You are here

داستان زندگی لعنت و برکت

زمان تقریبی مطالعه:

۸ دقیقه

 

 

روزی مردی خواب دید که در امتداد ساحل با خداوند قدم می‌زد. در پهنۀ آسمان، صحنه‌هایی از زندگی‌اش یکی پس از دیگری نمایان می‌شد. او در هر صحنه، بر روی شن‌ها دو ردیف ردّپا می‌دید؛ یکی ردپای خودش و دیگری رد پای خداوند.

هنگامی که آخرین صحنه از برابر دیدگانش گذشت، نگاهی به تمام ردّپاها انداخت و متوجه شد که در بسیاری موارد تنها یک جای پا در ماسه‌ها به‌چشم می‌خورد. دقیق‌تر که نگاه کرد‏، متوجه شد که ردّپاهای منفرد مربوط به دشوارترین و غم‌انگیزترین مواقع زندگی او بوده است.

از این موضوع به‌خشم آمد و از خداوند پرسید: «خداوندا، تو خود فرموده‌ای که اگر از تو پیروی کنم، همواره در کنار من خواهی بود و با من خواهی خرامید. و حال آنکه من متوجه شده‌ام که در خلال دشوارترین لحظات زندگی‌ام تنها یک جفت ردّپا وجود داشته است. نمی‌دانم چرا در مواقعی که بیش از همه به تو احتیاج داشته‌ام، مرا ترک کرده و تنها گذاشته‌‌ای».

خداوند جواب داد: «فرزند عزیزم، من تو را دوست دارم و هرگز رهایت نخواهم کرد. در آن هنگام که با زحمات و آزمایشات دست به گریبان بودی و تنها یک جفت ردّپا می‌دیدی، من بودم که تو را حمل می‌کردم.»

مارگرت فیش‌بک پاورز

 

برای من همیشه این سؤال مطرح بوده است که چگونه در مورد من که خدا را نمی‌شناختم خداوند می‌فرماید: «مادام که هنوز در رحم مادر بودی، ترا سرشتم. پیش از آنکه حتی متولد شوی ترا می‌شناختم، و ترا به نام خوانده‌ام.»

شش ساله بودم که یک بار خواب دیدم کسی در خانه‌ام را می‌کوبد. در را باز کردم و دیدم خدا آنجا ایستاده است. خیلی شگفت‌زده شدم. صبح که شد به مادرم گفتم که خواب دیده‌ام خدا در آستانۀ در ایستاده است. اما مادرم جواب داد: «نه عزیزم، خدا چهرۀ خاصی ندارد. او روح است!» اما خوابی که دیده بودم در نظرم فوق‌العاده واقعی بود. هر بار که چشمانم را می‌بستم و خوابی را که دیده بودم به‌یاد می‌آوردم، "اتفاقی برایم می‌افتاد!" نمی‌توانستم آن را توضیح دهم، ولی می‌دانستم که پدری در آسمان دارم.

در هفده‌سالگی، والدینم، بر خلاف اعتقادات مذهبی خودشان و صرفاً برای ادامۀ تحصیل، مرا به یک صومعه فرستادند. به‌تدریج که زبان انگلیسی را فرا گرفتم، از تعالیم مذهبی خواهران روحانی دریافتم که عیسی مسیح برخلاف آنچه به من آموخته بودند نه یک پیغمبر، بلکه پسر خداست. خدا جسم پوشید و به صورت یک انسان به این جهان آمد، و اسم این انسان، عیسی بود. عیسی بود که سال‌ها قبل درِ قلب مرا می‌کوبید. آری، در تمام این مدت، عیسی بود که بر در خانه‌ام ایستاده بود، و خواب من واقعیت داشت. چه برکت بزرگی! پس از ترک صومعه، در یک خوابگاه مسیحی مستقر شدم. در آنجا بود که در کنار تختخوابم یک جلد کتاب‌مقدس پیدا کردم. آن را گشودم و مشغول خواندن شدم. دریافتم که خدا دنیا را در ظرف مدت شش روز آفرید، و این را باور کردم. اما ایمان من در آن زمان به خدا تنها به‌عنوان آفریدگار جهان بود.

