خدای معجزات
۱۲ دقیقه
خوشحال هستیم که شهادت برادر جلال را که شاهد یکی از معجزات بزرگ عیسی مسیح در زندگی خود بوده است، اینک در اینجا به چاپ برسانیم. باشد که این شهادت ما را بیشتر با خدای معجزهگر آشنا سازد و قدمی ما را به او نزدیکتر نماید.
امروز در اتاق کوچکی که در لندن زندگی میکنیم، هر روز شاهد رشد تنها فرزندمان ایلیا میباشیم که زندگی ما را با وجود خودش شیرینتر نموده است. من و همسرم هر گاه به او نگاه میکنیم قدرت خدا را میبینیم. قدرت خدایی که ایلیا را به ما تقدیم نمود. خدایی که غیرممکنها را ممکن میسازد و زندگیها را دگرگون مینماید. ایلیا، شهادت زنده بودن خداوند است، زنده بودن عیسیمسیح که تمام وعدههایش بلی و آمین است و خداوندی که دعاهای ما را در تنهایی خود میشنود و برای جواب دادن به آن وارد عمل میگردد.
من حدود ۱۵ سال پیش ازدواج کردم. همسرم را دوست داشتم و ما زندگی تقریباً خوب و مرفهی را داشتیم. این زندگی مشترک با شادی و موفقیت به پیش میرفت تا اینکه واقعهای برایمان اتفاق افتاد که ما را کمی در فکر فرو برد. این اتفاق، سقط شدن اولین بچهمان در دو ماهگی بود. چون این اتفاق برای بار اول افتاده بود، دکتر چندان به این مسأله توجهی نشان نداد.
پس از مدتی دومین جنین نیز در همان هشتهفتگی سقط شد. پزشک مربوطه پس از معاینه و بررسی همهجانبه متوجه نارسایی خونی در همسرم شد که این عارضه با مصرف دارو برطرف گردید، ولی باز مشکل بچه خود را نشان داد و جنین سوم نیز به سرنوشت دو جنین قبلی دچار شد و از بین رفت.
حدود دو سالی بود که از زندگی مشترک ما میگذشت. هر کدام از دوستان و یا فامیل ما را میدید، با دلسوزی آدرس دکتر جدیدی را به ما میداد. ما نیز کارمان این شده بود که با لباسی تر و تمیز و شیک به مطب دکتر میرفتیم تا ما را بیشتر تحویل بگیرند و مشکل ما را حل کنند! ولی با تأسف باید گفت که بعد از دو، سه سال رفتن و آمدن نه تنها مشکل حل نشد، بلکه به تعداد سقطها افزوده میشد. هر چه کار میکردیم و پول پسانداز میشد، بایستی به دکترها تقدیم میکردیم و هیچ نتیجهای هم حاصل نمیشد، تا اینکه سقط جنینها به هفت رسید.
بالاخره مجبور شدیم که به شورای پزشکی در تهران مراجعه کنیم و با تلاش و رشوه زیاد، موفق شدیم که در سال ۹۱ به لندن اعزام شویم. حالت غرور به ما دست داده بود که به کشوری اروپایی سفر میکنیم. یقین داشتیم که مشکل ما در خارج از کشور آنهم در انگلستان حل خواهد شد و پزشکی پیشرفته و تکنولوژی جدید، مشکل ما را به راحتی از سر راهمان خواهد برداشت. ولی مثل اینکه اینطور نبود و قضایا آنطور که ما پیشبینی میکردیم، انجام نمیشد. بعد از ۲۰ ماه ماندن در لندن و مراجعه به دکترها و پرفسورهای متعدد و خرج بیش از ۲۵۰۰ پوند، با دست خالی و با چهرهای خسته و پریشان و با تجربه دردناک سه سقط جنین دیگر، به ایران بازگشتیم.
در ایران با نگاههای فامیل و دوستان روبرو بودیم و مخصوصاً من صحبتهایی میشنیدم که آزارم میداد. میگفتند: مشکل اینها چقدر بزرگ است که مسافرت به انگلستان نیز بیفایده بود. از گوشه و کنار با کنایه به من پیشنهاد ازدواج مجدد میدادند. با دیدن این مناظر تصمیم گرفتیم که دوباره به لندن برگردیم. مقداری پول دست و پا کردیم و آپارتمانی را که داشتیم فروختیم و بعد از ۶ ماه به لندن آمدیم. اما این سفر نیز برای ما بیفایده بود. دیگر خود شهر لندن نیز مرا اذیت میکرد. بعد از ۵ ماه اقامت در اوایل سال ۹۴ به ایران برگشتیم.
