سالها پیش، در ایران دوستی داشتم که نقاشی بسیار زبَردست بود. تا بهحال کمتر کسی را دیدهام که بتواند با این سرعت و مهارت بر بوم یا دیوار و یا بر هر شیء دیگر نقاشی کند. هر بار که طرحی آغاز میکرد گویی معمایی سر به مُهر برای من بود. وقتی از او میپرسیدم که اسم یا موضوع طرح چیست فقط لبخندی میزد و میگفت: «صبور باش، خواهی فهمید.» و بعد دست به کار میشد. رنگهای تیره و روشن را به هم مخلوط میکرد و به اصطلاح نقاشان پسزمینه را آماده میساخت. چشمتان روز بد نبیند، من از دیدن این رنگهای در هم و برهم و عجیب و غریب افسرده میشدم و دائم از خودم، و او، میپرسیدم که این دیگر چیست؟ راستش نه خودم جواب را میدانستم و نه دوستم جوابی میداد. میدانستم که طرح جالبی در فکر اوست ولی از آنجا که نمیتوانستم آن را حدس بزنم عذاب میکشیدم. کمکم رنگهای دیگر بر این زمینۀ عجیب و غریب نقش میبست. قلههای برفگرفتۀ کوهها بهتدریج آشکار میشد، چند پرنده (شاید کلاغ) در آسمان به پرواز درمیآمدند، زمینۀ زیبای مرغزارِ باطراوت و سرسبز با چند آهوی در حال چَرا پدیدار میشد. پیش خودم فکر میکردم که حالا میتوانم طرح را حدس بزنم. برخی مواقع دوستم قدری عقب میرفت و از دور به منظره نگاه میکرد. سپس به جلو میرفت و قسمتی از نقاشی را کاملاً پاک میکرد! من با صدای بلند میگفتم: «نه این کار و نکن، خیلی زیباست!» میگفت، «نگران نباش، زیباتر نیز خواهد شد.» راستش به سختی میتوانستم جلوی احساسات خودم را بگیرم، و از آنجا که در زمینۀ هنر و مخصوصاً نقاشی هیچ عطایی نصیبم نشده، فکر میکردم که همه چیز نابود شده! آخر چطور ممکن است چیزی زیباتر بتوان خلق کرد؟ به هر حال استاد به کار خود ادامه میداد. کمکم مزرعه و خانه و دوشیزگان زیبای لب چشمه و غیره، همه ظاهر میشدند. تنها چیزی که این سفر یک ساعته برای من داشت اضطراب، نگرانی، سؤال و باز هم سؤالات بیشتر بود! اما در پایان ثمرۀ کار استاد به تمامی این نگرانیها و سؤالات پاسخ میداد.
در روزهای اخیر به سفر زندگی فکر میکردم، و اینکه اغلب (و یا برای برخی افراد خوششانس، بعضاً) چقدر زندگی عجیب و غریب و بیپاسخ بهنظر میرسد. گویی رنج هست و دیگر هیچ. نه راهکاری هست و نه چارهای. بیماری، مرگ، مشکلات، جدایی، بیکاری، فقر، تنهایی، وسوسهها و غیره، همگی هجوم میآورند و بدین میماند که ما در مقابلشان بیدفاعیم. شاید اگر در توانمان بود قسمتهای تیره و تار و عجیب و غریب زندگی را پاک میکردیم و فقط مرغزار و آهوان زیبا (نه کلاغها) را نگه میداشتیم. ولی جالب اینجا است که حتی در این لحظات تیره و تار نیز دست استاد در کار است. او طرحی بسیار زیبا در سر دارد و مصمم به اجرای آن است. از آنجا که بر پهنۀ زمان و مکان احاطۀ کامل دارد و هیچ چیز از دید او مخفی نیست و هیچ امری برایش ناشناخته نمیباشد، و از آنجا که به حکمت و توانایی خود اطمینان و اعتماد کامل دارد، این طرح را سرانجام بر بوم زندگی ما نقش خواهد کرد. او میداند که در این رهگذر بر ما چه میگذرد. از آنجا که همچون ما انسان شد و شریک سرنوشتمان گشت، از وجود ترس و اضطراب و ضعف و جهل و غیره در ما آگاه است. ولی باز بهخاطر محبت و فیض بیپایانش دست از کار نمیکشد و به نقش زدن ادامه میدهد، تا آنکه تصویر زیبایی که روزی در ذهن داشت در زندگی ما شکل بگیرد و جامۀ عمل بپوشد.
شاید برخی مواقع میخواهیم فریاد بکشیم که «نه! این کار را نکن!» اما او میداند که اگر رنگ قسمتی از بوم را پاک میکند، چگونه دوباره آنرا به نقشی زیباتر آراسته کند. در همین رهگذر به مسیحیان فداکاری که در واقعۀ جانگداز اخیر در افغانستان به شهادت رسیدند فکر میکردم. برادران و خواهران عزیزی که رفاه و آسایش غرب را ترک کردند و به قصد کمک و امداد رساندن به مردم درماندۀ افغانستان عازم آن دیار شدند ولی آماج کین و بدسرشتیِ مشتی متحجر جاهلِ ددمنش شدند. نمیدانم در آن لحظات سخت به چه میاندیشیدند، ولی مطمئناً لحظات سخت و دهشتناکی را طی کردند. همینطور خانوادههای عزیزشان که هنوز از فراق و درد جانکاه از دست دادن این عزیزان در رنج و اندوهند.
فکر میکنم الآن به فکر این آیه از کلام خدا افتاده باشید که میگوید: «میدانیم در حق آنان که خدا را دوست میدارند و بر طبق ارادۀ او فراخوانده شدهاند، همۀ چیزها با هم برای خیریت در کار است» (رومیان ۸:۲۸).
باشد که خدا فیض و قوت عطا کند تا در لحظات تیره و تار زندگی، آنگاه که او ظاهراً سکوت کرده، و از طرحی که بر بوم زندگی ما نقش میکند سر در نمیآوریم، همچنان بر او اعتماد و توکل کنیم.