ایمان مسیحی و موضوع مرگ
۷ دقیقه
نمیدانم برای شما هم پیش آمده یا نه؛ اینکه در گرمای تابستان، بعد از ظهر یک روز تعطیل، تمامی هیکلتان را بر رختخوابی نرم و راحت پهن کرده و زیر آفتاب به خوابی عمیق فرو رفته باشید، و آنوقت در عالم خواب و بیداری، همچنانکه طاقباز خوابیدهاید و دهانتان نیمهباز است، ناگهان این فکر از خاطرتان گذشته باشد که از مدت زمان عمرتان نیمی سپری شده و نیمی بیش باقی نمانده است؛ و بعد با خود فکر کرده باشید که نیمۀ اول چه زود گذشت و پایان نیمۀ دوم عنقریب است که از راه برسد، و اینکه وقتی آن نیمۀ دوم هم تمام شد دیگر از عمر مجدد خبری نیست و تمدید و المثنایی در کار نخواهد بود، و بعد در مانده باشید که آنوقت چه خواهد شد، و وحشت کرده باشید؟ برای من که بارها پیش آمده.
آخرینش همین چند هفته پیش بود. دردناکتر از همه این بوده که میدانستم مردن من به هیچ جا بر نخواهد خورد: زندگی همچنان طبق روال عادی ادامه خواهد داشت، فصول از پی هم خواهد آمد، مردم مثل همیشه صبحها سر کار خواهند رفت، ظهر نهار خواهند خورد، عصر بر خواهند گشت، شب خواهند خوابید و همین طور... و باز دردناکتر اینکه قبل از متولد شدن من هم اوضاع کمابیش بههمین منوال بوده و آمدن من هیچ تغییری در کار دنیا بهوجود نیاورده است. اینجور مواقع معمولاً ترجیح میدهم دوباره بخوابم و ادامۀ خوابم را ببینم. بعد از خواب هم که، همه چیز از یاد میرود.
امروزه تصاویر خبری تکاندهنده از کشت و کشتاری که مدام در گوشه و کنار دنیا صورت میگیرد، گزارشات لحظه به لحظه از قتلها و جنایات فجیعی که هر روز بیخ گوشمان اتفاق میافتد، و فیلمهای تلویزیونی که تقریباً در تمام آنها هر چند ثانیه یکبار کسی بهطرزی دلخراش کشته میشود، همگی باعث شده مرگ دیگر در نظرمان آن هیبت و ابهت سابق را نداشته باشد و چه بسا جنبۀ تفننی یافته باشد.
چند وقت پیش در یکی از برنامههای خبری تلویزیون، خبرنگاری انگلیسی از ساختمانی مخروبه در حومۀ بغداد فیلمبرداری میکرد که تصور میشد زمانی صدام و پسرانش در آنجا بودهاند و در طول جنگ چندین بار مورد اصابت موشک قرار گرفته بود. دو پسربچه عراقی با شور و هیجان قسمتهای مختلف محل را به خبرنگار خارجی نشان میدادند و معلوم بود از اینکه در نقش راهنمای او عمل میکنند خیلی لذت میبرند. خبرنگار همچنانکه از محل فیلم میگرفت، گفت که خانه این دو پسربچه نیز که در مجاورت ساختمان مخروبه است اخیراً در یکی از حملات موشکی بهشدت تخریب شده است. و ادامه داد که این دو پسربچه با هم برادرند و در جریان آن حمله پدر، عمو، و سه برادر دیگرشان را از دست دادهاند... پیش خودم گفتم: "آفرین! ما اگر عزیزی را از دست دهیم تا مدتها سیاه میپوشیم و ریش نمیزنیم و انتظار داریم همه دلداریمان دهند؛ آنوقت این دو پسربچه که همین چند وقت پیش آنهمه از عزیزانشان یکجا زیر موشکهای امریکا و انگلیس تلف شدهاند، اینطور راحت مسببان این واقعه را به تماشای محل حادثه میبرند! واقعاً که چه دل و جرأتی!" و بعد متوجۀ واقعیتی تلخ شدم: مرگ برای این مردم هیبت خود را از دست داده و بهصورت پدیدهای روزمره درآمده است. بیشتر که فکر کردم، دیدم در خیلی از مناطق دنیا چنین است: افغانستان، افریقا، حتی در غرب.
اما آیا فرو ریختن هیبت مرگ بدین معنا است که مردم دیگر از مرگ نمیترسند؟ بههیچ وجه. اگر دقت کنیم، میبینیم در پس این بیتفاوتی کاذب، وحشتی فزاینده از مرگ در اعماق دل انسانها لانه کرده و یکدم امانشان نمیدهد. مردم دو دستی به زندگی چنگ زدهاند و فکر اینکه روزی باید همه چیز را بگذارند و بروند، مو را به تنشان سیخ میکند.