این بار تصمیم گرفتم که کاری کنم که هوای لندن دوباره به سرم نزند. به همین منظور گاراژ بزرگی را خریداری نموده و شروع به کار کردم. هنوز۶ماه از اینکار نگذشته بود که دانستم که چه اشتباهی کردهام. زیر قرض سنگینی رفتم، ولی چارهای نبود. خیلی سخت کار کردیم تا بدهیها تمام شد. در این چهار سال ما با دکترها کاملاً قطع رابطه کرده بودیم. بیشتر به سراغ داروهای گیاهی میرفتیم و دستمان را به دامن نذر و نیاز و دعانویسی و این نوع خرافات دراز کرده بودیم. برای اینکار بعضی مواقع به روستاهای کوچک و دورافتادهای میرفتیم که حتی اتومبیل بسختی میتوانست راهی به آن پیدا کند. کارمان دیگر ارتباط با انواع این دعانویسها شده بود. ولی باز مشکل سرجای خودش بود و هیچ گرهای از کار ما باز نمیشد. تعداد جنینهایی که پس از رسیدن به همان دوماهگی از بین رفتند به یازده جنین رسیده بود.
پس از مقدار زیادی تلاش و دوندگی دوباره در اواخر سال ۹۷ به لندن آمدیم. این بار با دفعات قبلی فرق داشت چون تصمیم گرفته بودیم که هر طور شده در لندن بمانیم تا مشکل ما حل شود و به خاطر مسائل پناهنگی و اقامت نیز که داشتیم مجبور شدیم که برای اولین بار به کلیسای ایرانیان در لندن برویم. هدف من این بود که از طریق کلیسا به یک سری اطلاعات از مذهب مسیحیت دستپیدا کنم که برای رفع مشکل اقامت به من سود برساند.
با احتیاط و دلهره وارد کلیسا شدم. زمان پرستش و نیایش به حضور خدا بود. از همان روز اول محبت عمیقی را بین افراد آنجا دیدم و خیلی کنجکاو شده بودم که باید دلیلی وجود داشته باشد که اینقدر مردم خالصانه و با شادی خدا را پرستش میکنند. جلسهها را ادامه دادم و هر یکشنبه و سهشنبه مرتب میآمدم. احساس میکردم که محبت بین خواهران و برادران خیلی صمیمی و بیریا است.
یک روز به خودم گفتم تو که اینهمه وقت خودت را میگذاری و میآیی آیا بهتر نیست که چیزی را که این جماعت میگویند تو خودت تجربه کنی . شاید حرفهای اینها حقیقت داشته باشد. ممکن است خدای که اینها میگویند واقعاً زنده باشد، ولی من نمیتوانم او را ببینم.
یک روز این تصمیم را گرفتم که این را امتحان کنم. البته در چند جلسه همسرم نیز راضی شده بود که به کلیسا بیاید ولی خیلی سخت میگرفت و میگفت که این عقیده که عیسی خداوند است را من نمیتوانم قبول کنم. ولی خیلی این اشتیاق را داشت که کلام را بخواند و به کلیسا نیز بطور مرتب بیاید. در یکی از این جلسات یکشنبه بود که واعظی از آمریکا به کلیسا آمده بود. بعد از اینکه موعظۀ ایشان تمام شد، او از تمام آقایان در کلیسا خواست که به جلو بیایند تا برایشان دعا کند و من هم رفتم. خلاصه همه در حال دعا بودند و من نیز اینطور با خودم دعا کردم:
"خداوندا تو از وجود من آگاه هستی، تو از مشکلات من و پستی و بلندی زندگی من باخبری. من بزرگترین مشکل خود را به حضور تو میآورم و اگر تو واقعاً اینجا هستی و خدای شفا دهنده میباشی مرا شفا بده".
