You are here

تولدی دوباره

زمان تقریبی مطالعه:

۵ دقیقه

 

 

در سال ۱۹۶۰ در یک خانوادۀ مسیحی آشوری به‌دنیا آمدم. وضع مالی متوسطی داشتم، اما همیشه از زندگیم راضی بودم و مثل خیلی از جوانان هم‌سن و سالم غرق مسائل دنیوی بودم و به همه چیز فکر می‌کردم به جز خدا! اما همیشه فکر مرگ مرا آزار می‌داد و این سؤال برایم مطرح بود که بعد از مرگ چه اتفاقی می‌افتد. شنیده بودم که افراد از ادیان مختلف به دنیای بعد از مرگ اعتقاد دارند و فکر می‌کردم کارهای خوب و بد ما تعیین‌کنندۀ نحوۀ زندگی ما پس از مرگ است اما ندایی درونی به من می‌گفت: «حالا حالا‌ها وقت داری، وقتی بزرگتر شدی شروع به انجام کارهای نیک بکن».

سرانجام در یکی از روزهای گرم تابستان سال ۱۹۷۸ خداوند نقشۀ خود را در زندگی من عملی کرد. آن روز از خانه بیرون آمدم تا به سینما بروم. از خانه تا سینما حدود سه کیلومتر راه بود و من آن را پیاده پیمودم تا اینکه به میدان انقلاب (۲۴ اسفند) رسیدم. طبق معمول پیاده‌روها مملو از دست‌فروش‌هایی بود که اجناس خود را به‌عرضه گذاشته بودند. آن‌ها را شاید صدها بار دیده بودم ولی همیشه برایم تازگی داشتند. همینطور که به اجناس روی زمین و میزها نگاه می‌کردم ناگهان چیزی توجۀ مرا به خود جلب کرد که تاکنون آن را آنجا ندیده بودم. چرا؟

آنچه دیدم مثل نور کبریتی بود که در تاریکی مرا به‌سمت خود می‌کشید و مانند صدایی اسم مرا می‌خواند. بله، درست دیده بودم، کتاب مسیحیت چیست؟، کتاب‌مقدس و ده‌ها کتاب دیگر دربارۀ مسیحیت. نگاهی به فروشنده‌های این کتاب‌ها کردم، قیافۀ آن‌ها به آشوری یا ارامنه نمی‌خورد و زمانی این نکته برایم ثابت شد که یکی از آن‌ها دیگری را صدا کرد که «برادر علیرضا قیمت این کتاب چند است؟» با خود فکر کردم، «ببین یک مسلمان چطور از فروش کتاب‌مقدس ما مسیحیان استفاده می‌کند؟»

نگاهی به کتاب‌مقدس انداختم و باید اعتراف کنم اولین باری بود که کتاب‌مقدس را در دست‌هایم داشتم و آن را می‌خواندم. هنوز در فکر بودم که چرا باید مسلمانان کتاب‌مقدس ما مسیحیان را بفروشند که یک نفر سر صحبت را با این جمله باز کرد: «آیا کمکی لازم داری؟» گفتم: «نه، فقط دارم نگاه می‌کنم.» اما او ادامه داد: «آیا چیزی در مورد عیسی مسیح می‌دانی؟» گفتم: «من خودم مسیحی هستم.» خیلی خوشحال شد و با صدای بلند به دوستش گفت: «برادر علیرضا این برادر مسیحی است» و برادر علیرضا از آن طرف دیگر با صدای بلند گفت: «هللویاه، خدا را شکر برادر، هللویاه.» کلمات برایم عجیب و ناآشنا بود، نمی‌دانستم دربارۀ چه چیزی صحبت می‌کنند؟

وقتی فهمید که مسیحی‌زاده هستم اما "تولد تازه" ندارم آه عمیقی کشید و برایم در مورد عیسی مسیح، نجات، فیض و بخشش خداوند گفت و توضیح داد که خون عیسی مسیح قدرت دارد ما را از زندگی گناه‌آلود نجات بخشد و به زندگی ابدی وارد کند. همه این صحبت‌ها برایم تازگی داشتند و اصلاً سر در نمی‌آوردم. بعد از حدود نیم‌ساعت گفتگو به من پیشنهاد کرد که آن روز به جلسۀ بشارتی آن‌ها بروم. نمی‌دانم چرا، ولی قبول کردم و او آدرس کلیسایشان را به من داد و قرار شد بعد از ظهر همدیگر را ببینیم.

به‌هرحال بعد از خداحافظی از آن‌جا تا خانه را دویدم. فراموش کرده بودم که به چه منظوری از خانه خارج شده بودم. فکر می‌کردم اگر به خانواده‌ام بگویم که چه اتفاقی افتاده و تصمیم گرفته‌ام امروز به کلیسا بروم آن‌ها عصبانی شوند و یا حتی مسخره‌ام کنند ولی در کمال تعجب دیدم که با خوشحالی مرا تشویق کردند و فقط گفتند که دیر به جلسه نرسم.

