گوید احساسم
۱ دقیقه
"به دنیا بنگر، به این همه درد"، گوید احساسم!
"سر به بالا کن، مرا پیدا کن"، گوید استادم!
"غمها، مشکلات، سختی، اسارت"، گوید احساسم!
"خنده، آزادی، صلح و رهایی،" گوید استادم!
"افتادهای باز، برنخواهی خاست،" گوید احساسم!
"دستت بگیرم، با من قدم زن،" گوید استادم!
"این بار سنگین است، نتوانی بردن،" گوید احساسم!
"بارت به من دِه، بر دوشم بِنِه،" گوید استادم!
"تو نالایق و بیکاره هستی،" گوید احساسم!
"تو ساختۀ من در من کاملی،" گوید استادم!
"دهان را ببند، شهادت نده،" گوید احساسم!
"دهانت بگشا، آن را پر کن،" گوید استادم!
"دیواری بساز، خود را جدا ساز، او را راه مده،" گوید احساسم!
"هیچ چیز نتواند مانعم شود، دوستت میدارم،" گوید استادم!
"بترس و شک کن، باورش نکن،" گوید احساسم!
"نترس و بیا تو مال منی،" گوید استادم!
"انسانها همه به ضد منند،" گوید احساسم!
"من با تو هستم دشمن فراری است،" گوید استادم!
"ارزش نداری دوستت بدارند،" گوید احساسم!
"تو برای من یک مروارید با ارزش هستی،" گوید استادم!
"شانهام شکست، پاهایم سست است،" گوید احساسم!
"تو را مسح کنم با روغن روح،" گوید استادم!
احساسم گوید... احساسم گوید... احساسم گوید...
عیسی چه گوید؟ استاد مهر و وفا چه گوید؟...
تنها یک جمله در اینجا باقی است:
ایمانت کجاست؟ احساست فانی است!
اقتباس از یک شعر هلندی/فرناز (هلند)