رهایی از پیچکهای زمین و زمان
۴ دقیقه
وقتی به جوانی محض میرسی، انگار میخواهی آنچه را که یقین توست، به اثبات برسانی و ثابت کنی که آنچه نزد توست، حقیقت محض است.
اما در نوجوانی، کراهت من از دین آنقدر شدید بود که با آفریدگارم سر دعوا داشتم. چراها دست از سرم بر نمیداشتند؛ چرا آن که اجازۀ آفریدن کسی همچون مرا به خود داده، اجازۀ نزدیک شدن و دوستی با خودش را نمیدهد؟ چرا بزرگیاش را، دیگران و دیگر چیزها در بردارند، اما من نه؟ چرا سجده و ذکر و گریه، توخالی و بیمعنی است؟ چرا باید از کسی که همواره مرا میبیند بترسم اما در مواقع خطر، پیش از وقوع پیشامد نجات نمیدهد؟
کتابهای دینی مدرسه را پاره کردن و یأس از پیدا نکردن معنا در آن دوران، آیندۀ خوبی را نوید نمیداد. پوچی و تهوع و تنفر تنها چیزهایی بود که در زندگی یافته بودم. "تهی و بایر و تاریکی به روی لجه".
سیاست و مردمشناسی هم سکویی نبود که کارایی حرکت را بهسمت حقیقت پویا، در بر داشته باشد.
تنها هنر... انگار در هنر میشد انسانهایی از نوع خود را پیدا کرد؛ در کتابها، داستانها، فیلم و عکس و نمایش... میتوانستی روح گمگشتگانی را که در حیطۀ سرگردانی زیسته بودند پیدا کنی و خلسۀ سکوت را بشکنی و با آنها همنوا شوی. هر چند ظلمت اندیشۀ برخی نامآوران، به لجۀ تاریک وجودم نقب میزد و ژرفای آن عظیم و عظیمتر میشد اما از جهتی دیگر بسیاری کتابها، نویسندگانی داشتند که وجود یک "شخص غریب و ناآشنا" اندیشۀ آنان را چنان پرورده بود که قلمشان اعجاز داشت! شخص غریبی که انسانی دیگرگونه بود و عشقی نوین را پیامآور بود؛ و حیاتی را بشارت میداد که در آن زیستن بود بیآنکه فرار کنی از رنج و خدا! "بنایی غیر از آنچه آدم اول، بنا نهاد...".
از خود پرسیدم: چه کسی در خفا اینچنین تفکر این افراد را مسخ وجود خود کرده و چنین قدرتی به نوشتار آنها بخشیده است و چرا هر کسی که میخواسته، عالیترین نمونۀ راه و راستی و انسانیت را مطرح کند، به "او" اشاره کرده است. و "او" چگونه خدا را در سیمای خود و انسان را در جایگاه خود بهتصویر میکشد؟
چرا چنین وجودی را از هر چشم که بنگری، هستی را طوری معنا میکند که تمام مفاهیم عوض میشوند. مرگ و زندگی از سیطرۀ خود خارج شده، در هم میآمیزد، عشق و محبت چهرهاش را به سادگی رو به روی تمامیت عالم و آدم قرار میدهد و جاری میشود. "او" کیست؟ "او" که توان این را دارد که ناپیدای روح خستهدلان و سرگردانان و رنجدیدگان را به پیدایی تبدیل کند. "او" که روی دیگر سکۀ ثروت و ورای آینۀ قدرت را بهوضوح به تو نشان میدهد. "او" کیست که رشتۀ تضادها را از قلمرو زمینیاش قطع میکند و وحدت را به ریشۀ آسمانی پیوند میدهد.
به یاد آور ... "او" غریب نیست، حتماً نامش را شنیده بودی، و گاهی پرسیده بودی، آن قامت مرگ عریان روی یک صلیب چه معنا دارد؟ به یاد آور، در لحظۀ خطر، در لحظۀ ترس وقتی میخواستی یکی از آسمانیها را بهمدد بطلبی آیا بارها به او اقتدا نکرده بودی و آیا جواب نگرفته بودی؟
در جواب ندای درون به خود گفتم: اما نه! من آن کسی نیستم که خودم را پایبند تجلیات کنم. بگذار این درخشش در ناپیدای وجودم مخفی شود و ادامه دهم به بیهودگی، مرا با آسمانیها چهکار؟ یا نه، آیا بهتر نیست این سرّ خود بر من آشکار شود تا فکر نکنم، دریافتهای واهی دلم مرا به سخره گرفته است؟ و در آن روز که به پاسخ آن دوست عزیز که میخواست به کلیسای شهر برود برای سیاحت، و بیهیچ مقدمهای همراهی مرا خواست، آری گفتم، فهمیدم که لحظه فرا رسیده است.
هفته اول به هفته دوم و هفتهها ... حکایتها، شفاها، جذبه، شور، معنا، روح، مقدسات ...
گفتند: شما چرا به اینجا میآیی، آیا دوست داری مسیحی شوی؟ اینطور که نمیشود باید تعلیم، دعا، توبه، تعمید،...
مگر چند وقت گذشته بود؟ گفتند: دو سال! و من به وظیفۀ کشیش در قبال حقجو گردن نهادم.
«خدا روشنایی را از تاریکی جدا ساخت». سؤالها رخت بربستند و شکل تازهای به خود گرفتند. انگار همۀ هستی به من تعلق گرفته بود. تنها یک کلمه از "خبر خوش" همۀ اندیشهام را کفایت کرد: خدای پدر، خدای محبت، خدای نجاتدهنده که با شخص بهطور منحصر بهفرد ارتباط برقرار میکند. کافی است باور کنی و یقین آوری، "او" زندگی را تعریف میکند. چه نیازی به مارپیچ راهها؟ تا به مغز خودت برسی، گم میشوی و هرگز به مقصد نمیرسی؛ بنبستها، پیچهای تند .... اما او از رگ و ریشهات برون میآید و رها میکند پیچکهای زمین و زمان تو را.
هرچند سالهاست که از هر گوشه و کناری و از هر در و دروازهای و کتابی، از ناباوران و از آگاهان به خود مشغول، حمله و هجوم همه زمانیاش را قطع نکرده است، اما یک چیز میدانم، حقیقت بهطور منحصر بهفرد بهسراغت میآید اگر فضای مهآلود خودباوری را ترک کنی، زنده بودن خدا را، تپش قلبش را با چشمهای خودت میبینی و با دستانت لمس میکنی و با گوشهایت میشنوی. تنها حضور او و تو.
و رها کردند پیچکهای زمین و زمان، هر کجا که باشم و هر آنچه انجام دهم همین مرا بسنده است تا ابد.