دقیقاً یادم نیست که جلسه ساعت چند شروع می‌شد ولی من حدود نیم‌ساعت قبل از جلسه با لباس مرتب وارد کلیسا شدم. سکوتی را که در آن جلسه حکمفرما بود حس می‌کردم، سکوتی متفاوت از سکوت‌های دیگر، یک سکوت الهی! شاید ترس بود و یا هیجان، اما قدرت فکر کردن نداشتم گویا مغزم خالی شده بود. احساس می‌کردم رابطه‌ام با دنیای بیرون کاملاً قطع شده بود. آرامش عجیبی در وجودم حس می‌کردم که تا به آن روز تجربه نکرده بودم.

جلسه شروع شد؛ سرود خواندند، دعا کردند، و بعد از سخنرانی جلسه تمام شد و من راهی خانه شدم. به‌محض ورودم به خانه به اتاقی که با پدر بزرگم مشترک بود رفتم، می‌دانستم او فعلاً به اتاق نمی‌آید. می‌خواستم تنها باشم، چند دقیقه‌ای روی صندلی نشستم و فکر کردم؛ ناگهان تمام گذشته‌ام در ذهنم شروع به رژه رفتن کرد، از بچگی تا امروز، از دید زدن‌ها، دزدیدن پول از مادربزرگ، پدربزرگ، پدر و مادر، دروغ‌های ماهرانه، دوبه‌هم زدن‌ها، مجلات مفتضح، عادات زشت، و اعمالی که حتی به زبان‌آوردن آن‌ها شرم‌آور است؛ در کنار آن‌ها هنوز صدای کشیش در گوشم تکرار می‌شد.

همان‌جا زانو زدم و با وجود آنکه از اعتراف به گناه، توبه و طرز دعا کردن هیچ نمی‌دانستم، احساس می‌کردم نیرویی مرا راهنمایی می‌کند. پس اعتراف کردم و از خداوند خواستم مرا ببخشد و از عیسی مسیح طلبیدم مرا با خون خود، که به‌خاطر من هم به روی صلیب ریخته شد، مطهر کند.

هنوز در حال دعا بودم که حس کردم از زمین کنده شده‌ام و میان زمین و آسمان هستم، دست خود را روی زمین گذاشتم، بله، هنوز روی زمین بودم. دست‌های خود را به آسمان بلند کرده و شروع به شکرگزاری خداوند کردم که ناگهان دستی را روی شانۀ راستم حس کردم، دستی که حالت عجیبی به من می‌داد. فکر کردم این باید پدربزرگم باشد که بدون توجه من وارد اتاق شده و مرا این‌طور در دعا دیده و دلش به‌حالم سوخته است. چشمانم را باز کردم اما پدربزرگی در کار نبود، در واقع هیچ‌کس در اتاق نبود ولی هنوز هم آن دست را روی شانه‌ام حس می‌کردم. آن لحظه کمی ترسیدم و فوراً به درون رختخواب شیرجه زدم و پتویم را روی سرم کشیدم و در حالی که خداوند را شکر می‌کردم به خواب رفتم. بعدها فهمیدم که این بار گناه بود که از دوشم برداشته شد و من احساس سبکی کردم و دیگری باید دست خداوند می‌بود که می‌گفت: «فرزند گم‌شدۀ من به خانه‌ات خوش آمدی» و شاید می‌گفت: «پسرم، تولدت مبارک!»

از همان روز زندگی من متحول شد. دیگر ترسی از مرگ نداشتم و شادی الهی سراسر وجود مرا پر کرده بود. خانواده‌ام متعجب شده بودند که عامل این تغییرات چیست. کم‌کم آن‌ها نیز ایمان مرا باور کردند و حتی زمانی که یکی از اقوام یا دوستان بیمار می‌شد از من می‌خواستند که برای‌شان دعا کنم. آن‌ها می‌گفتند که تو پاکی و خداوند به دعاهای تو جواب می‌دهد. خدا را شکر که او نیز به‌واقع جواب دعاهای مرا می‌داد و آن‌ها شفا می‌یافتند.

امروز سال‌ها از آن زمان می‌گذرد. من به‌همراه همسر و فرزندانم همچنان شاگردان مسیح هستیم و دعای ما این است که خداوند هر روز ما را با روح خود هدایت کند و بتوانیم تا روزی که در این دنیا هستیم او را خدمت کنیم و شاهدان امینی برای او باشیم و با شادی و اطمینان منتظر روزی هستیم که خداوندمان را رو در رو ملاقات کنیم.