کوری تن بوم
۹ دقیقه
آسمان بر فراز اردوگاه مخوفِ (Ravensbruck) راونزبراک، سربازخانۀ شمارۀ ۲۸، به تیرگی میزد و کوری تن بوم همچنان از پنجرۀ کوچک سلول خود به بیرون خیره شده بود. به خواهرش بتسی (Betsie) میاندیشید که چند هفته پیش تن نحیفش، وضعیت اسفناک اردوگاه را تاب نیاورده بود و در بیمارستان اردوگاه در برابر چشمان اشکبار او جان داده بود، و به پدر سالخوردهاش کاسپر (Casper) که تنها ده روز پس از دستگیری، در سن ۸۴ سالگی زیر شکنجههای بازپرسانِ نازی جان داده بود. پنجرۀ سلول کوری درست مقابل یکی از کورههای آدمسوزی قرار داشت، و هر بار که از دودکش آن ساختمان مخوف دود غلیظِ خاکستری رنگی برمیخاست، کوری میدانست که یکی دیگر از همقطارانش در میان شعلههای آتش در حال جان دادن است. بارها در اوج استیصال و نومیدی از خود پرسیده بود که نوبت او چه هنگام فرا میرسد؟ کوری با خدای خود عهد کرده بود که چنانچه اجازه دهد از این کشتارگاه هولناک جان سالم بهدر برد، مابقی عمر را یکسره وقف خدمت به او و رساندن پیام محبت و بخشش مسیح به جهانیان خواهد کرد.
ناگاه درهای آهنین زندان باز شد و دخترکی در لباس نظامی بر آستانۀ در نمایان گشت. دخترک با صدای بلند گفت: «کوری تن بوم؟!»
- «من هستم!»
- «دنبال من بیا!»
کوری صدای بههم خوردن درهای آهنین زندان را پشت سر خود شنید. دخترک او را به داخل اتاقی راهنمایی کرد که در آن، یکی از افسران نازی پشت یک میز بزرگ نشسته بود و مشتی کاغذ را بررسی میکرد. افسر لحظهای سر بلند کرد و پرسید: «زندانی، کوری تن بوم؟» و سپس کارتی را به او داد. کوری در کمال ناباوری کوشید از نوشته روی کارت سر درآورد: «آزاد!»
بدین ترتیب کوری تن بوم درحالی که اشک در چشمانش حلقه زده بود، پس از ده ماه اسارت در یکی از مخوفترین اردوگاههای کشتارجمعی نازیها، در روز ۲۸ دسامبر ۱۹۴۴ در سن ۵۳ سالگی آزاد شد. بههمراه وسایلش، یک بلیط قطار به مقصد هلند به او دادند. بنابراین یکراست راه ایستگاه قطار را در پیش گرفت و رهسپار سرزمین مادریاش، هلند شد. بعدها فهمید که آزادی او نتیجۀ یک اشتباه اداری بوده، و اینکه اواخر همان هفته دستوری صادر گردید که بهموجب آن تمام زنان اردوگاه که به سن او یا از او مسنتر بودند در اتاقهای گاز کشته شدند.
کوری تن بوم در ۱۵ آوریل سال ۱۸۹۲ در شهر قدیمی هارلم (Haarlem) در نزدیکی آمستردام پایتخت هلند در خانوادهای مسیحی چشم به جهان گشود. کوری کوچکترین فرزند خانواده بود. دو خواهر داشت بهنامهای بتسی و نولی، و یک برادر بهنام ویلیام. پدرش کاسپر ساعتساز بود و کوری نیز تا مدتی همین حرفه را پیش گرفت و اولین زن ساعتساز حرفهای در هلند شد. خانوادۀ کوری ایمان مسیحیشان را بسیار جدی میگرفتند و همین امر باعث شده بود زندگی خود را وقف انجام خدمات اجتماعی مختلف کنند و درِ خانهشان همواره بهروی نیازمندان باز باشد. کوری از سال ۱۹۲۱ تا ۱۹۴۰ کلوپهای دخترانه مختلفی را در "هارلم" اداره میکرد و علاوه بر تدریس مهارتهایی چون موسیقی و ژیمناستیک به دختران ۱۲ تا ۱۸ سال، از این طریق در مورد محبت خدا نیز با آنها صحبت میکرد.
