سرگذشت ایمانی جاوید کوزهای از دل خاک
۵ دقیقه
در کشوری به دنیا آمدم که همیشه جنگ بود. در دوران کودکیام فکر میکردم که همۀ دنیا همیشه جنگ است. تمامی خاطرات کودکیام با جنگ و خونریزی در هم آمیخته است. ۹ ساله بودم که مجبور شدم کسی را به قتل برسانم و به همین خاطر قتل و خونریزی بخشی از زندگیام شده بود.
روزها و سالها به همین منوال گذشت تا اینکه در سن ۱۸ سالگی جنگ تمام شد و زندگیام معنایی دیگر گرفت. تا قبل از آن احساس آرامش را درک نکرده بودم و اکنون دیگر امنیت برقرار شده بود. حال که ۱۸ سالگیام را به پایان رسانده بودم باید کار میکردم ولی چون درس نخوانده بودم برایم کار نبود به همین خاطر به کشورهای همسایه مهاجرت کردم.
آنجا هم چون خارجی بودم اجازۀ کار نداشتم و مجبور بودم هر ۲ یا ۳ ماه یکبار به کشورم بازگردم زندگی برایم خیلی سخت شده بود. پدرم که میدانست برایم سخت است به من پیشنهاد داد که دیگر به جایی نروم و همان جا بمانم. او هر آنچه داشت مانند زمینهایش و دارائیاش را فروخت و به من داد تا یک مغازه باز کنم.
توانستم مغازهای بگیرم و به کار کردن مشغول شوم. خیلی در کارم پیشرفت کردم و اعتبار خیلی خوبی بدست آوردم. امّا متأسفانه پیشرفت در کار باعث شد که مغرور شوم و گمان کردم که هر کاری را میتوانم انجام دهم. تمام درآمدم را صرف خوشگذاری و عیاشی کردم.
وقتی متوجه شدم که زندگیام را در حال باختن هستم، خیلی دیر شده بود چون تمام پولی که پدرم به من داده بود را از دست داده بودم و حتی چند برابر آن را نیز زیر قرض بودم. زندگیام خیلی سخت شده بود و هر روز بدهکارها به منزل ما میآمدند و پولشان را میخواستند. واقعاً از پدرم خجالت میکشیدم و او را دلسرد کرده بودم.
راه دیگری جز فرار به فکرم نمیرسید ولی یکی از اقوامم به من گفت که میتواند مشکل مالی مرا حل کند. او مرا به حزب خودشان دعوت کرد و چند عملیاتی انجام دادیم و پول خوبی به دست آوردم. ولی یواشیواش متوجه شدم که عملیاتهای ما آدمکشی و ترور است. من که طاقت جنگ وخونریزی نداشتم در جایی قرار گرفته بودم که باز در خونریزی خلاصه میشد.
خیلی ناامید شده بودم و ترس تمام وجودم را فرا گرفته بود میخواستم که از آنجا فرار کنم. احساس میکردم که به آخر خط زندگیام رسیدهام و در هر عملیات فکر میکردم شاید من هم کشته شوم. دیگر طاقت نداشتم و تصمیم خود را گرفتم و توانستم به سختی فرار کنم و به کشور دیگری رفتم.
در کشور جدید شرایط برایم سختتر بود مدتی برای مسئلهای در زندان بودم و در آنجا انسانی نیکوکاری بود که به من خیلی کمک کرد. بعد از مدتی از زندان آزاد شدم و مرا به شهر دیگری منتقل کردند. شبها در خیابان بدون داشتن مقصدی راه میرفتم و به زندگی گذشتهام فکر میکردم و به خودم میگفتم چرا باید در زندگیام اینقدر سختی و بدبختی وجود داشته باشد.
امّا غم و اندوه مرا یک لحظه آرام نمیگذاشت. به همین خاطر به مشروبات الکلی رو آوردم به امید اینکه شاید کمی مرا آرام کنند ولی روز به روز وضعم بدتر و بدتر میشد. شبها صدایی میشنیدم که به من میگفت: خودت را بکش.
