You are here

برگرفته از داستان زندگی مراد (التیام ازتعصب)

زمان تقریبی مطالعه:

۶ دقیقه

 

 

 

 

در سال ۱۳۵۲ در یکی از شهرهای ایران به دنیا آمدم و دارای چهار خواهر و تنها پسر خانواده هستم. به یاد می‌آورم وقتی که فقط هفت سال داشتم دعوایی بچه‌گانه بین من و یکی از خواهرانم پیش آمد و پدرم که مرا مقصر می‌دانست از خانه بیرونم کرد. از همان زمان من با دنیای عجیب و غریب بیرون آشنا شدم. این مسئله باعث شد که احساس فرزندی و پدری را بین من و پدرم از بین ببرد و دیواری بین رابطۀ ما کشیده شد.

احساس ترس و ناامیدی همۀ وجودم را آزار می‌داد و قادر نبودم به کسی اعتماد کنم. تنفر تنها حسی بود که در من اوج می‌گرفت و کینۀ بزرگی به دل گرفته بودم و سعی کردم خودم را با کار و موسیقی سرگرم کنم. همه وقتم را با ساز و موسیقی پر می‌کردم و درس هم می‌خواندم. من همچنین توانستم ساعت‌ساز ماهری شوم. برای همه چیز عجله داشتم.

زندگی‌ام آبستن مشکلات و مسائل فراوانی بود که شکست خوردن را برایم آسان کرده بود. ظاهر معمولی و آرامی داشتم ولی همیشه از غصه و عذاب درونی در رنج بودم. به کسب و کار پرداختم و تصمیم گرفتم ازدواج کنم چون با دختری آشنا شده بودم که علاقۀ زیادی به او پیدا کرده بودم.

در اصل عشق و علاقه من بیشتر به خاطر پوشش و حجاب او بود و دلبستگی به ظاهر توجه‌ام را جلب کرده بود. زیرا من غیرت بی‌علتی نسبت به حجاب زنان در سر داشتم و این تعصب به علت جوی که در آن بزرگ شده بودم خود به خود در من رشد کرده بود. این موضوع به من احساس برتری نسبت به هر دین و آیینی می‌داد. طبق اعتقادات مذهبی‌ام بر این باور بودم که زن وسیله ایست برای آرامش مرد و بر همین اساس چون من یک مرد بودم حرف حرف من بود و اجازه نمی‌دادم که کسی روی حرف من حرف بزند مخصوصاً زنم. اما همسرم بسیار فروتن بود و می‌پذیرفت و همیشه در مقابل خودخواهی‌های من کوتاه می‌آمد. با این حال تعصبات خشک و قلب مسموم من زندگی‌مان را در تارهای چسبناک و نامریی خویش پیچیده بود. این بهایی بود که من نیز می‌باید می‌پرداختم و بدبینی که نسبت به مردم داشتم به خودم و اطرافیانم بیشتر ضرر می‌رساند. هرگز نمی‌توانستم تصور کنم که همسرم روسری نداشته باشد و موهایش را دیگران ببینند و یا فکر اینکه همسرم با مردی دست بدهد خون مرا به جوش می‌آورد. قلبم مانند شب سیاه بود و هیچ نقطه روشنایی که بتواند در افکارم رسوخ کند و مرا از آن حالت خارج سازد وجود نداشت. نگاه من به زن‌های دیگر هم از روی بدبینی بود و همیشه به صداقت و پاکی آن‌ها شک داشتم. اما زمانی آمد که قلب سیاه من در مقابل خداوند باز شد و آن زمانی بود که همسرم برایم تبدیل به یک دوست و همراه شد و من عاشق او شدم. وقتی به طور معجزه آسایی با کلیسا آشنا شدیم و نور ایمان به خدای حقیقی در دل من تابیدن گرفت همه شک‌ها و بدبینی‌ها از دلم رخت بربست. خداوند قلب حساس و روشنی به من عطا کرد و تازه معنای زندگی حقیقی را فهمیدم. دانستم که در زندگی مسیحی زن و مرد یک تن می‌باشند و مرد باید برای آسایش و خوشبختی همسرش تلاش کند و حتی خود را فدای همسر خود نماید. هیچ کس قادر نیست به این اوج برسد مگر آنکه روح خداوند در او جاری باشد. خداوند قلب من را لمس کرد و محبتی در آن قرار داد که وقتی من و همسرم به چشم‌های هم نگاه می‌کنیم حضور خداوند را در زندگی جدیدی که او به ما عطا کرده را می‌بینیم. این محبت هر روزه بیشتر و بیشتر می‌شود و امروز من حاضرم برای همسرم جانم را فدا کنم، چیزی که در گذشته کاملاً بر خلاف آن فکر می‌کردم. اما هنوز هم منتظر کارهای عظیم و شفاهای خداوند عیسی‌مسیح هستیم و از اینکه خداوند از ازل به فکر ما بوده و ما را برای یکدیگر انتخاب کرده است تا با زندگی مشترکمان او را خدمت کنیم خوشحالیم. زندگی مشترک ما امروز همچون هدیه‌ای از طرف خداست در حالیکه در ده سال گذشته مانند زهر بود. خدا دروغ‌گویی را در من از بین برد، خدا عصبانیت و خشم مرا تعدیل کرد. خدا غرور و تعصب من را آب کرد. خدا انتقام را از ذهنم پاک کرد. خدا زبان من را تقدیس کرد، زبانی که آکنده بود از حرف‌های بد و زشت. خدا چشم مرا شست. من که عاشق انتقام بودم و لذت می‌بردم از اینکه از خواهرم و پدر و مادرم انتقام بگیرم، اکنون دعاگوی آنها هستم. در خانه ما همه معتقد بودند که من نفوس شریر و جنون دارم. آن‌ها به من می‌گفتند: هر که در افتد ور افتد و آن زمان‌ها بود که من حاضر بودم از آن‌ها انتقام بگیرم حتی اگر جانم را از دست بدهم.

