مسیح در اوج بحرانهای زندگیم
۹ دقیقه
در این قسمت از مجله کلمه شهادت یکی از خواهران خود را که مدتها پیش قلب خود را به مسیح سپرد برایتان نقل میکنیم. خواهرمان ماهرخ، مسیح را در اوج بحرانهای خود شناخت و با تسلیم خود به او زندگی پیروزمند مسیح را تجربه کرد. این شهادتها سندی زنده از کار خداوندمان عیسی مسیح است. باشد که شهادت زندگی این خواهر باعث بنا و تقویت خوانندگانی گردد که خود به نوعی با بحرانهای زندگی دست و پنجه نرم میکنند.
در سال ۱۳۴۵ در خانواده متوسطی در شمال ایران بهدنیا آمدم. اگر بخواهم از دوران کودکیام بگویم، بیشتر این دوران در سختی و بیماری سپری شد. بیش از توان یک کودک به بیماریهای گوناگون مبتلا شدم. احساسم در آن دوران این بود که بین مرگ و زندگی در کشمکش هستم و باید بگویم که بارها تا چند قدمی مرگ پیش رفتم.
مسئله بیماریام باعث شده بود که شخص غمگین و گوشهگیری باشم. تنها فرزند بودن و تنها نوه بودن نیز چندان کمکی به من نمیکرد. محبت پدر و مادر و پدربزرگها و مادربزرگها نیز پاسخی برای جبران و یا حداقل کاهش رنجهایم نبود. چیزی بر قلبم سنگینی میکرد که برای آن دلیلی نداشتم. پدر و مادرم برای بهبود روحیهام چارهاندیشی کردند و با توجه و مراقبت زیاد سعی میکردند که به خواستههایم پاسخ دهند.
اوایل دوران راهنمایی تحصیلی بود که سؤالات من زیاد و زیادتر میشد. سؤالات در مورد سرنوشت و دلیل به دنیا آمدن و زیستن فکر مرا بخود مشغول میداشت. چگونه میتوان با خدا ارتباط داشت؟ او کجا است؟ آیا باید با زبان مخصوصی با او صحبت نمود؟
با اینکه مخالفتهای زیادی از اطرافیان برای ازدواج من میشد، در ۱۶ سالگی ازدواج کردم و تا قبل از تولد اولین فرزندم مرتب در خواب و بیداری احساس میکردم که افرادی قصد آزار و اذیت مرا دارند، اما مطمئن بودم که انسان نیستند. در چنین مواقعی ترسهای شدیدی بر من حاکم میشد. ارواح شریر مدام با من صحبت میکردند و در تلاش بودند تا بههر طریق با من ارتباط برقرار کنند. مادر و مادرشوهرم برای معالجهام به دعانویس و جنگیر مراجعه میکردند. آنان نیز چیزهایی روی کاغذ مینوشتند تا در آب حل کرده و سپس آنها را بنوشم.
فرزندمان دو ساله بود که همسرم باید به سربازی میرفت. بحران جنگ ایران و عراق بود و محل خدمت او نیز یکی از سختترین مناطق جنگی در کردستان محسوب میشد. در یکی از مرخصیهایی که همسرم آمده بود با هم در خیابان قدم میزدیم. کتابفروشی کنار خیابان کتابهای زیادی را برای فروش گذاشته بودند که در میان آن کتابها عکسی نظرم را به خود جلب نمود. آن عکس متعلق به عیسی مسیح بود. احساس میکردم که او در این عکس به من خیره شده است. این نگاه آنقدر برایم عجیب بود که با اینکه قصد خرید آن را نداشتم ولی عاقبت آن را خریدم. هنگام خریدن عکس کارتی به من دادند که اگر مایل هستید عیسی را بشناسید و با مسیحیت آشنا شوید با آدرس ذکر شده تماس بگیرید.
مدت زمانی سپری شد تا نامهای به آدرس مذکور نوشتم و در کمال ناباوری جواب آمد و چند جزوه و کتاب و سؤالاتی دربارۀ خودم و خانوادهام. کتابها را مطالعه میکردم و احساس عجیبی به من دست میداد. گویی کلمات و لحن آن با دیگر کتابها فرق داشت و به بعضی از سؤالاتم که قبلاً پاسخی برای آنها نیافته بودم پاسخ میداد. مکاتبات من همچنان ادامه داشت تا اینکه روزی از من خواستند که اگر مشکلی دارم مطرح کنم تا برایم دعا کنند.