سپس تا مدتی چنان در زندگی مشغول بودم که برای خدایی که به خوابم آمده بود، همان خدایی که اکنون او را به‌عنوان آفریدگار جهان می‌شناختم، چندان فرصتی نداشتم. تمام وقتم صرف زندگی دنیوی خودم می‌شد، به‌ویژه صرف تحصیلاتم. به‌تدریج که زمان امتحانات نزدیک می‌شد، ترس از مردود شدن تمام وجودم را فراگرفت. تحصیلات من، برای والدینم بی‌نهایت مهم بود، و آنان مبالغ هنگفتی بدین منظور هزینه کرده بودند. من در خانواده‌ای به‌دنیا آمده بودم که همۀ اعضای آن در زندگی افراد موفقی بودند، و بنابراین ناکام ماندن در درس به هیچ وجه برایم میّسر نبود. خیلی نگران و مشوش بودم، و بنابراین با جدیت به درگاه خدایی که در طفولیت می‌شناختم و با طرقی که سال‌ها قبل از آمدن به صومعه آموخته بودم، دست به دعا شدم. ملتمسانه از او خواستم مرا مریض کند تا نتوانم در جلسه امتحان شرکت کنم؛ و به‌جای آنکه درس‌هایم را مرور کنم، با استفاده از آیات تکراری از خدا کمک می‌خواستم. شنیده بودم که این آیات باید مکرراً در زمان ترس و وحشت تلاوت شود تا دعای من که همانا درخواست مریض شدن بود، مستجاب شود. ای کاش هرگز با متوسل شدن به این خرافات دچار چنین لعنتی نشده بودم.

دو روز بعد، سردردهای شدیدی به سراغم آمد. دردی که بی‌نهایت وحشتناک بود، و مدام بدتر هم می‌شد! دوستانم خیلی نگران وضعیت من شدند و مرا به اورژانس بیمارستان منتقل کردند. در آنجا به من قرص‌های مسکن دادند و مرخصم کردند. پزشکان چنین تشخیص دادند که سردردهایم به‌خاطر فشار امتحانات است. اما کمتر از یک هفته، مرا در حالی که غش کرده بودم و تقریباً به‌حال مرگ بودم، با عجله به یک بیمارستان ویژۀ مغز و اعصاب منتقل کردند. از مغز و جمجمه‌ام عکسبرداری کردند و به این نتیجه رسیدند که باید بلافاصله مورد عمل جراحی قرار بگیرم. در بیمارستان از ناحیه مغز لولۀ باریکی به داخل شکمم فرستادند. به شدت بیمار بودم.

سه هفته بعد، برای اولین بار به من اجازه داده شد به‌همراه یک پرستار به حمام بروم. هنگامی که برای اولین بار پس از عمل جراحی خود را در آینه دیدم، نزدیک بود از وحشت قالب تهی کنم. موهای زیبایم که همواره مایۀ فخر و مباهات من بود، از ته تراشیده شده بود. اندامم نحیف و لاغر و کبود بود، و تمام سرم باندپیچی شده بود. به هیچ وجه باور نمی‌کردم که تصویر هولناکی که در آینه می‌بینم، متعلق به خودم است. آن وقت بود که متوجه شدم چه لعنت بزرگی بر سر خودم آورده‌ام. از آن پس مدام بیمار بودم و به مدت پانزده سال هر از گاه در بیمارستان بستری می‌شدم و بر سرم عمل جراحی صورت می‌گرفت. یک بار در ظرف یک روز، دو بار بر روی سرم عمل جراحی شد. مشرف به موت بودم و خودم این را می‌دانستم، اما می‌خواستم زنده بمانم. به هر قیمتی شده می‌خواستم زنده بمانم. من نمی‌خواستم بمیرم!

یک روز که طبق معمول برای یک عمل جراحی دیگر آماده می‌شدم، خدا با من صحبت کرد. او به من گفت که پس از مرگ، یکراست به جهنم خواهم رفت! خیلی ترسیدم، ولی در عین حال می‌خواستم بدانم چه کرده‌ام که سزاوار چنین مجازاتی هستم. نه مرتکب زنا شده بودم، نه قتل کرده بودم و نه دزدی.

