مصاحبه با کشیش محمد سپهر
۲۳ دقیقه
آشنایی بنده با کشیش محمد سپهر به زمانی برمیگردد که ایشان در شهر مشهد بهعنوان دستیار کشیش شهید حسین سودمند خدمت میکردند. پدرم گاهی اوقات که به مشهد منزل شهید سودمند میرفتند، مرا هم همراه خود میبردند و من اغلب در جلسات کلیسایی که در زیرزمین منزل ایشان برگزار میشد، برادر سپهرِ عزیز را میدیدم که با شور و حرارت صحبت میکردند و گاه اشعار زیبایی میخواندند. چهرۀ شاد و خندان ایشان را هنوز هم خوب بهیاد دارم. گذشت ایام باعث شد هر کدام از گوشه متفاوتی از این کره خاکی سر در آوریم و بنده تا مدتها خبر چندانی از این برادر عزیز نداشتم، جز اینکه هر از گاه ایشان را در برنامههای ماهوارهای مسیحی میدیدم و میدانستم در امریکا زندگی میکنند. تا اینکه روزی یک ایمیلِ عمومی از ایشان دریافت کردم که البته حاوی مطالب خواندنی و جالبی بود، اما برای من جالبتر نام فرستندۀ آن بود. وقتی مطمئن شدم فرستندۀ ایمیل همان برادر سپهرِ شیرینِ مشهد است، با خوشحالی فرصت را مغتنم شمردم و از ایشان قول گرفتم که در آینده نزدیک شرح زندگی ایمانی و تجربیاتشان را با خوانندگان مجلۀ کلمه در میان بگذارند. اینک این شما و این برادر سپهر عزیز:
۱- ممکن است قدری راجع به دوران کودکی و خانوادهای که در آن بزرگ شدید برای خوانندگان ما صحبت کنید؟
من در روز ۲۳ مارچ ۱۹۵۹ در شهر کوچک و مذهبیِ سبزوار در قلب کویر خراسان بهدنیا آمدم. در بدو تولد نارسایی ریوی داشتم و دکترها در سن یک سالگی رسماً مرا جواب کردند و به والدینم گفتند امیدی به زنده ماندنم نیست. بااینحال خداوند اجازه نداد از این دنیا بروم. من فرزند دوم بودم و از آنجا که وضع جسمی بسیار بدی داشتم و مادرم هم خیلی جوان بود، مادربزرگم پیشنهاد کرد که خودش تا مدتی از من نگهداری کند. بنابراین اکثرِ دوران کودکیام را در خانه پدربزرگ و مادربزرگم گذراندم. پدربزرگم یک آخوند روضهخوان بود و شهرت زیادی داشت. من زیر نظر او اجرای مراسم مذهبی را شروع کردم، بهطوری که در ۵ سالگی قادر بودم کتابهای مذهبی را بخوانم. اکثر اوقات همراه پدربزرگم به مساجد میرفتم و روزها را در مکتبخانه میگذراندم. در هشت سالگی، پدرم که معلم بود به شهر مشهد منتقل شد و من هم همراه خانواده به مشهد رفتم. مشهد شهری مذهبی بود و من تا سن ۱۷ سالگی بهسرعت در مذهب رشد کردم. اغلب اوقات، صبحها قبل از طلوع آفتاب به حَرَم میرفتم تا نماز صبح را در آنجا بخوانم. بزرگترین تفریح من، تماشای فیلمهایی بود که در آن یک هنرپیشۀ ترک به اسم "فخرالدین" در جریان جنگهای صلیبی با مسیحیان میجنگید و آنها را قلع و قمع میکرد. آرزوی من این بود که یک روز بتوانم ریشۀ تمام مذاهب را از روی زمین برکَنم. پدرم که دبیرِ روشنفکری بود گاهی به من گوشزد میکرد که مواظب باشم در مذهب تندروی نکنم، اما آنچه در هشت سال اول زندگیام از طریق پدربزرگم در من شکل گرفته بود به این آسانی کمرنگ نمیشد. از همان کودکی به من یاد داده بودند که باید از مسیحیان و یهودیان نفرت داشته باشم چون کافر هستند.
