You are here

در جستجوی حضور خدا

زمان تقریبی مطالعه:

۸ دقیقه

 

 

من در شهر بندر انزلی در خانواده‌ای متوسط به‌دنیا آمدم. اگرچه والدینم اعتقادات مذهبی راسخی نداشتند، اما من از همان دوران کودکی تحت نظارت پدربزرگم که فردی مذهبی بود با مراسم دینی آشنا شدم و از نه سالگی شروع به خواندن نماز و بجا آوردن واجبات دینی کردم.

یادم می‌آید سال سوم راهنمایی را به اتمام رسانده بودم که برای یک دوره آموزش نظامی به اردو رفتم. در آنجا با یک فرد روحانی آشنا شدم. او که مدت‌ها مرا تحت نظر گرفته بود متوجه شده بود که من با مابقی همسن و سال‌هایم متفاوت هستم و ‌دیده بود که چگونه با علاقه و اشتیاقی خاص مراسم عبادتی را به‌جا می‌آورم. یک روز این شخص پیش من آمد و به من پیشنهاد کرد که وارد حوزه علمیه شوم. پیشنهاد او مسیر فکری مرا به‌کلی تغییر داد. من که از همان ابتدای کودکی علاقه وافری نسبت به شناختِ هر چه بیشتر خدا داشتم، این پیشنهاد را دری تازه به روی اهدافم دیدم و تصمیم گرفتم به‌طور جدی‌ در این رابطه فکر کنم.

بعد از اتمام دورۀ آموزشی‌ام در اردو، به خانه برگشتم. اما فکر تحصیل در حوزه علمیه همچنان ذهنم را مشغول کرده بود و سرانجام آن را با والدینم مطرح کردم. پدرم که فردی بازاری بود و همیشه در این فکر بود که من در آینده جانشین او شوم، با شنیدن صحبت‌های من از کوره در رفت و تهدید کرد که در صورت عملی کردن این تصمیم مرا از ارث محروم خواهد کرد. برای من اجازه پدر به‌عنوان بزرگ خانواده بسیار مهم بود و بنابراین به ناچار تصمیمم را به تعویق انداختم و سعی کردم به مرور زمان ابتدا رضایت او را کسب کنم. سرانجام یک روز پدرم با سردی به من گفت که در نهایت این زندگی متعلق به من است و خودم هستم که باید برای آینده‌ام تصمیم بگیرم. ایشان به من گفتند: «تو آزاد هستی که در این راه قدم برداری، اما مطمئن باش روزی با سرافکندگی بر خواهی گشت.» این حرف پدرم خیلی قلب مرا تکان داد و غیرتم بیشتر افروخته شد.

سرانجام توانستم به‌ظاهر با رضایت خانواده وارد حوزه علمیه شوم و تحصیلات الهیات خود را شروع کنم. آرزو داشتم با قدم نهادن در این مسیر بتوانم از دنیای مادی کنده شده، در معنویات و حضور خدا غرق شوم. تمام وقتم را به خواندن کتاب و انجام مراسم مذهبی می‌گذراندم تا حدی که بعد از مدتی متوجه شدم مدت شش ماه است که به خانواده‌ام سر نزده‌ام. پس تصمیم گرفتم سفری به شهرمان داشته باشم و در این فرصت دیداری با خانواده تازه کنم.

در طی این سفر متوجه شدم که خانواده‌ام همچنان از من ناراضی هستند و پدرم همچنان بر این باور است که من روزی با سرخوردگی برخواهم گشت. در آنجا بود که با خودم عهد کردم به هر طریق که شده به پدرم ثابت خواهم کرد که در اشتباه است و این راه تنها راه سعادت من است.

مدت‌ها گذشت و من همچنان سرگرمِ به‌جا آوردن شریعت و احکامی بودم که فکر می‌کردم با رعایت آنها به خدا نزدیک‌تر خواهم شد. اما در عین حال احساس عجیبی در من بوجود آمده بود و آن اینکه پس چرا با وجود رعایت تمام آنچه که از من خواسته شده، باز نمی‌توانم حضور و نزدیکی خدا را احساس کنم. در همان دوران داشتم برای رفتن به مراسم حج آماده می‌شدم و به خودم این امید را دادم که حتماً این سفر یک تجربه استثنایی خواهد بود و مطمئناً در آنجا خدا به ما نزدیک‌تر خواهد بود و می‌توانم حضور او را به‌طور ملموس‌تر احساس کنم.