اما طولی نکشید که جنگ جهانی دوم آغاز شد و با حملۀ ارتش آلمان به هلند در ماه مه سال ۱۹۴۰، کوری ناچار شد این کلوپها را تعطیل کند. سربازان آلمانی به یهودیان حمله میکردند و بسیاری را دستگیر کرده، با خود میبردند. کوری و خانوادهاش در این مدت به کسانی که از چنگ نازیها میگریختند در خانۀ خود پناه میدادند و بدین ترتیب با وجود خطراتی که این کار در بر داشت، ایمان مسیحی خود را از طریق مقاومت غیر خشونتآمیز در برابر ظلم و ستم نازیها نشان میدادند. رفتهرفته تعداد پناهجویان آنقدر زیاد شد که خانوادۀ کوری مجبور شدند از برخی از دوستان مسیحیشان نیز که اکثراً خانوادههای دخترانی بودند که کوری در کلوپهای خود به آنها درس داده بود، بدین منظور کمک بگیرند. بدین ترتیب یک شبکۀ زیرزمینی تشکیل شد که هدف از آن کمک و پناه دادن به یهودیان، اعضای ارتش مقاومت هلند و دیگر کسانی بود که از چنگ نازیها میگریختند. روزی یکی از اعضای این گروه زیرزمینی، از منزل کوری دیدن کرد. خانوادۀ کوری در خانهای قدیمی زندگی میکردند که پر بود از انواع و اقسام حفرهها و اتاقکهای کوچک و بزرگ. بههمین جهت مهمانشان به آنها پیشنهاد کرد که در منزل خود اتاقکی بهعنوان مخفیگاه بسازند. در واقع محلی که انتخاب کرد، اتاق خواب خود کوری بود که در طبقه بالا قرار داشت. در طی چند روز بعدی، به کمک چند تن از "مشتریان" ساعتسازی، دیوار کاذبی در داخل اتاق کوری ساخته شد و اتاق کوچکی پدید آمد که بهراحتی میشد چند نفر را در آن پنهان کرد. این اتاقک "مخفیگاه" نام گرفت و در دوران جنگ قریب به ۸۰۰ نفر از طریق آن نجات یافتند. عنوان زندگینامۀ کوری تن بوم که فیلمی نیز بههمین نام از روی آن ساخته شده است، برگرفته از همین مخفیگاه پشت اتاق خواب کوری است.
اما مدت زیادی نگذشت که به این خانواده خیانت شد. روز ۲۸ فوریه سال ۱۹۴۴ ناگهان چندین افسر نازی به خانۀ آنها ریختند و با ارعاب و تهدید از ساکنان خواستند مخفیگاه فراریان را به آنها نشان دهند. در این مدت سربازان آلمانی همه جای خانه را بهدقت گشتند، اما چیزی نیافتند. سپس تمام اهالی منزل را دستگیر کرده با خود بردند، و در مقابل خانه نیز چند نگهبان گذاشتند تا اگر کسی در آنجا مخفی شده باشد از گرسنگی تلف شود. در آن هنگام چهار یهودی و دو نفر از اعضای گروه زیرزمینی در "مخفیگاه" پنهان شده بودند، ولی اعضای ارتش مقاومت موفق شدند ۴۶ ساعت بعد همگی را به سلامت از آنجا خارج سازند.
روز بعد، اعضای خانواده کوری را به زندان شونینگن (Scheveningen) واقع در نزدیکی لاهه فرستادند. پدر کوری که در آن هنگام ۸۴ سال سن داشت، ده روز پس از دستگیری زیر شکنجه بازپرسان آلمانی جان باخت، بیآنکه محل اختفای یهودیان را فاش سازد. کوری نیز بهسختی بیمار شد و او را به بیمارستان ارتش منتقل کردند، اما چند روز بعد بهرغم توصیۀ پزشکان مجدداً او را به زندان بازگرداندند و جدا از سایر زندانیان، در سلول انفرادی حبس کردند. او نزدیک به چهار ماه در سلول انفرادی بسر برد و در این مدت تنها همدم او مورچهای بود که کوری گاه خردهنانی برایش میانداخت.