۲- چگونه به مسیح ایمان آوردید؟ چه شد که تصمیم گرفتید وارد کار خدمت شوید؟
در مشهد، تقریباً هفده سالم بود که یک روز در دبیرستان شنیدم یکی از همکلاسیهایم میگوید که عیسای مسیح خداوند است. من خیلی از این حرف او به خشم آمدم و بهشدت با آن شخص درگیر شدم. یقهاش را گرفته بودم و در حالی که از فرط عصبانیت سرخ شده بودم بر سرش فریاد میکشیدم: «چرا کفر میگویی؟ چه کسی چنین چیزی به تو یاد داده است؟» درست مثل سولوس دلم میخواست همان بلایی را بر سر آن پسر بیاورم که بر سر استیفان آوردند. معلم و شاگردان همه جمع شده بودند و حیرتزده ما را نگاه میکردند. من اصرار داشتم بدانم که او این حرف را از چه کسی شنیده است. بالاخره او گریهکنان گفت که این جمله را در جزوهای که یک میسیونر امریکایی بهنام "جوِل سلِیتر" (Joel Slater) به او داده، خوانده است. من با عصبانیت آدرس "جول سلِیتر" در تهران را از او گرفتم، و از آن پسر خواستم که دیگر هرگز در مشهد اسم عیسی را نیاورد. سپس به "جول سلیتر" نامهای نوشتم و گفتم: «من نمیدانم تو کی هستی، اما عیسایت را بردار و از این مملکت برو. تو اجازه نداری با فرزندان ما راجع به عیسی صحبت کنی. در غیر اینصورت عواقب خیلی وخیمی در انتظارت خواهد بود و من خودم شخصاً به تهران خواهم آمد و تو را خواهم کشت. از عواقب این کار هم ترسی ندارم. امیدوارم نخواهی در این مورد مرا امتحان کنی!»
مدتی گذشت و ایشان نامهای به من نوشت به این مضمون: «سپهر عزیز، من نامۀ تو را بارها و بارها خواندم و در آن قلبِ یک عاشقِ خدا را دیدم. خیلی خوشحالم که این قدر تشنۀ خدا هستی. آرزوی من این است که قلبی مثل تو داشته باشم. خدا تو را خیلی دوست دارد. من هم تو را دوست دارم، و خیلی اشتیاق دارم که تو را از نزدیک ببینم...». خلاصه اینکه این نامه توفانی در درون من ایجاد کرد. من تا آن موقع بخشیدن دشمن را تجربه نکرده بودم. نه بهعنوان یک تئوری تابهحال چنین چیزی شنیده بودم، و نه خودم در عمل تجربه کرده بودم که کسی بتواند دشمن خود را که او را تهدید به مرگ کرده است ببخشد و نسبت به او محبت داشته باشد. من بهخاطر تعصبی که داشتم نامه آن میسیونر را پاره کردم و حتی آن را سوزاندم تا روی من تأثیر نگذارد، اما این سؤال مدام در ذهن من بود که چطور یک شخص کافر و گناهکار قدرتِ آن را دارد که دشمنش را ببخشد و از کسی که تهدیدش کرده کینهای نداشته باشد، اما من که فردی مذهبی هستم نمیتوانم چنین کنم و هیچگاه بخشش را تجربه نکردهام. مانده بودم که این چه نوع تعلیمی است؟ چه نوع قدرتی است؟ از خودم میپرسیدم که علت این تفاوت در چیست؟ در هر پنج نوبت اجرای مراسم مذهبی، این سؤال همیشه در فکرم بود. حتی صادقانه اشک میریختم. احساس میکردم بعد از ۱۸ سال اجرای وفادارانۀ مراسم مذهبی، یک نفر برتر از من پیدا شده و دارد چیزی بالاتر از من ارائه میدهد، و این خیلی برای من سنگین بود. بهاصطلاح آهسته آهسته داشت فرش را از زیر پای من میکشید.