وقتی کلام خدا را می‌خواندم بی‌اختیار اشک می‌ریختم،و مخصوصاً آن قسمت از کلامِ خدا که فرموده" ببخشید تا بخشیده شوید" در من اثر عمیقی گذاشت. گریه کردم و توبه حقیقی. گفتم " خداوندا من این قدرت را ندارم که بعضی‌ها را ببخشم تو به من این قدرت را بده" و خداوند نه تنها قدرت بخشیدن آن اشخاص را به من داد بلکه اکنون عشق و محبتی در دلم قرار داد که می‌توانم نفرت‌هایم را کنار بگذارم و بدانم که تا چه حد آن‌ها را دوست دارم و با خداوند عهد بستم، عهدی که خدا بهای آن‌را با مرگ پسر یگانه خود پرداخت و یوغ من را بر دوش گرفت.

باشد که این آرامش و شفا را شما هم در زندگی‌تان تجربه کنید.

 

 

با چشمان خدا بنگر

 

 

دیروز کودکی لطمه دیده از پرخاش دیگران

جدا گشته از محبت و پیوسته به ساز غمنواز

فردا خموش و خسته و بیقرار

و قلبی که روز به روز سنگ و سخت می‌شود

نواختن ساز و دلبستن به کار کار کار

نه غمخواری، نه دستی که زخم دل را التیام باشد

شاید آن دخترک معصوم

بتواند زیر کوله بار قلب سنگین شده، پایه‌یی باشد

شاید دو تا شدن، راهی باشد

اما درخت خشک تعصب و تدین، میوه‌ایی جز شک و تردید نخواهد داشت

و چشمانی که به دیگران دوخته شده " آن‌ها چگونه به ما می‌نگرند"

آیا باید عشق خویش را در پستوی خانه پنهان کرد؟

آیا باید پرده‌ها را بر صورت خورشید کشید

تا به روی عشق که از تعصب، تاریک شده است نتابد؟

اما نوری هست که فراتر از نور خورشید از هر حجابی عبور می‌کند

نور محبت خدای حقیقی

از قلوب متعصب و سخت و سنگ، شیشه‌ای مطلا می‌سازد

و با چشمان خدا خواهی نگریست

با عشق خدا عشق خواهی ورزید، آنگاه که به او ایمان آوری...

 

 

 

برخی آزادی از شریعت را آزادی از هر قانون اخلاقی می‌دانند. به گمان اینان اخلاق مسیحی اخلاقی است خودجوش که نتیجه عمل مستقیم و لحظه به لحظه روح خدا در درون شخص است. و از این نتیجه می‌گیرند که فرد مسیحی دیگر تابع هیچگونه قانون اخلاقی خارجی و مشخص که بتوان آن را کمابیش تعریف کرد، نیست. تنها وظیفه او توجه کامل به صدای درونی روح و تسلیم و اطاعت در برابر آن است. رجوع به هر گونه قانون یا مجموعه‌ای از قوانین و اصول اخلاقی به منزله اسارتی دوباره در قید شریعتی تازه است.

 

 

 

شنیده‌اید که به اولین گفته شده است زنا مکن‌. لیکن من به شما می‌گویم هر کس به زنی نظر شهوت اندازد، هماندم دردل خود با او زنا کرده است‌. پس اگر چشم راستت تو را بلغزاند، قلعش کن و از خود دور انداز، زیرا تو را بهتر آن است که عضوی از اعضایت تباه گردد از آنکه تمام بدنت در جهنم افکنده شود. و اگر دست راستت تو را بلغزاند، قطعش کن و از خود دور انداز، زیرا تو را مفیدتر آن است که عضوی از اعضای تو نابود شود، از آنکه کل جسدت در دوزخ افکنده شود.»