می‌خواستم به کلیسا بروم، ولی چشمان روحانی‌ام کماکان بسته بود. در اوج نومیدی و استیصال، تصمیم گرفتم به دیدن فردی درویش‌مسلک که در شفای امراض روحانی تخصص داشت بروم. او یک مرد خدا نبود، اما به من گفت که یک بار تصویری از عیسی دیده، و اینکه عیسی می‌تواند مرا شفا دهد. خیلی احساس نومیدی و درماندگی می‌کردم. یک روز در حالی که طبق معمول ملتمسانه از درگاه خدای نادیدنی یاری می‌طلبیدم، یک نفر در خانه‌ام را زد. در را گشودم و متوجه شدم آن شخص می‌خواهد راجع به خدا و عیسی با من صحبت کند. چنان به هیجان آمدم که بلافاصله او را به داخل دعوت کردم. مشتاقانه می‌خواستم دربارۀ خدای زنده و دربارۀ عیسی مسیح بشنوم. آن شخص و دوستانش چندین بار به منزل من آمدند، و آخرین بار که جلسه داشتیم متوجه شدم که جزو شاهدان یهوه هستند و اعتقاد ندارند که عیسی می‌تواند امروزه کسی را شفا دهد. خیلی مأیوس شدم. من در جستجوی عیسی بودم؛ در جستجوی خدایی که امروز نیز شفا می‌دهد.

مدت کوتاهی بعد، به اتفاق شوهرم ایرج به خانۀ بزرگتری نقل‌مکان کردیم. اکنون دیگر هم من و هم شوهرم در جستجوی خدا بودیم. یک روز رادیو را روشن کردم و شنیدم که فردی به اسم یوهان موسبک (Johan Mussback) از هلند در مورد عیسی صحبت می‌کند. خیلی خوشحال شدم. سخنان او و پیام خوش انجیل قلب و زندگی ما را دگرگون ساخته بود و چندی بعد، من و شوهرم هر دو قلب‌‌های‌مان را به خداوند عیسی سپردیم. مدتی بعد، مقاله‌ای دربارۀ کلیف ریچارد و بیلی گراهام خواندیم. به آن‌ها نامه نوشتیم و از آن‌ها خواستیم اطلاعات بیشتری برایمان ارسال کنند. آنان نیز در کمال بزرگواری مطالبی برای‌مان ارسال کردند و کتابی نیز فرستادند که ایمان داریم برای ما حاوی پیامی خاص بود. چندی بعد به شنیدن یکی از موعظات بیلی گراهام رفتیم. من با شنیدن موعظه او به گریه افتادم. اکنون فهمیده بودم و می‌دانستم که شخصی گنهکار هستم. من به‌خاطر گناهان خود مستحق مرگ بودم، اما عیسی مسیح برای من مرد تا من بتوانم تا به ابد با او زندگی کنم. من نجات یافته بودم! به سختی می‌توانستم جلوی اشک‌هایم را بگیرم. به‌واسطه نجاتی که داشتم، غرق در شادی و شعف بودم! من بر این باورم که عیسی مسیح اجازه داد زنده بمانم تا نام پرشکوهش از طریق من جلال یابد. شفای من و زندگی‌ای که اکنون دارم، گواهی است بر فیضِ شفابخشِ خدای پدر. من شهادت می‌دهم که عیسی امروز زنده است، و او نجات‌دهندۀ پرجلال ما امروزه نیز شفا می‌دهد!

این دعا درخواست من از خداوند برای خودم و برای شما عزیزانی است که اکنون سرگذشت زندگی مرا می‌خوانید: ای خداوند عیسی! به ما فیض عطا کن تا به‌عنوان اعضای بدن تو بر روی این زمین، با خوشحالی از راه‌های تو پیروی نماییم. بگذار پای‌‌های تو باشیم و خبر خوش انجیل را در همه جا اعلان نماییم. بگذار چشمان تو باشیم و نیازهای این دنیای سقوط‌کرده را ببینیم؛ دست‌های تو باشیم و مریضان را شفا بخشیم، گرسنگان را خوراک دهیم، و شکسته‌دلان را تسلی بخشیم! بگذار صدای تو باشیم و با دیگران در مورد پدری مهربان در آسمان، و حیاتی جاودان که آن را پایانی نیست سخن بگوییم! ای شبان نیکو، ما را در آغل خود از هر گزند و هر گونه حمله شریر محفوظ بدار! ما را به روغن تدهین نما و برای سفری که در پیش داریم به ما خوراک عطا فرما! ما را از میان وادی موت عبور دِه، و در پادشاهی خدا که تا به ابد در آن سلطنت می‌کنی، پذیرا شو!