در بد وضعیتی گیر کرده بودم. از یک طرف احساس میکردم آن چیزی که آن همه سالها با جان و دل انجام میدادهام دیگر نمیتواند مرا ارضا کند و جوابگوی سؤال کنونیِ من باشد، و از طرف دیگر بذر نفرتی که از کودکی از مسیحیت و یهودیت در ذهن من کاشته بودند اجازه نمیداد قدم پیش بگذارم و مثلاً مسیحی بشوم. در عین حال نیز نمیتوانستم کماکان در همان اعتقاداتی که داشتم باقی بمانم. من چیزهایی مثل بخشش دشمن و اینکه خدا محبت است و مرا دوست دارد را نه تنها تابهحال نشنیده بودم و تجربه نکرده بودم، بلکه اصلاً برایم معنی نداشت و در هیچ جای دیگری ندیده بودم. چنان احساس سردرگمی و بلاتکلیفی و عجز و درماندگی میکردم که بلاخره تصمیم گرفتم خودم را بکشم، چون نه آن چیزی که الآن بودم و تمام جوانیام را صرفش کرده بودم جوابگوی نیازم بود و نه میتوانستم از آن چیزی که بودم یک قدم جلوتر بروم و شخص دیگری بشوم. بنابراین در سن ۱۸ سالگی تصمیم گرفتم خودم را زیر قطار سریعالسیرِ "توربوترن" که از مشهد به تهران میرفت بیندازم و به این وضعیت خاتمه دهم. شبی که فردای آن روز تصمیم داشتم با رسیدن قطار خودکشی کنم، نامههای خداحافظیام را نوشتم و حتی اشعار بسیار تلخ و دردناکی نوشتم که هنوز هم آنها را دارم. مثلاً یکی از آنها اینطور شروع میشد:
در این دنیای بیمعنا چه معنیها طلب کردم
به راهِ معنیِ آدم چه عالمها وجب کردم
نـدیـدم گنـجِ پنـــهان را
کفایـت بر حَلَـب کـــردم
آن شب برای آخرین بار گریهکنان از خدا خواستم به سؤالم جواب دهد و به من بگوید که چرا یک مسیحیِ کافر میتواند وقتی کسی او را تهدید به مرگ میکند بجای آنکه بترسد، اینگونه با محبت با او صحبت کند و او را ببخشد، ولی فرد مؤمنی مثل من چنین قدرتی ندارد و محبت و بخشش برایش ناآشناست. در حالی که به خودم میگفتم که دیگر نمیتوانم در این تضاد زندگی کنم و خودم را فریب دهم، با تلخی و عصبانیت به خواب رفتم. آن شب خوابی دیدم که مسیر زندگیام را برای همیشه عوض کرد. در خواب خودم را در اتاق بزرگی دیدم. ناگهان درِ اتاق از پشت بسته شد و دیدم آب دارد اتاق را پر میکند. هیچ کاری از من ساخته نبود. وقتی آب به گردنم رسید، فریاد زدم: «کمک! یکی به دادم برسد!» ناگهان دیدم مردی با آغوش باز روبرویم ایستاده است. کف دستهایش سوراخ شده بود. من با دیدن دستهای او، کاملاً مطمئن شدم که این دستهای سوراخ، دستهای مسیح است. به من گفت: «تلاش کن و ادامه بده، تو نجات خواهی یافت.» این کلمات آن قدر واضح و روشن بود که هنوز هم پس از گذشت سی سال در گوشم طنینانداز است. وقتی بیدار شدم، روحم آرامش داشت. دیگر از آن خشم و سردرگمی و نفرت خبری نبود. پر از شادی بودم و نسبت به همه عشق و محبت داشتم، حتی نسبت به دشمنانم. به این ترتیب در سال ۱۹۷۸، یعنی یک سال قبل از انقلاب، به مسیح ایمان آوردم. برای آن میسیونر در تهران نامهای نوشتم و گفتم: «بلاخره خدای تو قلب مرا تسخیر کرد!». مدتی بعد به خدمت سربازی رفتم. در آنجا با یک ایماندار ارمنی آشنا شدم و او آدرس کلیسای جماعت ربانی تهران را به من داد. بدین ترتیب در فرودین سال بعد به تهران رفتم و توسط برادر ایوان تعمید گرفتم. در آن زمان تازه انقلاب شده بود. دوستان به من توصیه میکردند که با توجه به اینکه نوۀ یک آخوند معروف بودهام و حال مسیحی شدهام، ماندن من در ایران در این شرایط تازه برایم خطرناک است و بهتر است از کشور خارج شوم. بنابراین در تلاش بودم که به خارج بروم.