در آن موقع پسرم مبتلا به بیماری خاصی شده بود و آرام و قرار نداشت. برای آنها دربارۀ بیماری پسرم نوشتم. وقتی پاسخ نامه رسید، بعد از تسلی دادن آدرس کلیسایی را که در شهرمان بود برایم نوشته بودند.
یکی از روزهای پاییز سال ۶۴ بود که به آدرسی که برایم نوشته بودند رفتم. وقتی وارد آنجا شدم خانمی به استقبال من آمد. آن خانم چنان با گرمی و صمیمیت خوشآمدگویی کرد که من تصور کردم شاید مرا میشناسد. وقتی برای او صحبت کردم و علت آمدنم را توضیح دادم از من خواست که روز جمعه به کلیسا بیایم.
روز جمعه بود که با هیجان به کلیسا رفتم. به آرامی وارد سالن کلیسا شدم و در ردیفهای آخر نشستم. برای اولینبار سرودهای کلیسایی را به زبان فارسی شنیدم. همه چیز عالی بود. بعد از اجرای مراسم اعضای کلیسا با گرمی خوشآمدگویی کردند. محبت آنان برایم تازگی داشت. آنها در فرصت مناسبی برای پسرم نیز دعا کردند. بعد از چندبار رفتن به کلیسا روزی که مادرم مشغول حمام کردن پسرم بود متوجه شد که از دمل قرمزی که روی پوست پسرم بوجود آمده بود خبری نیست. نمیدانید چگونه هیجانزده شدم وقتی فهمیدم که عیسی مسیح او را شفا داده است.
با رفتن مداوم من به کلیسا آزار و اذیت ارواح شریر هم بیشتر شد. همیشه در گوشم زمزمه میکردند که چرا به کلیسا میروی؟ وقت خود را صرف چه میکنی؟ اما صدا و ندایی دیگر به من میگفت: "جای تو آنجا است". درون من جنگی برپا بود که باعث شد بیماریام شدت گیرد. در بستر افتاده بودم و دوستان و اقوام در کنارم نشسته بودند و گریه میکردند. مادر و مادرشوهرم باز به دعانویس مراجعه کردند. ولی عاقبت آن جنگ درونی به قوت نام عیسی مسیح پایان یافت.
وقتی به کلیسا رفتم و اتفاقی را که برایم افتاده بود با یکی از رهبران کلیسا در میان نهادم، او به حرفهایم گوش داد و از من خواست که هر گاه این مشکل برایم پیش آمد قوی و استوار بایستم و به آنها بگویم که من صاحبی دارم که عیسی مسیح است و در نام او آنها را دور کنم و نهیب دهم. سپس با بقیه ایمانداران به مسیح متحد برایم دعا کردند. فکر میکردم چقدر راحت، یعنی همین کلمه میتواند مرا آزاد کند. بله حقیقت داشت. همان نام، همان کلمه و همان قدرت کلمۀ زنده مرا آزاد کرد.
حالا دیگر در جمع خواهران ایماندار و در کلاسهای آنان شرکت میکردم. من که بسیار کمرو و خجالتی بودم و صحبت کردن در حضور چند نفر برایم سخت بود با قوت و قدرت دعا میکردم و شهادت میدادم.
همسرم در دوران سربازیاش در میدان جنگ بود. او هر چند ماه یکبار به مرخصی میآمد و با رفتن من به کلیسا نیز هیچ مخالفتی نداشت. او حتی در این مرخصیها با من به کلیسا میآمد. همسرم نسبت به همه چیز ناامید شده بود، زیرا هر روزه مرگ را در میدان جنگ میدید. کلیسا برای او نورامیدی بود که به قلبش راه یافته بود و باعث شد که کمکم تغییر کند.
اقوام و آشنایان هر کدام به نحوی با رفتن ما به کلیسا مخالفت میکردند. بعضیها ما را کافر و مرتد، بعضی نجس و بعضی دیگر ما را حتی بیدین و بیخدا میدانستند. تقریباً همه از آمدن به خانه ما سرباز میزدند و هدفشان این بود که با این طرد شدن ما را بهاصطلاح تنبیه کنند! در این میان تنها تکیهگاه ما در دعا و در حضور خداوند بود. به حضور او میرفتیم تا او را بهخاطر عظمتش و کارهای بزرگش در زندگی ستایش کنیم. همسرم نیز هر گاه به مرخصی میآمد و یا برایم نامه مینوشت شهادت میداد که چطور خداوند او را از مرگ حفظ کرده و چطور محافظت الهی او را احاطه کرده است.
