شفای الهی
۵ دقیقه
من در یک خانوادۀ مسلمان- بهایی به دنیا آمدم. مادرم از لحاظ دیانت بهایی و پدرم مسلمان بود. خانوادۀ هر دوی آنها بسیار مذهبی بودند و بهخاطر این تعصب، پدر و مادرم را به دلیل این ازدواج، از خود طرد کرده بودند. اما بعد از گذشت دو سال با آنها آشتی کردند ولی از آزار و اذیت آنها کاسته نشده بود و هر دو خانواده به نوعی با توهینها و اهانتها، آنها را تحت فشار قرار میدادند.
بعد از سقوط رژیم شاه و وقوع انقلاب، خانوادۀ ما و مخصوصاً مادرم متحمل مشکلات و بحرانهای زیادی شدند. مادرم چند سال بعد، بر اثر فشارها و تحمل رنجهای زیاد درگذشت.
با دیدن این تنشها از جوانی از هر چه دیانت بود بیزار و متنفر شده بودم و بهاییها را هم بهتر از پیروان مذاهب دیگر نمیدیدم. ۲۵ ساله بودم که با مرد تحصیلکرده و مذهبی ازدواج کردم ولی بچهدار نشدم. باید بگویم که چون من اهل مذهب نبودم در طول مدت زندگیام توسط شوهر و خانواده زیر فشارهای زیادی قرار میگرفتم.
به مدت ۱۰ سال به بهترین پزشکان ایران، کانادا، آلمان و ایتالیا مراجعه کردم ولی فایدهای نداشت. کار شوهرم پیشرفت کرده بود و صاحب چندین کارخانه شده بود. در ضمن میخواست که حتماً بچه داشته باشد و به همین خاطر مجدداً ازدواج کرد و بچهدار شد و سرانجام بهخاطر مشکلات و فشارهایی که در این پیمان وجود داشت بعد از ۱۵ سال زندگی از هم جدا شدیم. آنچه در این میان نصیب من شد یک چمدان، یک ملک کوچک ۵ میلیون تومانی و یک برگۀ طلاق بود!
روزها در آن ملک کار میکردم و شبها زندگی. این در حالی بود که حتی همسایۀ من نمیدانست که شبها در آنجا میخوابم؛ چون ما اجازه نداشتیم در محل کارمان زندگی کنیم. البته زندگی که نبود؛ شبها روی میزهای کارآموزی بدون زیرانداز، بالش و روانداز میخوابیدم. بعضی مواقع هم نمیخوابیدم و در زیر نور شمع به ترجمۀ کتاب و مطالعه در مورد ادیان
بودا و هندو و کریشنا میپرداختم. به جلسات مربوط به سایبابا میرفتم و شدیداً بهدنبال خدا میگشتم.
مطمئن بودم که خدایی هست که من باید در جایی او را پیدا کنم. شکی نداشتم که این خدا نالههای مرا میشنود و یک روز به من پاسخ میدهد. یک روز هنرآموزی مسیحی به من گفت که رفتارهای من شبیه ایمانداران مسیحی است. او از من پرسید که آیا مسیحی هستم؟ در جوابش گفتم نمیدانم چه هستم، فقط این را میدانم که بهدنبال خدا میگردم. او برای من کتابمقدسی آورد و من نیز با قبول آن شروع به مطالعه و تحقیق کردم. هرچه بیشتر میخواندم به حقانیت و مقام بالای عیسی مسیح معتقدتر میشدم. اما هنوز مسائلی بود که قبولشان خیلی برایم دشوار بود. در همان ایام که مصادف با عید میلاد مسیح بود مسافرتی به هندوستان داشتم. تصمیم گرفته بودم تا با زیارتی از معبد سایبابا از او بخواهم حقیقت وجود خدا را برایم آشکار سازد. اما در سه روز پیاپی در آنجا مکاشفهای زنده و واقعی از عیسی مسیح داشتم. من که منتظر دیدن انسانی بودم تا به سئوالات بیجوابم پاسخی دهد، خداوند عیسی مسیح را ملاقات کردم و تمام شکهایم به یقین تبدیل شد.