اما اینکه چطور وارد خدمت شدم، در همان ایامی که به فکر مهاجرت بودم، یک روز در خیابان یکی از خادمین کلیسا را دیدم. از من پرسید که چه میکنم، و من هم گفتم که در تلاشم به خارج بروم. ایشان گفتند: «اگر تو بروی، چه کسی میخواهد اینجا بماند و پیام انجیل را به ایرانیان برساند؟» این اولین جرقهای بود که در مورد خدمت در فکر من زده شد. تقریباً ده روزی در این مورد با خودم کلنجار رفتم. به خودم میگفتم حال که من طعم محبت مسیح را چشیدهام، چرا نباید این محبت را به هموطنانم برسانم؟ این بود که فکر ترک ایران را برای همیشه از سرم بیرون کردم. باری در قلبم احساس میکردم که باید مردم کلام خدا را دریافت کنند. در این قسمت خیلی خودم را مسئول میدیدم. بنابراین کار خدمت را با فروش کتابمقدس و دادن جزوات بشارتی شروع کردم. به شهرهای مختلف سفر میکردم و کلام خدا را به همه جا میبردم و بشارت میدادم. اولین تجربۀ موفقیتآمیز بشارتیام را هیچ وقت فراموش نمیکنم. در آبادان سوار یک تاکسی شده بودم. به راننده گفتم: «اینجا هوا چقدر گرم است. خدا را شکر برای این هوا.» راننده و دوستش با تعجب گفتند: «آقا هوای گرم که شکرگزاری ندارد! اصلاً خدایی وجود ندارد!» من در همانجا شهادت زندگیام را برایشان دادم و در مورد عیسای مسیح با آنها صحبت کردم. کمتر از یک ساعت بعد، هر سه ما کنار جاده زانو زدیم و این دو نفر قلبشان را به عیسای مسیح سپردند. این اولین تجربۀ بشارتی موفقیتآمیز من بود و تشویقم کرد که زندگیام را بهطور تماموقت وقف خدمت به خداوند بکنم.
۳- شما سالها در شهر مشهد و در کنار کشیش سودمند خدمت کردهاید که در سال ۱۹۹۰ بهخاطر ایمانشان به مسیح اعدام شدند. ممکن است قدری راجع به این دوران از خدمتتان صحبت کنید؟ کشیش سودمند چگونه شخصیتی داشتند؟ پس از شهادت ایشان وضعیت کلیسا در مشهد چه شد؟ این کلیسا در حال حاضر در چه وضعیتی است؟
من یک بار که از سفرهایم به مشهد برگشته بودم، شنیدم شخصی به اسم حسین سودمند که مثل من مسیحی است، از اصفهان به مشهد آمده است و میخواهد به هندوستان برود. من با خوشحالی به ملاقات ایشان رفتم. از قضا در همان روزها بهخاطر جنگ فرودگاهها بسته شد و پرواز ایشان هم لغو شد، و بنابراین ایشان مجبور شدند برای مدتی در مشهد بمانند. من به ایشان گفتم که حال که شما خادم خدا هستید، چقدر خوب میشود اگر همین جا بمانید و با هم کلیسایی را در شهر مشهد تأسیس کنیم، چون من به افراد زیادی بشارت دادهام و اینها نیاز به تعلیم دارند. ایشان هم پس از مدتی موافقت کردند و از رفتن به هندوستان منصرف شدند. در مشهد ماندگار شدند و بدین ترتیب جلسات کلیسایی رسماً در منزل ایشان شروع شد. من هم بهعنوان معاون زیر دستِ ایشان خدمت میکردم و وظیفۀ اصلیام بشارت پیام انجیل بود. من از همان روز اول خودم را مبشر میدیدم و الان هم بعد از سالها هنوز خودم را یک مبشر میبینم.
برادر سودمند مردی فروتن و ساده و در عین حال بسیار قاطع و راسخ بودند. یکی از چیزهایی که در زندگی این مرد خیلی روی من تأثیر گذاشت این بود که او هر شب خانوادهاش را جمع میکرد و با هم کتابمقدس میخواندند و دعا میکردند. خانواده برای ایشان خیلی مهم بود. برادر سودمند واقعاً به ایمانش وفادار بود و در این خصوص تخفیف نمیداد. در زندان از خوردن غذا امتناع میکرد و اصرار داشت که باید کتابمقدس او را به او بدهند. مأمورین به او میگفتند که اسم این کار اعتصاب غذا است و برایت گران تمام میشود، اما او همچنان پافشاری میکرد که باید کلام خدا را در اختیار داشته باشد. ایشان در این قسمت خیلی قاطع بود و کوتاه نمیآمد. من خاطرات خیلی زیبایی از همکاری با برادر سودمند دارم که در آینده آنها را منتشر خواهم کرد.