هم‌دوره‌ای‌هایم را می‌دیدم که با چه اشتیاقی خود را برای این سفر آماده می‌کردند. مطمئناً آنها نیز همان احساس مرا داشتند.

سرانجام روز موعود فرا رسید. ما در خانه خدا بودیم، جایی که به ما یاد داده بودند مقدس‌ترین مکانِ دنیاست. اما چرا انتظار من برآورده نمی‌شد؟ چرا همچنان خود را از خدا دور می‌دیدم؟ حال و احساسی که در آن سفر داشتم مرا بسیار ناامید و سرخورده کرد. در مسیر بازگشت مدام به این فکر می‌کردم که حتماً باید راهی باشد تا من بتوانم حضور خدا را به‌طور ملموس احساس کنم، اما چه راهی؟ من که تمامِ احکامِ شریعت را تا آنجا که در توان داشتم به‌طور کامل انجام داده بودم! آیا راه دیگری بود که می‌توانست مرا به معبودم نزدیک‌تر کند؟

مدتی پس از این سفر، با یک روحانی باسواد آشنا شدم. دوستی من با او به‌طرز عجیبی عمیق شده بود و تا حدی می‌توانستم تأثیر او را روی خودم احساس کنم. مبحث مورد علاقه او بررسی ادیان جهان بود و ما گاه تا ساعت‌ها در این رابطه با هم بحث و گفتگو می‌کردیم و از وقتی که با هم داشتیم لذت می‌بردیم. یک روز موضوع بحث ما به مسیحیت کشید. بعد از بحثی طولانی، او رو به من کرد و گفت: «حمید، انگار چیزی در درون من می‌گوید که مسیحیت راه حق است و مسیح تنها راهی است که می‌تواند انسان را واقعاً به خدا نزدیک کند». جملات او مثل ضربه محکمی برای من بود. من طبعاً دین خودم را تنها دین کامل می‌دانستم و همیشه اعتقاد داشتم که مسیحیت تحریف شده است. به همین جهت با این گفتۀ دوستم به‌شدت مخالفت کردم. با این حال از آنجا که برایش خیلی احترام قائل بودم، کنجکاو شدم که بدانم چرا به چنین نتیجه‌ای رسیده ‌است.

ما همچنان گاه و بی‌گاه در مورد مسیحیت با هم بحث می‌کردیم. یک روز دوستم یک جلد کتاب انجیل به من داد و از من خواست اگر فرصت کردم نگاهی به آن بیندازم و نظرم را درباره آن به او بگویم. من که خیلی دلم می‌خواست از علتِ علاقه دوستم به مسیحیت سر درآورم، مشغول خواندن انجیل شدم و هر چه بیشتر می‌خواندم، بیشتر شیفته و مجذوبِ شخصیت عیسی مسیح می‌شدم. تفاوتی که در تعالیمِ عیسی می‌دیدم براستی مرا گیج کرده بود. یادم می‌آید یک روز در زندانی که خدمت می‌کردم فرد محکومی را آوردند. حکمی که برای او صادر شده بود ضربات شلاق بود، و من مسئول اجرای آن حکم بودم. در همان لحظه به یاد داستانی افتادم که در مورد مسیح و طرز نگرش و عمل او در برابر آن زن زانی خوانده بودم. اینکه هر کس که خودش مرتکب گناهی نشده است سنگ اول را بزند... در همان لحظه تمام بدنم شروع به لرزیدن کرد. به کسانی که در آنجا بودند گفتم که نمی‌توانم فرد محکوم را شلاق بزنم چون خودم از همه گناهکارترم، و مسئولیت اجرای حکم را به فرد دیگری سپردم.

