You are here

رد پا

زمان تقریبی مطالعه:

۱ دقیقه

ردّ پا

خواب بودم‌، به خواب می‌دیدم‌‌‌:‌

بیابان زندگی گذشته‌ام را،

که از جلو چشمانم‌، چون پردۀ سینما می‌گذشت‌.

همه جا اثر قدم‌های او،

پابه‌پای ردّ پاهای من‌،

که بر روی شن‌های گذشت زمان‌،

همراهم قدم زده بود،

پیدا بود.

جز در آن فاجعۀ شوم‌،

جز در آن تنگی‌،

جز در آن خوف ملال‌انگیز،

جز در آن شامگاه تنهایی‌.

در آن لحظات بر روی شن‌های گذشت زمان‌،

فقط یک ردّ پا بود پیدا!

با کمال شگفتی پرسیدم‌‌‌:‌

خداوندا!

تو همیشه در هر جا،

چه در پنهان چه در پیدا،

همراهم بوده‌ای پابه‌پا.

چگونه در خطرناک‌ترین لحظات‌،

مرا رها کردی تنها؟!

جواب آمد که فرزندم‌،

من هرگز دوستانم را،

به هیچ قیمتی نمی‌کنم رها.

همیشه در هر جا،

در پنهان، در پیدا،

در هشیاری‌، در اغماء،

در آسایش‌، در سختی‌،

در خوشبختی‌، در بدبختی‌،

در سلامتی‌، در بیماری‌،

در پرکاری‌، در بیکاری‌،

در حین کشمکش و تقلاء،

در عین وداع از دنیا،

همراه ایشان می‌روم پابه‌پا!

رد پایی که در آن فاجعۀ شوم‌، در آن تنگی‌،

در آن خوف ملال‌انگیز، در آن شامگاه تنهایی‌،

دیدی‌،

رد پای تو نبود،

رد پای من بود،

که ترا سخت در آغوش گرفته بودم‌،

و با اطمینان راه می‌پیمودم‌،

مگر اثر سوراخ میخ‌ها را

در رد پای‌

بر روی شن‌ها

ندیدی‌؟!

(اقتباس از انگلیسی - مژده‌)

 
 

کجا زندگی می‌کنی‌؟

افسوس گذشته را می‌خوردم و

هراس آینده را داشتم‌!

ناگهان ندایی از خداوند در رسید‌‌:‌

?نام من "هستم‌" است‌.?

مکثی کرد. منتظر بودم‌. باز گفت‌‌‌:‌

?وقتی در گذشته زندگی می‌کنی‌،

با اشتباهات و پشیمانی‌هایش‌،

برایت سخت است‌. من آنجا نیستم‌؛

نام من "بودم‌" نیست‌.

?وقتی در آینده زندگی می‌کنی‌،

با مشکلات و نگرانی‌هایش‌،

برایت سخت است‌. من آنجا نیستم‌؛

نام من "خواهم بود" نیست‌.

وقتی در این لحظه‌، در زمان حال زندگی می‌کنی‌،

برایت سخت نیست‌. من آنجا هستم‌.

نام من "هستم‌" است‌.?

(هلن مالیکوت‌)

 

دل را خانه تکانی کنیم‌

عید آمـد و مـا خـانـۀ خـود را نتکانـدیـم گـردی نستــردیـم و غبـاری نفشاندیــم‌

دیدیـم کـه در کسـوت بخت آمـده نـوروز از بیــدلی او را ز در خـانـه بـرانـدیـــم‌

هرجـا گـذری‌، غلغلـۀ شـادی و شـورست مــا آتـشِ انــدوه بــه آبـی نفشانـدیــم‌

آفـاق پــر از پیـک و پیـام اسـت‌، ولـی مـا پیکـی نـداونـدیــم و پیـامـی نرساندیــم‌

احبـاب کهـن را نـه یکـی نـامـه بـدادیــم و اصحاب جوان را نه یکی بوسه ستاندیم‌

من دانـم و غمگیـن دلت‌، ای خستـه کبـوتر سالـی سپـری گشت و تــرا مـا نپراندیـم‌

صـد قـافلـه رفتنـد و بـه مقصـود رسیـدنـد مـا ایـن خرک لنگ ز جویـی نجهانـدیـم‌

مـاننـدۀ افسـون‌زدگان ره بـه حقیقت بستیـم و جــز افسـانــه بیهــوده نخـوانــدیـم‌

از نه خـم گـردون بگذشتند حریفان مسکین مـن و دل در خـم ایـن زاویــه مانـدیـم‌

طوفـان بتکانـد مگـر ?امیـد? کـه صـد بــار عیـد آمـد و مــا خـانـۀ خ،ود نتکاندیـم‌

مهدی اخوان ثالث‌