کلیسای مشهد پس از شهادت کشیش سودمند دچار نوعی بحران روحی شد و روح ترس بر همه غالب آمد. ایشان اولین کسی بودند که رسماً به جرم ارتداد اعدام میشدند، و بنابراین تا مدتی کسی احساس نمیکرد که بتواند به مشهد بیاید و خدمتی را که در این شهر شروع شده بود ادامه دهد. حتی بعضیها احتمال میدادند که کلیسا بهطور کامل از مشهد برچیده شود. و اما ماهها قبل از اعدام برادر سودمند، یک بار برادر هایک به مشهد آمدند و من و همسرم هما را دعوت به خدمت کردند. ایشان خیلی ما را تشویق کردند و گفتند که ما مسحِ خدمت را در شما میبینیم. من همیشه میخندیدم و در جواب میگفتم که من یک مبشر هستم و یک مبشر هم از این دنیا خواهم رفت، و لیاقت شبانی را ندارم. اما وقتی موضوع شهادت برادر سودمند پیش آمد، خداوند بهوضوح با قلبم صحبت کرد و نشان داد که این جایی است که من باید برای او بایستم و میدان را خالی نگذارم. آن اوایل بهخاطر روح ترسی که وجود داشت، بهمدت چند ماه جلسات کلیسایی مشهد را تعطیل کردم. تنها گاهی اوقات بههمراه یکی دو نفر به بیرون از شهر میرفتیم و دعا میکردیم. حتی برادر هایک از من سؤال کردند که چرا کلیسا را تعطیل کردهام. من گفتم که «برادر جان شما خوب میدانید که مطابق دوم تیموتائوس باب ۱ آیه ۷ خدا روح ترس را به کلیسا نداده است بلکه روح قوّت را. کلیسایی که روح ترس بر آن حاکم باشد، کلیسای مسیح نیست. اگر ما با این ترس شروع کنیم، با همین ترس هم جلو خواهیم رفت و کلیسا بهزودی از هم خواهد پاشید. لازم است که اول پایه کلیسا قوی شود تا بتوانیم خدمتمان را با روح قوت ادامه بدهیم»، و برادر هایک قانع شدند. خلاصه، بهمدت چهار ماه، هر روز با چند تن از برادران به خارج از شهر میرفتیم و دعا میکردیم. اول فقط دو نفر برای دعا همراه من میآمدند، بعد شدند سه نفر، بعد چهار نفر، و همینطور بر تعدادمان افزوده شد تا جایی که در پایان چهار ماه، ۴۵ نفر عضو داشتیم و همگی با غیرت برای آینده کلیسا دعا میکردیم. بعد از تقریباً چهار ماه که به این صورت دعا میکردیم، یک روز که چند تن از ایمانداران در منزل ما بودند، ناگهان دیدیم در را زدند و چند نفر دیگر هم آمدند، و همینطور چند نفر دیگر. بدین ترتیب همگی بدون آنکه از قبل برنامهریزی کرده باشیم، شروع کردیم به دعا و ناگهان روح خدا چنان با قدرت بر ما ریخت که همه غرق در شیرینیِ حضور خدا شده بودیم و ساعتها با شور و غیرت به دعا ادامه دادیم. یک نفر از آن افراد پیشنهاد کرد که فردای آن روز به خانۀ آنها برویم و دعا کنیم. بدین ترتیب ما بهمدت ۱۰ شب پشت سر هم دعا داشتیم، و در آخر آن ده شب کلیسایی پر شور متولد شده بود. دیگر از روح ترس خبری نبود. از آن پس با قوّت و اقتدار در منازل جمع میشدیم و خدا را عبادت میکردیم. افرادی که سالها به آنها بشارت داده بودیم و بذرهایی که سالها کاشته بودیم، تازه داشت میوه میداد. من الان هم که در اینجا هستم راجع به غیرتِ ایمانداران شهر مشهد و ایستادگیشان برای خداوند خبرهای خیلی خوبی میشنوم، هر چند بهخاطر امنیت خود این عزیزان با آنها تماسی ندارم.