در درونم غوغایی بود. کاملاً گیج و سردرگم بودم. از طرفی می‌ترسیدم همه چیز را کنار بگذارم و خودم را پیرو مسیح معرفی کنم، و از طرف دیگر در وضعیتی که بودم اصلاً احساس آرامش نداشتم و می‌دانستم که این راه نمی‌تواند مرا به معبودم برساند.

یک روز از دوستم پرسیدم اگر بخواهم من هم پیرو مسیح باشم باید چه کار کنم. او که از سؤال من تعجب کرده بود به من پیشنهاد کرد در یکی از سفرهایم به خارج از کشور به کلیسایی بروم و موضوع را با مسئولین آنجا در میان بگذارم.

می‌دانستم کاری که دارم می‌کنم در مقایسه با زمانی که تصمیم گرفته بودم زندگی عادی‌ام را رها کنم و یک طلبه بشوم، عواقب بسیار سخت‌تری دارد. اما چیزی در درونم به من می‌گفت که آنچه باقی و ماندنی است خداوند است و من جداً تصمیم داشتم به هر قیمتی که شده این خدا را بهتر بشناسم و در او غرق شوم.

اولین باری را که به کلیسا رفتم هیچ وقت فراموش نمی‌کنم. احساس عجیبی داشتم. قدرت و نیروی عجیبی را در فضای آنجا احساس می‌کردم. گویا خدا در آن مکان فوق‌العاده به من نزدیک بود. با اینکه هنوز سؤالات زیادی در سر داشتم، اما همان نیرو و حضور کافی بود تا زانوهایم را خم کند. در همان روز من تصمیم گرفتم که خودم را به عیسی مسیح تسلیم کنم.

بعد از ایمانم خدا کارهای خارق‌العاده‌ای در زندگی‌ام انجام داد که یک نمونۀ آن، شفاهایی است که در چند ماه اخیر از دستان خداوند گرفته‌ام.

من مدت‌ها بود که از بیماری سنگ کلیه رنج می‌بردم و به‌قدری سنگ کلیه‌ام بزرگ شده بود که پزشکان می‌گفتند تنها راه معالجه، سنگ‌شکن و جراحی است. در همین فاصله یک روز که در کلیسا برای شفا دعا می‌شد، من هم از یکی از خادمین خواستم تا برای این موضوع برایم دعا کند. جلال بر نام خداوند چون تنها او قادر است غیرممکن‌ها را ممکن کند. درست سه روز بعد از آن دعا، سنگی بزرگ بدون هیچ دردی از من دفع شد. وقتی موضوع را با دکتر در میان گذاشتم برایش باورکردنی نبود. در همانجا توانستم با اقتدار بگویم که مسیح خداوند مرا شفا داده است. جلال بر نامش باد.

اکنون می‌توانم با شجاعت بگویم که گرچه هنوز با پیشینه‌ای که دارم درک برخی مسائل برایم قدری ثقیل و دشوار است، اما در قلبم به آنها باور دارم. به‌عنوان مثال موضوع تثلیث برایم یکی از سخت‌ترین مباحث است و هنوز هم پس از گذشت این همه سال‌ درک آن از لحاظ عقلی برایم دشوار است، اما در قلبم به آن ایمان دارم و اعتراف می‌کنم که من شیفته شخصیت عیسی مسیح به‌عنوان یکی از شخصیت‌های تثلیث هستم و در اوست که توانسته‌‌ام با خدای پدر ارتباط واقعی و حقیقی پیدا کنم. حضور او را هر روز به خودم نزدیک‌تر احساس می‌کنم و به او ایمان و یقین دارم. از روح‌القدس نیز می‌خواهم که هر روز مرا در این مسیر به پیش هدایت کند و به من قوت بدهد تا در او رشد کنم و بتوانم با افتخار به همگان اعلام کنم که خدا، همانطور که کلامش می‌گوید، جویندگان حقیقی خود را خواهد یافت و خود را بر آنها آشکار خواهد کرد. خدا هیچگاه کسی را که حقیقتاً در جستجوی حضور اوست نومید و سرافکنده نخواهد کرد و شیرینیِ حضور خود را از او دریغ نخواهد داشت.