خـداونـــد محبـــت
زمان تقریبی مطالعه:
۱ دقیقه
خـداونـــد محبـــت گشت جــاری در عیسی تـا بـه او ایمـان بیـاری
همه چون مردگان در جسم و در روح پـر از بیحاصلی، افغـان و زاری
ریــاکـــاران ریــــا را اوج دادنـــد نمیکـردنـد جـز تـزویـر کـاری
گنــاهــان بشـــر در حــالِ افــزون که رایـج بیـن هـر ایـل و تبـاری
پــر از ترفنـد و کـذب و حقــهبازی و یک جو راستی در خود نداری
در آن اوضـــاع و احــوال زمــانــه نیــایـد کار جـز از دست بــاری
بـر آن شـد تـا کـه عیسـی را فرسـتاد ز بهــر تشنگـان بــاران ببــاری
پـر از فیـض و محبت، قـدرت و نـور ولــی در راه مــا بـا بـردبــاری
فـدا سـازد و خونـش چـون غلامـان دهـد بـا خفت و آزار و خـواری
کـه مــا آزاد چــون فرزند گـردیــم نمـایـد چـون پـدر فرزنـدداری
کنیم بـاور که عیسـی منجـی مـاست طلب هـر چه نمایـی گویـد آری
مسیــحگونـه بــیا شفـاف گـردیــم تـا بـذر عشق در دلها بکــاری
چو ساکن گشت روحش در وجودت تــو بـا فیضش نمـایی آبیــاری
نوذر اشرفی
خدای نادِمان
آمـدم بـا کـولـهباری پـر ز غصــه دستم از هر چارهایی ناچار شسته
از کجــا بخت خوشـم یابد نشانی تو به من ده ای خدا راهی نشانی
آمــدم اکنـون کنــار محــفل تــو تـا کــه آرامی بگیــرم از دم تـو
روح خسته چشم بیرونقتر از شب ناامید و دلزده در سوز و در تب
از در و دیــوار دنیـا غـم سرازیــر جان من خسته نشسته در سرازیر
من نمیدانـم چـرا در تاب و سوزم کی خلاصی یابـم و دیگر نسوزم
میزنـم در ای خدا من بـر سرایت بـاز آوردم فـــغانم را بــرایـت
گفتـهاند عیسی خدای نادمان است گفتـهاند آرامی عیسی مـدام است
گفتـهاند تو میگشـایی در به رویم میزنـم در، میزنـم در تا بجویم
میزنـم در تا گـشـایی تـو به رویم بر نخـیزم تا بتــابی تو به رویـم