یکی از روزهای ژوئن سال ۱۹۴۴ به تمام زندانیان گفته شد که وسایل خود را جمع کنند و روانۀ ایستگاه قطار شوند. کوری در ایستگاه قطار موفق شد خواهرش بتسی را در میان انبوه زندانیان تشخیص دهد، و این دو پس از مدتها توانستند یکدیگر را ببینند، اما از سرنوشت پدرشان خبری نداشتند. مدتها بعد بود که کوری از درگذشت پدر سالخوردهاش مطلع شد. سربازان آلمانی آنها را به یک اردوگاه کار اجباری در جنوب هلند بردند، اما طولی نکشید که با نزدیک شدن نیروهای متفقین، آلمانیها بسیاری از زندانیان مرد را کشتند و ماباقی را سوار بر کامیونهای مخصوص حمل حیوانات به آلمان فرستادند. کوری و خواهرش به اردوگاه کار اجباریِ "راونزبراک" منتقل شدند که وضعیت بسیار هولناکی داشت و کمتر کسی از آن جان سالم بهدر برد. کوری موفق شده بود مخفیانه یک کتابمقدس به زبان هلندی بههمراه ببرد. هر شب بهاتفاق خواهرش در اردوگاه کتابمقدس میخواندند و برای زندانیان و زندانبانان دعا میکردند. رفته رفته برخی دیگر از زنان زندانی نیز به جمع آنان پیوستند، و کوری و بتسی با این زنان رنجدیده که وجودشان آکنده از نفرت نسبت به آلمانیها بود، از محبت خدا میگفتند. این زنان زندانی که مرگ را در اطراف خود میدیدند، با شنیدن وعدۀ حیات جاودان و جلال آسمان تسلی مییافتند و قوت قلب میگرفتند. یک شب بتسی در رؤیا خانه زیبایی را دید با باغی بزرگ و پلکانی چوبین که جایی در هلند قرار داشت. این رؤیا را برای کوری تعریف کرد و گفت: «ما در آن خانه از کسانی که در جنگ صدمه دیدهاند مراقبت خواهیم کرد. بهگمانم خدا میخواهد چنین خانهای به ما بدهد.» بتسی پیوسته به خواهرش قوت قلب میداد. به او میگفت: «کل زندگی تو دوران آمادگی بوده برای کاری که خدا اکنون میخواهد در زندان برای او انجام دهی، و کاری که بعدها برای او انجام خواهی داد.» سرانجام بتسی چنان بیمار و ضعیف شد که بستری گشت و بهزودی درگذشت. اما کوری کوتاه زمانی قبل از پایان جنگ بهطرزی معجزهآسا آزاد شد.
کوری پس از آزادی از آن اردوگاه مخوف، به هر که میرسید از تجربیاتش در دوران اسارت میگفت و رؤیای بتسی را در مورد تأسیس خانهای برای رنجدیدگان جنگ با آنها در میان میگذاشت. یکی از کسانی که سخنان او را شنید، پیرزنی بود که تنها پسرش بهتازگی از اسارت نازیها در آلمان بازگشته بود. این زن چنان بهخاطر آزادی پسرش از خدا سپاسگزار بود که با شنیدن رؤیای بتسی، خانه بزرگ خود را در اختیار کوری قرار داد تا بدین منظور از آن استفاده کند. این خانه دقیقاً بههمان شکلی بود که بتسی در رؤیا دیده بود! کوری و یارانش در این خانه به نیازمندان رسیدگی میکردند و بدین ترتیب محبت خدا را در عمل به آنها نشان میدادند. بهزودی خبر تجربیات کوری، به کشورهای دیگر نیز رسید و از او دعوت شد در آمریکا، انگلیس و بسیاری دیگر از کشورها صحبت کند. در این میان، سفر به آلمان برای کوری از همه دشوارتر بود، زیرا خاطرات تلخ گذشته را در ذهنش تازه میکرد. اما او بهیاری خدا توانست مردم آلمان را ببخشد و محبت نماید، و همین روح بخشش را حتی بههنگام ملاقات با برخی از نگهبانان سابق اردوگاه راونزبراک نیز از خود نشان داد. کوری کتب مختلفی نیز در مورد تجربیاتش نوشت. بدین ترتیب بر شهرتش بیش از پیش افزوده شد و دعوتهای بیشتری از او بهعمل آمد. او تقریباً بهمدت ۳۰ سال از بیش از ۶۰ کشور مختلف، از جمله روسیه و اکثر کشورهای کمونیستی دیدن کرد و با کسانی که در غم و اندوه و کینه اسیر بودند، در مورد محبت خدا صحبت نمود. او که خود چهار ماه را در سلول انفرادی گذرانده بود، در سفرهایش به ملاقات زندانیان میرفت زیرا بهخوبی میدانست در چه وضعیتی هستند و نیاز واقعیشان چیست.
کوری تن بوم بهتدریج چنان پیر و سالخورده شد که دیگر توان سفر کردن نداشت. بنابراین در سال ۱۹۷۷ در منزلی زیبا و آرام در آمریکا رحل اقامت افکند و با کسانی که به دیدارش میآمدند یا برایش نامه مینوشتند در مورد محبت و نیکویی خدا گفتگو میکرد.
کتاب "مخفیگاه" که شرححال زندگی کوری است در دهۀ ۱۹۷۰ جزو پرفروشترین کتب بود و فیلمی نیز از روی آن تهیه گردید. منزل کوری تن بوم امروزه به موزه تبدیل شده است و بازدیدکنندگان میتوانند اتاقکی را که کوری یهودیان را در آن پنهان میکرد ببینند. کوری تن بوم درسهایی را که در دوران اسارت در اردوگاه نازیها فراگرفت این طور خلاصه میکند: «هیچ چاهی چنان عمیق نیست که عمق محبت خدا با آن برابری نکند»، و «خدا این محبت را در دل ما خواهد نهاد که دشمنان خود را ببخشیم.»
کوری تن بوم در ۱۵ آوریل ۱۹۸۳، در نود و یکمین سالگرد تولدش درگذشت.