۴- چه شد که به امریکا آمدید؟ در حال حاضر مشغول چه خدماتی هستید؟
همانطور که قبلاً گفتم، من اصلاً در فکر بیرون آمدن از ایران نبودم. مهاجرت برای ما چنان ناگهانی و بدون برنامهریزی قبلی بود که حتی یک هفته قبل از ترک مشهد، یک فرش قسطی خریده بودم! کلیسای خانگی در مشهد در طی تقریباً سه سالی که از شهادت برادر سودمند میگذشت با وجود فشارها و محدودیتها بهخوبی رشد میکرد و شاهد ثمرات خوبی بودیم. منتهی در سال ۱۹۹۴ در پیِ به شهادت رسیدن برادر دیباج، برادر هایک و طاطاووس میکائیلیان عرصه چنان بر ما تنگ شد و فشارها به حدی رسید که احساس کردم دیگر نمیتوانم به این صورت به خدمتم ادامه بدهم. یک روز زانو زده بودم و در دعا از خدا یاری میخواستم. ناگهان خداوند بهطور بسیار روشن و مستقیم توسط اشعیا ۵۲ آیات ۱۱ و ۱۲ با قلب من صحبت کرد و مرا قانع نمود که دورۀ خدمتم در مشهد به پایان رسیده و باید آنجا را ترک کنم. حتی نحوۀ بیرون آمدن ما از ایران را هم برایم باز کرد: اینکه فراری و متواری نخواهیم بود بلکه خود خداوند پیش روی ما خواهد خرامید. چون در آن روزها خیلیها به ما توصیه میکردند که باید از طریق کوهها از ایران فرار کنیم. من این آیه را با خانمم در میان گذاشتم، ولی او گفت که این کار عملی نیست چون مدام تحت نظر بودیم. این موضوع را با کلیسا نیز در میان گذاشتم، و آنها کاملاً با رفتن ما از ایران موافق بودند. بدین ترتیب بدون آنکه به مشکلی بربخوریم، به ترکیه آمدیم و یک سالی در آنجا ماندیم. بعد هم از طرف کلیسای جماعت ربانی امریکا از ما دعوت شد که برای خدمت در بین فارسیزبانان به این کشور برویم.
در حال حاضر در مرکز امریکا مشغول خدمت به دو کلیسای ایرانی هستم، یکی در شهر "تولسا" و دیگری در شهر "اوکلاهاماسیتی". در برنامههای تلویزیونی مسیحی فارسیزبان نیز موعظه میکنم. همچنین سعی کردهام خدمتم را تنها به ایرانیها محدود نکنم، بلکه به کشورهای امریکای لاتین نیز سفر میکنم و مخصوصاً برای جوانان کلیساها در این کشورها صحبت میکنم. ضمناً هر از گاه شعر و سرود و مقالاتی نیز مینویسم، و در زمینه مسائل خانوادگی و اختلافات زناشویی هم مشاوره میدهم. در واقع قسمت اعظم وقت من صرفِ دادن مشورت از طریق تلفن میشود. پس از برنامههای تلویزیونی مسیحی، مردم تماس میگیرند و من با آنها دعا میکنم و به کمک روحالقدس مشاوره میدهم.
۵- چگونه با همسرتان آشنا شدید و در حال حاضر چند فرزند دارید؟
من چون در مشهد بودم، تنها ارتباط من با خواهران مسیحی در کنفرانسها بود. از آنجا که میدانستم دعوت به خدمت دارم، خیلی در مورد ازدواج محتاط بودم و دنبال شخصیتی میگشتم که بتواند با دعوت و خدمت من هماهنگی داشته باشد. یک روز که در مورد این موضوع با برادر هایک دعا میکردیم، ایشان به من گفتند که نباید به همسر آیندهام بهعنوان ابزار خدمت نگاه کنم بلکه همسر را باید شریک و مکمل زندگیام بدانم. ایشان گفتند که تو نباید بهخاطر خدمت زن بگیری، بلکه خداوندی که تو را برای خدمت خوانده است طبعاً آن کسی را سرِ راهت قرار خواهد داد که بتواند در زمینه خدمت نیز همسنگر مناسبی برای تو باشد.
مدتی بعد من هُما را در یک کنفرانس دیدم و با او آشنا شدم. با هم صحبت کردیم و بدین ترتیب ۲۵ سال پیش پیمان ازدواج بستیم. ما را برادر هایک در کلیسای مرکز عقد کردند. خداوند به ما دو فرزند عطا کرده است، یک دختر ۲۲ ساله بهنام آنیتا که ماه ژوئنِ امسال ازدواج کرد و الان او و شوهرش در دانشگاه در رشته "مدیریت بازرگانی" مشغول تحصیلند. آنیتا در کلیسا موعظات ما را که به زبان فارسی است برای انگلیسیزبانان ترجمه میکند. پسرم آروین هم ۱۷ساله است و در گروه پرستش گیتار میزند. ایشان در خدمتِ Bus Ministry فعال است، یعنی هفتهای یک بار با گروهی به مناطق محروم شهر میروند و ایشان بچهها را جمع میکند و برایشان موعظه میکند.
