You are here

نجات از آرزوی مرگِ یار داستان زندگی منصوره

Estimate time of reading:

۷ دقیقه

 

من در خانواده‌ایی بسیار مرفع و سرشناس بزرگ شدم و با شخصی ازدواج کردم که بسیار عاشقش بودم و زندگی‌مان در اوج خوشبختی سپری می‌شد. به شوهر و فرزندانم می‌بالیدم و در خوشی و سعادت از بهترین نعمات خداوند برخوردار بودم. هیچ چیز کم نداشتم.

روزها سپری شد و من کم‌کم متوجه شدم که همسرم عوض شده است. او به من دروغ‌هایی می‌گفت که برایم باورنکردنی بود. تا اینکه به کارها و رفت و آمدهایش دقیق شدم و بلاخره متوجه شدم که او به دام اعتیاد گرفتار شده است. برای شخصی مانند من که در ناز و نعمت، مغرورانه زندگی می‌کرد این سرشکستگی بسیار زجرآور بود آن‌هم درست از شخصی که من عاشق‌اش بودم.

خاطرات زیبایی که با شوهرم داشتم باعث شد که به او کمک کنم. دوست نداشتم او خار و خفیف بشود و با تمامی قدرت و تلاشم قصد داشتم که به او کمک کنم. با او حرف می‌زدم، او را در خانه نگه می‌داشتم، دوست داشتم او را به زندگی عادی برگردانم. سعی می‌کردم حتی در خانه او را ببندم تا فرار نکند. در مورد عشق و محبت با او صحبت می‌کردم.به او می‌گفتم «این راهی را که تو می روی راه درستی نیست. عاقبت کسانی که این راه را رفته‌اند، جز بدبختی چیز دیگری نبوده است...» فکر می‌کردم او حرف‌های مرا باور می‌کند. او نقش‌‌بازی می‌کرد. وانمود می‌کرد که قبول کرده است اما همین که رهایش می‌کردم متوجه می‌شدم که دوباره روی پله اول نشسته است و به کارش ادامه می‌دهد. خیلی عوض شده بود به من دروغ می‌گفت، تعصبش را از دست داده بود. فقط می‌خواست به اعتیادش برسد.

تنها چیزی که برایم اهمیت داشت این بود که فرزندانم متوجه نشوند که من در چه موقعیت سختی قرار گرفته‌ام. دوست نداشتم در حالی که من دارم خرد و ذلیل می‌شوم آن‌ها هم به وضع من گرفتار شوند. می‌خواستم آن‌ها در همان غرور و احساس سربلندی به سر ببرند. هرگز در مقابل آن‌ها چیزی نمی‌گفتم و اشک نمی‌ریختم. شب که آن‌ها می‌خوابیدند شروع به گریه می‌کردم و آنقدر گریه می‌کردم که از حال می‌رفتم. آنقدر خدا را صدا می‌زدم که تمام وجودم به رعشه می‌افتاد. ولی هیچ جوابی نمی‌شنیدم.

کم‌کم شروع کردم به اقداماتی مثل نذر و نیاز و هر گونه نذر و نیازی که وجود داشت من انجام دادم. و همچنین هرکاری که فکر می‌کردم مفید واقع خواهد شد انجام دادم. عبادت‌های جور واجور و نماز و روزه‌هایی که هر کسی از عهده آن برنمی‌آید. و در عین حال بدنبال دعانویسی و جادو و جنبل راهی شدم. دیگر جایی نبود که من پانگذاشته باشم و تنها خواسته‌ام این بود که زندگی‌ام به جای اولش باز گردد.

غافل از آنکه زندگی‌ام روز به روز بدتر و بدتر می‌شد. تا جایی که همسرم به جایی رسید که دست به فروش طلا و جواهرات و لوازم خانه زد و به مرور هر چه داشتیم از دست دادیم.