همینطور که مشغول دعا بودم. در گوشهای من صدای زنگ عمیقی بصدا در آمد. و کاملاً احساس کردم که نیرویی از گوشهای من به قلب من وارد شد و یک جمله شنیدم که تو باید اول نجات پیدا کنی و در نجات تو شفا هم هست. با تجربهای که در این مدت کم پیدا کرده بودم دریافتم که این از خداوند است و از روح او پر شدم. وقتی که همه خواستند سر جایشان برگردند، واعظ از من خواست که بمانم و گفت که شما مشکل داری و باید برایت دعا کنیم. در هنگام دعای این واعظ بود که گریه امانم نمیداد و خودم را در آن موقع واقعاً به خداوند سپردم. و گفتم ای خداوند عیسی مسیح از تو خواهش میکنم که وارد قلب من شو و از من انسانی نو بساز، آنطور که شایسته تو باشم. بعد از اتمام جلسه بود که من و همسرم به جلو رفتیم تا آقای واعظ برای بچهدارشدن ما نیز دعا کند. ایشان نیز برایمان دعا کرد و پس از دعا گفت که بروید و اسم بچه را نیز انتخاب کنید، زیرا که او در راه است.
در این زمان همسرم نیز عیسی مسیح را بعنوان خداوند قبول نمود و توبه کرد و حالا دیگر هر دو خدا را یکدل میپرستیدیم و شادی بزرگی به زندگی ما سرازیر شده بود. حالا من کاملاً باور داشتم که او قادر است که هر کاری را برایمان انجام دهد. من قبلاً به دنیا مینگریستم، ولی حالا دیدگاهم ۱۸۰ درجه عوض شده بود. تشنگی عجیبی برای شنیدن از کلام خدا و پرستش و دعا در من ایجاد شده بود. احساس میکردم که فاصله از روز سهشنبه تا یکشنبه زیاد است و من خواستار تعلیم بیشتری بودم. به همین منظور با یکی از برادران وقتی را برای روز جمعه تعیین نمودم تا با او درس کتابمقدس داشته باشم. در سپتامبر و اکتبر ۹۸ برنامه دعاهای ماهانه ما شکرگزاری برای وعدههای خداوند بود.
بعد از شرکت در یک کنفرانس تابستانی کلیسای لندن بود که من و همسرم برای این شکر میکردیم که این ۱۴ سال بچه نداشتیم و از طریق این مشکل بود که ما توانستیم نجات پیدا کنیم. چند ماهی از ایمان ما گذشته بود که به همسرم گفتم که حالا که ما در خداوند شاد هستیم پس بیا کاری کنیم تا خداوند نیز از ما شاد باشد. بهتر است که از پرورشگاه بچهای بیاوریم و سرپرستی او را به عهده بگیریم. خلاصه برای این کار اقدام کردیم و در حال فرستادن فرم و کارهای مربوطه بودیم که این موضوع را با شبان کلیسا در میان نهادیم که شبان کلیسا به من گفت: عزیزم به خداوند وقت بده.
بله این حرف مرا تکان داد، چون ما آن حرف برادر واعظ را نیز فراموش کرده بودیم. بعد از این صحبت با شبان کلیسا سه هفته گذشت که متوجه شدیم همسرم حامله است. در نوامبر سال ۹۸ بود که این موضوع را با کلیسا در میان نهادیم و کلیسا نیز با دعا و روزه در کنار ما ایستاده بود. هفتۀ هشتم از راه رسیده بود و این همان زمانی بود که هر بار جنین سقط میشد و به ماه سوم نمیرسید. همسرم آن شب که بخواب رفته بود، رویایی را دید که بسیار تکان دهنده و عجیب بود، خودش این واقعه را اینطور تعریف میکند:
ساعت ۲ نصف شب بود که بخواب رفتم. پس از چند لحظه که کاملاً خوابم برد دیدم که شکم مرا باز کردهاند بدون اینکه از داروی بیهوشی استفاده کنند. جالب اینجا بود که خودم داخل شکم خودم را از گوشۀ اتاق میدیدم. حدود ساعت ۴ نصف شب بود که از خواب پریدم و دیدم که شکمم سالم است ولی دردی که در خواب بود هنوز وجود داشت. پس از دعا باز بخواب رفتم. باز آن رویا را دیدم که صدایی به من میگوید: کجا درد میکند؟ بند بند بدن مرا دست میگذاشت و قسمتی از آیات کتابمقدس را نام میبرد. بدین صورت تمام بدن مرا آیه گذاری میکرد و بعد شروع کرد به بریدن بدن و من از گوشه اتاق تمام بدن خود را میدیدم که یک سانتیمتر در یک سانتیمتر بریده شده بود. درد بسیار شدیدتر شده بود. بطوریکه از شدت درد گریه میکردم و با همین صدای گریه بود که از خواب بیدار شدم.