۶ – آیا در منطقهای که شما ساکنید ایرانیان زیادی زندگی میکنند؟ میزان آمادگی این ایرانیان برای پذیرش پیغام نجات را چگونه میبینید؟
برداشت من از این سؤال قدری با آنچه شما در نظر دارید فرق میکند. وقتی میگویید «منطقهای که در آن ساکنید» به گمانم منظورتان همین حوالی باشد، ولی من معتقدم که کل جهان منطقهای است که ما در آن ساکنیم. بنابراین جوابم به این سؤال خیلی مثبت است. اگر فقط به این ایالت "اوکلاهاما" نگاه کنیم، ایرانیان زیادی در اینجا نیستند، ولی در چهار گوشۀ این کره خاکی ایرانیان زیادی زندگی میکنند و من احساس میکنم که خدا دارد کار خیلی وسیعی در میان این قوم انجام میدهد. بهجرأت میتوانم بگویم که هیچ ایرانیای را ندیدهام که نام عیسای مسیح را بشنود و بیتفاوت از کنار آن بگذرد. ما شاید تنها ملتی هستیم که نسبت به نام عیسای مسیح بیتفاوت نیستیم. هر ایرانیای که نام عیسای مسیح را میشنود واکنش نشان میدهد. ایرانیان شخصیت مسیح را آشناترین، همخوانترین و نزدیکترین طریق به فرهنگ خودشان میبینند برای ایجاد ارتباط با خدا. وقتی میبینند حقیقت مسیح تا چه حد با آنچه در گذشته آموختهاند متفاوت است، قلبشان برای پذیرش پیام نجات مساعد میشود.
۷- بهترین نصیحتی که تابهحال از کسی شنیدهاید چه بوده است؟
بهترین نصیحت را از برادر دیباج شنیدم. من در آن زمان در طبقه دوم ساختمانی برای یک دکتر کار میکردم. ایشان قبل از آنکه بهخاطر ایمانشان به زندان بروند، یک بار که با شما به مشهد آمده بودند سری به محل کار من زدند. نشسته بودیم و من داشتم از بعضی چیزها در زندگی شخصی خودم پیش ایشان گله میکردم. برادر دیباج هم کاملاً سکوت کرده بودند و گوش میدادند. ایشان یک دفعه دست مرا گرفت و برد کنار پنجره. به من گفت: «سپهر جان بیرون چی میبینی؟» گفتم: «پمپ بنزین.» پرسید: «دیگه چی میبینی؟» گفتم: «جاده.» گفت: «دیگه چی میبینی؟» گفتم: «در آن دورها کوهها را میبینم برادر دیباج». پرسید: «خُب بعد از کوهها چی میبینی؟» گفتم: «ابرها و آسمان را». بعد دستش را توی جیبش کرد و یک سکۀ دو ریالی در آورد. از من خواست یک دستم را بگذارم روی چشم چپم، و بعد سکۀ دو ریالی را گرفت روی چشم راست من که هنوز باز بود. گفت: «حالا چی میبینی؟» گفتم که برادر جان هیچی نمیبینم. گفت: «مشکل این دو ریالی است، سپهر جان. وقتی انسان نمیتواند خوشبختی، سلامتی، زیباییها و این همه برکات را ببیند، در واقع یک چیزی جلوی چشمش را گرفته است.» بعد آن دو ریالی را از روی چشمم برداشت و گفت: «حالا چی میبینی؟» گفتم همان چیزهایی که قبلاً عرض کردم. گفت: «این چیزهایی که گفته بودی هیچ کدام تکان نخوردهاند. قبلاً بودند، الان هم سر جایشان هستند. اما تو یک چیزی از چشمت افتاد. باید دو ریالی در زندگی از چشمت بیفتد، درست مثل چیزی که از چشم سولوس افتاد و باعث شد او تبدیل به پولس بشود».
من این نصیحت برادر دیباج را تا به امروز آویزۀ گوش خودم ساختهام، و چه در زمینه خدمت و چه در زندگی روزمره نقش بسیار حیاتی و تعیینکنندهای برایم داشته است. همیشه و برای هر موضوعی به این فکر میکنم که آیا آن دو ریالی جلوی چشمم را گرفته است یا نه. هر وقت مشکلی پیش میآید و میخواهم از کمبود یا وضعیتی گله کنم، یاد حرف برادر دیباج میافتم که گفت: «سپهر جان، مشکل انسان این دو ریالی است. این دو ریالیِ روی چشم است که باعث میشود انسان نتواند برکات خداوند را ببیند».