فقر و بدبختی، تنهایی و بیچارگی از هر طرف به من هجوم آورند. تا اینکه ایمان آوردم که این سرنوشت برای من از روز ازل نوشته شده است و من بایستی با آن بسوزم و بسازم.

آنقدر تحت فشار روحی روانی قرار گرفته بودم که فکرها و تصمیمات نادرست تمام وجودم را در برگرفته بود.

هر لحظه آرزویِ مرگ شوهرم را داشتم و دعا می‌کردم که جنازۀ او را هر چه زودتر ببینم و از وجود نفرت انگیزش رهایی یابم. اما این آرزوها عملی نشد.

تا اینکه یک تصمیم جدی گرفتم. فکر کردم او را بکشم و گفتم خودم جواب خدا را خواهم داد. حال که او اینقدر من را اذیت کرده است من هم می‌کشمش.

راه‌های مختلفی برای کشتن همسرم به ذهنم رسید. ولی هر وقت می‌خواستم نقشه‌ام را عملی کنم ترس تمام وجودم را می‌گرفت. باز نمی‌توانستم هیچ کاری از پیش ببرم. بنابراین با دل شکسته هر روز را پشت سر می‌گذاشتم. هیچ کس را نداشتم که با او حرف بزنم.هیچ دلسوزی نداشتم. با اینکه میزان فامیل من قابل شمارش نیست و تعداد خواهر و برادرانم از تعداد انگشت‌ها فراتر می‌رفت اما من بی‌کس و تنها بودم و حتی نمی‌توانستم به کسی اعتماد کنم و از قلب خسته‌ام برایش بگویم.

در اوج غم و تنهایی بودم که بر حسب اتفاق یکی از دوستان صمیمی شوهرم به عنوان همدردی و کمک به خانوادۀ ما نزدیک شد. اما من متوجه شدم که آن شخص قصد‌ سوء‌‌‌استفاده دارد.

من این موضوع را فوراً با همسرم در میان گذاشتم. اما بر خلاف تصورم متوجه شدم که اعتیاد غیرت شوهرم را نیز کور کرده بود. او ذره‌ایی به دوست‌اش شک نکرد و تعصبی به خرج نداد. تحمل این موضوع به قدری برای من سنگین بود که دیگر نتوانستم طاقت بیاورم و تصمیم گرفتم با بچه‌هایم فرار کنم و به جایی بروم که هیچ کس ما را نشناسد. در خلوتی که بتوانم تنها بدون کینه‌ایی که در دلم روز به روز رشد می‌کرد و بدون نگاه‌های بد، بچه‌هایم را بزرگ کنم.

همه چیز برای فرار آماده بود. همه کارها را ردیف کرده بودم و منتظر لحظه آخر بودم. روز یکشنبه بود که با دلی شکسته و چشمانی اشک‌آلود در حال عبور از یک خیابان بودم. در محله‌ایی که پیش از آن هرگز از آنجا عبور نکرده بودم. عده‌ایی را در حیات ساختمانی بزرگ دیدم که با هم صحبت می‌کردند. من هم غیر ارادی و ناخودآگاه وارد شدم و داخل ساختمان رفتم. از نوع تصاویر اطرافم متوجه شدم که آنجا کلیسا است. آرامش عجیبی وجودم را در بر‌گرفته بود. شروع به گریه کردم. بعد از دقایقی خانمی به سوی من آمد و در کنار من نشست. او با روی باز و چهره‌ایی مهربان به من یک انجیل و فیلم عیسی‌مسیح داد. وقتی که به خانه رفتم و مشغول تماشای فیلم شدم. از ابتدا تا انتهای فیلم گریه می‌کردم. وقتی فیلم به آخر رسید صدایی به من می‌گفت:”من پشتِ در قلبت ایستاده‌ام و می‌کوبم اگر در قلبت را باز کنی، داخل می‌شوم و با تو شام خواهم خورد.“