وقتی بعد از سه هفته به ایران برگشتم تصمیم گرفتم به کلیسا بروم. دگرگون شده بودم. نمیدانستم چه اتفاقی در درونم افتاده، خودم را نمیشناختم. تبدیل به یک انسان دیگر شده بودم که برایم ناشناس بود. بهتر است بگویم عاشق شده بودم و خداوند مسیح عیسی را پیدا کرده بودم. یکسال به کلیسا میرفتم و فقط مراسم را نگاه میکردم اما سال دوم تحت نظر یکی از برادران روحانی شبانی شدم.
در این فاصله با شوهرم نیز روبرو شدم. او استاد دانشگاه در رشته زبان و ادبیات انگلیسی بود. به او گفتم که من مسیحی هستم. او هم اعتراف کرد که صدماتی در زندگی خورده و به مسیح ایمان آورده است. از آن پس هفتهای دو روز با هم به کلیسا میرفتیم.
از زندگی دنیوی فاصله گرفته بودم. فقط مسیح برایم کافی بود. غیرت عجیبی در من بهوجود آمده بود بهطوری که مرتب در کلاسهایم بشارت میدادم. تعدادی از هنرآموزانم را به کلیسا بردم. آنها بشارت را پذیرفته بودند و در حال مطالعه و یادگیری بودند. اما در نتیجۀ فعالیتهایم، توسط خانواده مورد آزار و اذیت قرار گرفتم و از آنها رانده شدم.
اکنون به فیض مسیح خداوند دانشجوی رشته الهیات میباشم. بزرگترین آرزویم خدمت به اوست. امیدوارم فیض و لطف او شامل حالم شود و بتوانم خادم خوبی برای مسیح خداوند باشم. خداوند را جلال میدهم چون او شایسته جلال است.
در این ۸ سال که از تاریخ تجدید حیاتم میگذرد معجزات زیادی از خداوند عیسی مسیح دیدهام که مهمترین آنها را در اینجا بازگو میکنم. من از ۱۰ سال پیش دچار بیماری قلبی شدم و به همین جهت بارها به بیمارستان منتقل شدم. بیماری من بهحدی بود که دستگاهی را در زیر پوست در قسمت راست سینهام نصب کرده بودند که توسط آن به حیات خود ادامه دهم. دو سال پیش که به لندن آمدم باز به بیمارستان منتقل شدم و این بار تحت عمل جراحی قرار گرفتم. جراحان متخصص بار دوم مجبور شدند قلب را باز کنند و سیمی را که در قلبم گیر کرده بود بیرون آورند که عاقبت موفق نشدند.
نظر پزشکان این بود که چند ماه را وقت دهند تا ببینند چه خواهد شد و لازم بود بررسیهای دقیقتری انجام شود. در این مدت خیلی دعا میکردم و همچنین از ایمانداران دیگر خواسته بودم که برایم دعا کنند. بالاخره بعد از پنج ماه که به بیمارستان رفتم در نهایت ناباوری دکتر و باور خودم معجزۀ عیسی مسیح را از زبان پزشک معالج خودم شنیدم که میگفت: "ما بسیار تعجب میکنیم که چرا این دستگاه را در بدن شما گذاشتهاند. شما بههیچ عنوان مشکل قلبی ندارید و از این به بعد به منشی خود میگویم که احتیاج نیست برای معاینه مجدد بیایید چون قلب شما بسیار بسیار طبیعی است!"
بله، خداوند ما خدای معجزه است و قادر به انجام هر کاری است. ما باید با ایمان از او بطلبیم و او در ارادهاش آن را به انجام خواهد رسانید. جلال بر نام او باد. آمین.