بعد از مدتی خداوند این عطا را به من داد تا برای او سرود بسرایم و ستایشها و تمجیدهایم را در قالب سرودها به نزد او ببرم. این سرودها که به گویش محلی بود، مورد تأیید کلیسایمان قرار گرفت. خوشحال بودم چون همیشه میخواستم برای خداوند کاری کرده باشم. پس از مدتی خداوند در دل رهبران کلیسایمان گذاشت تا در کانون شادی خدمت کنم. در این زمان بود که همسرم نیز پس از ۲۴ ماه از سربازی برگشت. روزهای سخت و دردناک به پایان رسیده بود. اما ما باید برای زندگی جا و مکان مناسبی پیدا میکردیم. شبان ما منزلی را در یکی از شهرستانها که حدود ۴۰ کیلومتر با کلیسایمان فاصله داشت در نظر گرفته بود. من بدون اینکه حتی منزل را ببینم وسائل نظافت را برداشتم و برای تمیز کردن خانه راه افتادم. اعتماد و اطمینان عجیبی در خداوند یافته بودم که این خواست و اراده او برای زندگی ما است.
بله، آن خانه را خداوند به ما هدیه داد و ما با شادی این هدیه را با شکرگزاری از او دریافت کردیم. در نزدیکی خانۀ ما خانوادهای زندگی میکردند که گاهی به کلیسا میآمدند. تصمیم گرفتم که پیش آنها بروم و مشارکتی داشته باشیم. این دیدارهای هر روزه باعث شد که خانه ما به محل جلسات و تعلیم و دعا تبدیل گردد.
سه سال در آنجا بودیم. در این مدت خداوند دو فرزند دیگر به ما بخشید. به کمک دعای ایمانداران کار خوب و خانه خوبی پیدا کرده بودیم. همچنین در این زمان دروس الهیاتی را شروع کردم و خداوند بهوسیلۀ کلامش نیز ما را از برکات خودش سیراب میکرد. همسرم نیز مغازهای خرید و زندگی ما برکت زیادی گرفته بود. اقوام و خویشان که انتظار داشتند ما پس از ترک بهاصطلاح خداوندشان درمانده و فقیر شده و به فلاکت دچار شویم، از دیدن آنهمه نعماتی که خداوند به زندگی ما داده بود متعجب میشدند و حتی به منزل ما میآمدند و برای مشکلات خودشان طلب دعا میکردند!
در این دوران بود که کمکم آزار و اذیت از طرف دیگران آغاز شد. بیشتر مواقع مورد تهدید واقع میشدیم. مغازه همسرم به آتش کشیده شد تا بدینوسیله رعب و وحشتی در دل ما بیافکنند. بیخبر از آنکه خداوند ملجا و صخره نجات ماست. شبی خوابی دیدم که همسر شبانم به ما میگوید که باید از کشور خارج شده و به ترکیه بروم. مدتها بعد باز خواب دیدم که توسط روح خداوند بهجایی برده شدم و امانتی را به من سپردند که باید به دیگران بدهم.
اینها و دعاهای بسیاری که برای ما شد ما را بر آن داشت که از کشور خارج شویم. با برادر و خواهرانمان در مسیح و با شبان کلیسا مشورت کردیم و سپس تصمیم به خروج از کشور گرفتیم. جالب اینجا است که بلافاصله پس از اسکان یافتن، کلیسای ایرانیان را یافتیم.
ما اینجا در کشوری زندگی میکنیم که تورم و مشکلات نبود کار و نداشتن اقامت فراوان است. اما خداوند در اینجا هم مثل ایران برکات خودش را بر ما بارانده است. مانند ایران در کلیسا و جلسات دعا و دیگر جلسات خانوادگی شرکت میکنیم و عطش خداوند و کلام او به فراوانی در قلوب مؤمنان او وجود دارد.
برای فیض بیپایان خداوندمان عیسی مسیح، خدای پدر را شکر میکنم و برای روح قدوس او که ما را تنها نمیگذارد. ما ممکن است با مشکلات زیادی درگیر باشیم ولی جلال بر خداوندی باد که آمد تا ضعفهای ما را برداشته قوت خود را جایگزین آن سازد. چون وعده آسمانی خداوندمان مشارکت ابدی با او است.
خواهر ماهرخ - خ