ساعت ۶ صبح را نشان میداد و همسرم جلال نیز از خواب بیدار شده بود. خوابم را برای او تعریف کردم و درد بقدری شدید بود که دیگر نمیتوانستم بخوابم. هر دو شروع به دعا کردیم و اراده خداوند را طلبیدیم تا اینکه از خستگی زیاد دوباره خوابم برد. دوباره همان رویا را دیدم.
بدن من تکه تکه روی تخت بود و درد هم کماکان وجود داشت. اما حالا کار دیگری روی بدن من شروع شد و آن این بود که بافتن این تکه های بدن از بالا به پایین شروع شد. بدنم بافته میشد و من احساس راحتی بیشتری میکردم. تا اینکه تمام بدن من مثل حالت اول شد و مقداری احساس درد هم میکردم. اینجا بود که از او سؤال نمودم که چرا با بدن من اینکار را کردید؟ (این زمان قبل از کریسمس ۹۸ بود) که بچههای کلیسا برای نمایش عیسی حاضر میشدند. آن صدا در جواب من گفت: بچههای کلیسا میخواستند نمایش تولد عیسی را بازی کنند و برای اینکار احتیاج به زمین بیتلحم دارند که عیسی در آن بدنیا آمده و اینطور که بدن تو را آیه بندی کردیم، چون عیسی در بیتلحم هر جا که رفته و هر کاری که کرده در کتابمقدس بصورت یک آیه درآمده و بدن شما باید آماده میشد تا بچههای کلیسا بتوانند روی آن نمایش را اجرا کنند.
ما هر سال بدن یکی را انتخاب میکنیم و امسال نیز نوبت شما بود. اینجا بود که از خواب پریدم. ساعت ۵/۸ بود و برای همسرم که هنوز در خانه بود خواب را تعریف کردم و خیلی خوشحال شدیم که این از جانب خداوند بود. تمام آن روز را مثل افرادی که عمل جراحی کردهاند، بیحال و خسته بنظر میرسیدم. یکشنبه صبح که به کلیسا رفتیم تمام خواب را برای شبان کلیسا بیان نمودیم و ایشان گفتند که خداوند تو را شفا داده است و این بچه صحیح و سالم خواهد بود و سپس همگی خداوند را برای این کار عظیمش شکر نمودیم.
بعد از آن هفته همه چیز بخوبی پیش میرفت. در هفته دهم بود که ملاقاتی با دکتر متخصص داشتیم. آقای دکتر وقتی پرونده همسرم را دید که یازده بار سقط جنین داشته است و مشکلات دیگر در این پرونده را مشاهده نمود و سؤال کرد: شما چه دارویی مصرف کردید که این مشکلات حل شد؟ گفتیم هیچ، فقط عیسیمسیح شفاداده است. دکتر گفت: واقعاً یک معجزه رخ داده است. با اینحال همسرم را یک هفته تحت بررسی قرار داد و مطمئن شد که هیچ مشکلی نیست. گفت من هیچ دارویی برای شما ندارم.
بله همه چیز بخوبی پیش رفت و پسرمان ایلیا که وعدۀ خداوند بود، صحیح و سالم بدنیا آمد و خداوند دل ما را شاد نمود. ما برای این موضوع به هر دری زده بودیم و چه خرجها که نکردیم و چه افرادی را که ملاقات ننمودیم. فقط عیسی مسیح بود که قدرت انجام این کار را داشت و او در محبت عظیم خود مارا نجات دادو سپس مسئلت دلمان را به ما عطا فرمود.
برای فرزندم ایلیا نیز مسح خداوندم عیسی مسیح را میطلبم. از خداوند خواهانم که زیر فیض او رشد کند و اسمش شهادت زندهای برای خداوندمان باشد تا هدفهای نیکوی او تحقق پیدا کند و جلال خداوند در زندگی او دیده شود و باعث برکت بقیه گردد. این را بدانید که خداوند عیسی مسیح همیشه احتیاجات شما را در دولتمندی خود به شما عطا خواهد نمود. ایمان داشته باشید و در روی وعدههای او با وفاداری بایستید. خداوند همه شما را برکت دهد.
جلال و نسرین