در ایران دانشجو که بودم، دوستی داشتم که خیلی نسبت به مسیحیت اظهار علاقه میکرد - البته به دلائل غلط! فکر میکرد اگر کسی مسیحی شود به او زن و پول و خانه میدهند و به اصطلاح دیگر نانش در روغن است. مدام میگفت بیایم کلیسایتان. بلاخره یک روز او را به یکی از جلسات کلیسای مرکز بردم. در پایان جلسه اعلام شد که فلان تاریخ روز مخصوص شهدا است. دوست من برگشت و با تعجب گفت: "مگر شما هم "شهدا" دارید؟" گفتم: "البته که داریم. در همین یکی دو سال اخیر چهار یا پنج شهید دادهایم. یکیشان هم پدر خود من بود." با کنجکاوی پرسید: "کجا؟ در جنگ؟ جنگ که خیلی وقت است تمام شده!" گفتم: "نه بابا! بهخاطر ایمانشان. چون مسیحی شده بودند." رنگ از رخسار دوست من پرید. حیرتزده گفت: "نه! بگو جانِ دیباج!" گفتم: "به جان خودت! باشد بعداً برایت توضیح میدهم." پس از اتمام جلسه، در راهروی کلیسا با همسر یکی از شهیدان سلام و احوالپرسی کردم و به دوستم گفتم: "ایشان همسر یکی دیگر از شهیدان کلیسا هستند..." به داخل حیاط کلیسا که رفتیم، روی یک میز چند قاب عکس برای فروش گذاشته بودند. توضیح دادم: "اینها عکس چند نفر دیگر از شهیدان ما است. سمت راستی را چند روز بعد از پدر من کشتند؛ وسطی پدرم است که تازه از زندان آزاد شده بود؛ سمت چپی را هم با چاقو..." خواستم بیشتر توضیح دهم که دیدم دوستم بیتابی میکند. گفت خیلی عجله دارد و باید برود. از آن روز به بعد خیال مسیحی شدن پاک از سر دوست من پرید.
این از شرق. در غرب از این هم بدتر است. کافی است در گوشهای از جهان دری به تختهای بخورد، غربیان تا چند کشور این طرف و آن طرفتر از آن سفر نمیکنند. چند ماه پیش به یک دوست انگلیسی "ایماندار" که مدتها بود در نظر داشت به ایران سفر کند تلفن زدم. آن روزها جنگ عراق هنوز شروع نشده بود و فقط زمزمۀ آن بود. خواستم تلفن چند دوست و آشنا را در ایران به او بدهم تا اگر کمکی بود انجام دهند. اما جواب آمد که: "دیگر نمیروم." با تعجب پرسیدم: "آخر چرا؟" گفت: "جنگ است." گفتم: "مرد مؤمن، اگر جنگی هم در کار باشد، در عراق است. چه ربطی به ایران دارد؟" گفت: "فرق نمیکند. آن منطقه خیلی خطرناک است."
درست، مردم نسبت به مرگ بیتفاوت شدهاند، اما نسبت به مرگ یکدیگر. پای مرگ خودشان که بهمیان آید از وحشت قالب تهی میکنند - حتی چه بسا خود ایمانداران. میگل دِ اونامونو، فیلسوف اسپانیایی در کتابش باعنوان "درد جاودانگی" میگوید منشاء تمام اعمال انسان - ولو بهطور ناخودآگاه - وحشت فزاینده او است از مرگ. تمام تلاش و کوشش انسان، از کار و تحصیل و ازدواج گرفته تا تفریح و سفر و خرید، همه و همه برای این است که انسان واقعیت میرا بودن خود را، ولو موقتا،ً از یاد ببرد و بر این حقیقت دردناک که روزی نابود خواهد شد، درپوش بگذارد. اونامونو میگوید بزرگترین مردان جهان کسانی هستند که معضل مرگ برای آنها حل شده یا بهنوعی توانستهاند با آن کنار آیند؛ و اضافه میکند که تنها چیزی که براستی میتواند بر این اضطراب همیشگی فائق آید و در مورد واقعیت مرگ به انسان آرامشخاطر دهد، ایمان قلبی است.
و آیا نه این است که جان کلام ایمان مسیحی، در هم کوبیده شدن قدرت موت است در واقعۀ رستاخیز مسیح، و برخورداری ایمانداران از حیات جاودان؟ مگر نه این است که برای ما مسیحیان مرگ مفهوم ندارد و خوابی بیش نیست؟
آری، نشانه ایمان واقعی همانا آرامش خاطر کامل است در مورد مرگ، و بلکه غنیمت شمردن آن - مطلبی که به شهادت خیلیها در مورد شهیدان معاصر کلیسای ایران صادق بود.
بیایید کلاه خود را قاضی کنیم: آیا ما نیز که خود را ایماندار مینامیم، در مورد مرگ چنین آرامش خاطری داریم؟ یا اینکه با چنگ و دندان به این زندگی چسبیدهایم و فکر دل کندن از آن مدام عذابمان میدهد؟ آیا موضوع مرگ برای شما حل شده است؟