایست دستور بدهم.
من که هستم؟ همچنین مرا میگویند
روزهای شوربختی را تحمل میکردم
خونسرد، با لبخند، با غرور،
همچون کسی که به برنده شدن عادت دارد.
آیا آن زمان به راستی همانی هستم که دیگران میگویند؟
یا فقط کسی هستم که خود میدانم هستم؟
ناآرام، مضطرب و بیمار، همچون پرندهای در قفس،
در تلاش برای نفس زدن، گویی دستهایی گلویم را میفشرد،
در آرزوی رنگها، گلها و آوای پرندگان،
تشنۀ سخنی مهرآمیز، برای همصحبتی،
بیقرار در انتظار رویدادهای بزرگ،
عاجزانه لرزان برای دوستانی در دوردستها،
خسته و تهی در دعا، در اندیشه، در ساختن،
درمانده و آماده برای وداع با همه چیز.
من که هستم؟ این یا آن دیگری؟
آیا امروز این هستم و آن دیگری؟
یا اینکه همزمان هر دو هستم؟ ریاکاری در مقابل دیگران،
و در مقابل خود شخصی درمانده و پژمرده و قابل سرزنش؟
یا اینکه در اندرونم هنوز چیزی چون لشکر شکستخورده هست
که از پیروزیای که قبلاً به دست آمده، با بینظمی میگریزد؟
من که هستم؟ مرا به باد تمسخر میگیرند این پرسشهای تنهای درونم.
هر که باشم، تو میدانی ای خدا، از آن تو هستم!
بخشی از نوشتههای بونهوفر از زندان:
«همه چیز بستگی به این دارد که قطعههای زندگی ما نقشۀ خدا و کل عوامل تشکیلدهندۀ آن را آشکار میسازند یا نه. بعضی قطعهها هست که فقط به درد دور ریختن میخورند، و بعضی دیگر برای قرنها اهمیت دارند، زیرا شکوفایی آنها تنها میتواند کار خدا باشد. آنها قطعههای ضروری هستند. اگر زندگی ما، حتی به مقدار اندک، بازتابی از چنین قطعهای باشد... نباید بهخاطر زندگی قطعهقطعۀ خود اندوهناک باشیم، بلکه بر عکس، باید در آن شادی نماییم.»