۸- برای آینده چه برنامههایی دارید؟ احساس میکنید خدا شما را بهطور خاص برای چه نوع خدمتی خوانده است؟
من در وهلۀ نخست خودم را یک مبشر و واعظ کلام خدا میبینم. برنامهام این است که در آینده مقالات و کتابها و اشعاری در این زمینه بنویسم و مطالبی را که تابهحال نوشتهام به چاپ برسانم. امید من این است که این کتابها حلقۀ اتصالی باشد بین کلیسای ایران در گذشته و کلیسای ایران در آینده. تلاش اصلی من این است که مسیحیت را با فرهنگ بومی ایرانی تلفیق دهم و برای این فرهنگ قابل هضم کنم. در این زمینه تقریباً ده سال تحقیق و مطالعه کردهام که چرا مسیحیتی که در قرن اول و دوم در ایران ریشههای اساسی داشت، خیلی زود تا قرنها فراموش شد و نتوانست رشد کند. به این نتیجه رسیدهام که علت این است که در ایران به کلیسا اجازه داده نشد در قالب بومی شکل بگیرد. بیشتر قالبهای غیر بومی از آن نشان دادند. مادام که مسیحیت غیر بومی باقی بماند، هیچ وقت از مغز و احساسات مردم فراتر نخواهد رفت. بزرگترین خطر این است که من و همکارانم به این بسنده کنیم که مسیحیت در احساس و هیجانات مردم ما جایگاهی پیدا کند. زیرا این جایگاه چون ریشه ندارد، به زودی از بین خواهد رفت. تلاش من ترویج مسیحیتی است که بوی خودمانی بودن بدهد. البته میدانم در این زمینه نفر اول نیستم و افرادی مثل حسن دهقانی با آثارشان، شهید دیباج در نوارهایشان، یا برادر هایک از طریق خدماتشان به فارسیزبانان، الگو بودهاند. میدانم که آخرین نفر هم نخواهم بود، چون این یک کار گروهی است و نسلهای پیدر پی هایکها و دیباجها باید شهید بشوند و دهقانیها باید کتاب بنویسند تا مسیحیت در کشور ما بومی شود.
۹- برای کسانی که میخواهند وارد کار خدمت شوند چه توصیهای دارید؟ اگر قرار باشد ماحصل تجربیات خدمتیتان را برای مسیحیان ایرانی و بهویژه جوانترها در چند جمله خلاصه کنید، چه خواهید گفت؟
فکر میکنم خیلی مهم است کسانی که میخواهند وارد خدمت شوند، اول در حضور خداوند کاملاً مطمئن شوند که این خواستهشان، دعوت مسیح هم هست. اگر واقعاً میتوانند بدون ناراحتی وجدان بگویند که روح خدا بر من است و مرا مسح کرده تا از سال پسندیدۀ خدا سخن بگویم، مطمئن باشند که خواهند درخشید و ملکوت خدا را در ایران و در تمام دنیا پیاده خواهند کرد. توصیه دیگرم برای این عزیزان این است که مطالعه کنند. برای چهل دقیقه صحبت کردن حداقل باید چهل ساعت مطالعه کرد. برای نوشتن یک خط، لااقل باید ده کتاب خواند. مردمشناسی بخوانند، خودشان را به دانشهای امروزی مجهز کنند و خدمت سنتی را به خدمت مدرن امروزی تلفیق بدهند. دنیا عوض شده و نیازها نیز عوض شده است. دیگر نمیشود فقط به سبک سنتی، نسل امروز را خدمت کرد. ضمناً از هر نوع رقابت بپرهیزید. در خدمت رقابت معنا ندارد. هر کدام از ما در نوع خود منحصر بهفرد هستیم و خدا خدمت و عطای ویژهای به ما داده است. این را هم بگویم که نمیتوان در جنگ با شیطان پیروز شد اگر نخست در جنگ با خدا شکست نخورده باشیم. کسانی که در خدمت مدام بهدنبال فرصتی جدید میگردند باید بدانند که نیازشان فرصت جدید نیست، بلکه به شروع و خلقت جدید احتیاج دارند.