تأملاتِ روحانی
۴ دقیقه
در زمانهای قدیم، در شهری دو نقاش زندگی میکردند. هر دو آنها در کار خود استاد بودند. یک روز پادشاه تصمیم گرفت که مسابقهای ترتیب دهد و یکی از آن دو را بهعنوان بهترین نقاش معرفی کند. پادشاه تالار قصر خود را بهوسیله پردهای به دو قسمت تقسیم کرد. قرار شد هر کدام در یک قسمت از تالار کار کنند و به خلق اثر هنری بپردازند. اولی سریع شروع به کار کرد.
او در نظر داشت چهره پادشاه را به تصویر بکشد. اما دومی چیزی به فکرش نرسید و در ضمن میدانست که هنرش به پای نقاش اول نخواهد رسید. روزها پشت سرهم سپری میشد و روز پایان مسابقه نزدیک میشد. نقاش اول به پایان کار خود نزدیک بود، اما نقاش دوم هنوز در فکر بود و هیچ نقشی نیافریده بود. روز آخر فرا رسید. فردای آن روز، زمان انتخاب بهترین نقاش بود. در روز آخر، بالاخره فکری به ذهن نقاش دوم رسید. او نیز دست بکار شد.
در روز مسابقه، پادشاه به سراغ کار نقاش اول رفت. تصویر او با هنرمندی فراوان نقاشی شده بود. همه از هنر آن نقاش شگفتزده شدند. حالا نوبت نقاش دوم بود. پادشاه و همراهان به آن سوی پرده رفتند. اما با نهایت تعجب هیچ نقاشیای ندیدند. دیوار خالی بود. فقط گویا روی دیوار را با مادهای تمیز و برّاق پوشانده بودند. پادشاه با حیرت از نقاش پرسید: ?پس نقاشی تو کجاست؟? نقاش با آرامی جلو رفت و پرده را کنار کشید. همه غرق در حیرت شدند. انعکاس نقاشی هنرمند اول بهگونهای پرشکوه در دیوار صاف و تمیزی که نقاش دوم آماده کرده بود، منعکس شده بود و میدرخشید، و به همین دلیل، زیبایی و شکوه آن دو چندان شده بود.
ما هرگز نمیتوانیم مانند مسیح بشویم. اما یک کار میتوانیم بکنیم. آنقدر پاک و مقدس شویم که چهره ?مسیح? از ما بدرخشد.
ریچارد وورمبراند
آنها همه چیز را در زندان از من گرفتهاند، نام، خانواده، کلیسا... آنان میخواهند من صفر باشم. اما در کتابمقدس این عدد وجود ندارد. برادر و خواهر من، شاید تو هم فکر میکنی صفر هستی. اما بدان که با ارزشترین هدیه را برای خداوند در اختیار داری، که همان آگاهی از فقر و هیچ بودن است. همان را به خدا بده. دیگر صفر نیستی.
ریچارد وورمبراند
خداوند میفرماید: ?آنچه که تو را از تسلیات آسمانی دور نگاه میدارد، این است که مشتاق نیستی به مکان دعا بشتابی. پیش از آنکه با اشتیاق به دعا بپردازی، برای یافتن راهحل، به جاهای دیگر چشم میدوزی و درپی پناهگاههای دنیوی میشتابی. اما دیری نخواهد پایید که درخواهی یافت که همه اینها چقدر بیارزش و بیدوام هستند. سرانجام خواهی پذیرفت که ?من? آنانی را که به من امید میبندند، رهایی میدهم و بجز من، هیچ اعانت مؤثری، هیچ راهحل مفیدی و هیچ مرهم ماندگاری وجود ندارد.
از الهامات توماس آ. کمپیس 1380-1471
کتاب تقلید از مسیح
خداوند نه به آنچه که ما میدهیم، بلکه به آنچه که برای خود نگاه میداریم، توجه دارد.
دیتریش بونهوفر، کشیش شهید در زمان نازیها
بشر تا زمانی که زندگی را بهعنوان چیزی مقدس باور نداشته باشد و به همنوعان خود به چشم برادر نگاه نکند، زندگی دیگران را تباه خواهد کرد.
لئون تولستوی
تا میتوانیم نیکی کنیم. آزادی را از هر چیز گرامیتر بداریم و بهخاطر اورنگ پادشاهی، هرگز به حقیقت خیانت نکنیم.
بتهوون
?جستجو نباید کرد، انتظار باید کشید?
زندگی بهسان معمایی است پیچیده، لاینحل و زخم زننده. گاه آن را بهترین هدیه مینامیم و گاه خستهکنندهترین میزبان. گاه همه چیز را زیبا و گاه خود را در میان ویرانهها تنها مییابیم. براستی کدام انسان است که بتواند بگوید این میزبان مقتدر همیشه برایش خوش یمن بوده است؟ آیا تجربه کردهاید که هر وقت بهطور جدی به خود و اطرافمان نگریستیم، خود را عمیقاً تنها یافتهایم؟ عامل اصلی تنهایی ما، در ابتدا شرایط خارجی نیست، بلکه خود ما هستیم. ما، تنهایی خود هستیم و برای خود معمایی مرموز و پر پیچ و خم.
هر قدر بیشتر در صدد کشف خود اقدام میکنیم، بیشتر در این گرداب اسیر میشویم. اینجاست که نتیجه میگیریم در زیر آفتاب، هیچ چیز تازه نیست و نرسیدن به یک نتیجه و تکرار مداوم وقایع ما را خسته میکند. و این تکرار کسالتآور، آنقدر ادامه مییابد تا بفهمیم حد و مرزی داریم و درک کنیم که انسانیم.
تنهایی هدیهای گرانبهاست. پرارزش است چون به ما میآموزد که انسان باشیم. میآموزد بپذیریم که کوچکیم و درمانده. تنها در پناه این درک است که خداوند به سراغ ما میآید، زیرا او تنها کسی است که میداند این تنهایی چقدر عظیم و دردناک است و تنها کسی است که نمیخواهد ما تنها باشیم و تنها کسی است که جواب تنهایی ماست.
افشین