روزی در همان دوران سخت که مدام به فکر خودکشی بودم در پارکی نشسته بودم و احساس میکردم که تمامی غم دنیا را بر خود حمل میکنم. دیگر تصمیم گرفته بودم که خودم را بکشم. در همان لحظه که به فکر راههایی برای خودکشیام بودم صدایی مرا به سوی خودش جلب کرد. آن صدای دو پسر بود که با هم صحبت میکردند و من حرفهای آنها را میفهمیدم و رفتنم در کنار آنها و گفتم که من همزبان شما هستم و با آنها شروع کردم به درد و دل.
گوئی ماهها و حتی سالها بود که با کسی صحبت نکرده بودم. وقتی آنها از زندگی من با خبر شدند مرا تسلی و دلداری دادند و گفتند که میتوانیم برای شما دعا کنیم؟ من هم قبول کردم. آنها برایم دعا کردند و در دعا تمامی وجودم به لرزه افتاده بود و حضور خدا را احساس میکردم. در دعا متوجه شدم که آنها مسیحی هستند و به یاد آوردم که وقتی در کشورم بودم در ماهواره کانالهای مسیحی را نگاه میکردم.
از خودم پرسیدم خدایا میخواهی با زندگی من چه کار کنی و سرنوشت من چه خواهد شد. آن دو پسر را نگاه میکردم که چقدر آرامش داشتند و میتوانستم محبت خداوند را در نگاهشان ببینم. وقتی به گذشتۀ خودم نگاه میکردم با آن همه قتل و خونریزی از خودم بدم میآمد.آیا خداوند گناهان مرا میبخشد و یا دیگر برایم راهی نمانده است به راستی باید چه کار میکردم؟. بعد از اینکه با آن دو پسر صحبت کردم آنها گفتند که میخواهی قلبت را به عیسی مسیح بدهی؟ خداوند تمامی بارهای گران تو را به آرامش تبدیل خواهد کرد.
حضور خداوند تمامی وجود مرا در برگرفت و به لرزه در آمدم. من که بسیار تعصبی بودم ولی خداوند تمامی سؤالات مرا در یک لحظه جواب داد و مرا از وجودش پر ساخت و فقط قادر بودم بگویم چه طور میتوانم خودم را به خداوند بسپارم. آن زمان بود که با کمک آنها توانستم که قلبم را به عیسی مسیح تقدیم کنم و خداوند تمامی بارهای گرانم را با حضور پر مهر و محبتش به آرامی تبدیل کرد و کاملاً احساس کردم تمامی گناهانم بخشیده شده است.
از آن شب به بعد خداوند تمامی زندگیام را به راستی دگرگون ساخت. دیگر احساس تنهایی نمیکردم و هیچ وقت به فکر خودکشی هم نیفتادم. مشروب هم از زندگیام بیرون رفت. آن شبهایی که در خیابانها راه میرفتم و گریه میکردم دیگر هیچ وقت برنگشت و اکنون دستهای پر از مهر عیسی مسیح را در شانههایم حس میکنم که مرا همیشه محبت میکند. در خیابانها راه میروم و مژدۀ نجات خداوند عیسی مسیح را به همگان میرسانم.
چون خداوندی که زندگی مرا عوض کرد قادر است زندگی انسانهای دیگر را هم عوض کند. همیشه خداوند را شکر میکنم و میخواهم تا آخر عمرم، زندگیام را به عیسی مسیح بسپرم. شما هم میتوانید تمامی بارهای گرانتان را به خداوند بدهید عیسی مسیح آرامش خودش را به شما خواهد بخشید و تمامی گناهان شما را میآمرزد.
جاوید
میخواهم فریاد بزنم
کودکیام را، که با بازی قتل در زمین خشم و خون آغاز شد
میخواهم چشم خویش را ببندم بهروی جنگ و قهر و ترور
میخواهم آرزوهایم را جایی فریاد بزنم
و در به روی خفقان مرگ و صداهای در گلو مرده، ببندم
اما بالیدنام در پایانی فجیع مغلوب نشد
و من بیگانهترین آوارۀ خیابانهای شب و سکوت و غربت نبودم
زیرا یاوری هست برای افتادگان، مسیحی که ضربان زندگی را در سرزمین محبت
به نام من و تو میخواند
مسیحی که امنیت و رهایی را در ایمان هدیه میدهد