آن زمان بود که بر زمین افتادم و با تمام وجود گریه کردم و عیسی را فریاد زدم. از او می‌خواستم که وارد قلب من شود و همینطور از او خواستم که بچه‌هایم را فراموش نکند و آن‌ها را حفظ کند از عیسی‌مسیح خواستم که پادشاه زندگی ما شود و درست در همان لحظه بود که حضور خداوند را در خانه احساس کردم. عیسی‌مسیح فکر و قلب من را شفا بخشید و در آن لحظه چنان آرامشی به من عطا کرد که تمام آن روزهای تلخ و عذاب‌آور را از یاد بردم. او وارد زندگی ما شد و شوهرم را از اسارت اعتیاد و ناراستی نجات بخشید. نور الهی او سراسر زندگی‌ام را درخشان ساخت. من دیگر نقشه‌های قدیمی را در سر نمی‌پروراندم بلکه نقشه‌های من عوض شده بود. هر روز کتاب‌مقدس می‌خواندم. هر روز برای شوهرم دعا می‌کردم و با او در محبت و دوستی حرف می‌زدم و برایش کتاب‌مقدس می‌خواندم.تغییراتی که در من بوجود آمده بود باعث شد که شوهرم با نگاه به من تغییر کند و دعاها و لمس خداوند از او انسان جدیدی ساخت. خداوند به او قدرتی داد که تصمیم گرفت عوض شود. از غیرت و قوت خداوند او توانست اعتیادش را ترک کند و دیگر هرگز به طرفش نرفت.

معجزه خداوند انجام شده بود و با چشمانم همسرم را می‌دیدم که از قبل هم بهتر شده بود. کسی که از او متنفر بودم و هر لحظه از زندگی‌ام آرزوی مرگش را داشتم حالا به او عشق می‌ورزیدم. رفتارها و حرف‌هایش باعث شد که دوباره محبت و نور خدا به خانۀ ما بازگردد. کار خدا معجزه است و خداوند قادر است که زندگی شما را هم شفا بخشد و آرامش و عشقش تمامی زندگی شما عزیزان را در برگیرد.

حضور خداوند با شما باشد

 

پای نهادن عشق به خانه‌ام


 

در حلقۀ فصل‌ها شادکام از شراب زندگی

مسکنم حصار عشق و معبدم به عیش و نوش

ناگهان

ترانه‌های شاد من به دست مرد من ربوده شد

و یار دلنواز من

به دام خلسۀ سیاهِ افیون و بنگ کشیده شد

تنید تار عنکبوتی نیاز و دزدی و دروغ بر تنش

رسید التهاب من به گریه و نظاره ستاره‌ها

فریفته به مرگِ یار

به جادو و به جنبل و طلسم او

نماز عشق خواندم و جواب من سکوت بود

خدای را صدا زدم

که آه ای خدای من،نگاه کن به کیفر بلای من،نماز من،نیاز من

و ناگهان خدای عشق پا نهاد بر دلم،به خانه‌ام

و عطر پادشاهی‌اش به باد برد ناله‌ها و سوز من

و یار من سر سپرده محبت خدای گشت

و خانه‌ام به مهر او،به واقع شاد شاد گشت

 

 

چه باید کرد زمانی که شما احساس عصبانیت می کنید؟ بنابراین ای برادران عزیز من، هر کس در ...شنیدن تند و در گفتن آهسته و در خشم سُست باشد. زیرا خشم انسان عدالت خدا را به عمل نمی آورد...

 

 

بخشیدن انتخابی است که در زندگی با آن روبرو می‌گردیم و آنجاست که خواست و اراده ما دچار بحران می‌گردد. ما تصمیم بر این می‌گیریم که با ناراحتی و تنفری که در مورد فرد دیگری در ما هست‌، روبرو شویم تا بتوانیم او را از دل ببخشیم‌. از آنجا که خدا هم از ما انجام این امر را می‌طلبد، پس

برای اطلاعات بیشتر لطفاً اینجا را کلیک کنید.