You are here

فریاد مرا بشنو

Estimate time of reading:

۵ دقیقه

 

 

در خانواده‌ای متوسط متولد شدم و از زمانی که به یاد می‌آورم بین بیمارستان‌ها و مطب پزشکان در رفت و آمد بودم. از کودکی بیماری‌های مختلفی داشتم. و خاطرات من در آن دوران حول دست و پنجه نرم کردن با بیماری‌های جسمی‌ام، می‌چرخد. آن زمان‌ها بسیار کنجکاو بودم و این کنجکاوی بیش از حد مرا به عنوان شخصی فضول در بین دیگران معرفی کرده بود. و دوستان و آشنایان خیلی مرا تحقیر می‌کردند و این باعث شده بود که خود را به طور طبیعی شخصی توسری خور ببینم و از همه نفرت و کینه به دل بگیرم. برای هر انسانی لذت بردن از زندگی بوسیله داشتن سلامتی امکان‌پذیر می گردد اما نداشتن سلامتی از همان دوران کودکی از من انسانی ضعیف و درون‌گرا و غمگین ساخت. و در نوجوانی هم دچار بیماری صرع شدم. و در سال ۱۳۷۶ میگرن و تشنج به سراغم آمد. و روزهای سختی را گذراندم. همچنان که بیماری صرع موجب آزار من بود افسردگی هم در من شدت می‌یافت. پزشکان مختلف افسردگی را آن زمان تشخیص ندادند تا اینکه پس از سال‌ها یکی از دکترها به بیماری من پی‌برد و به من توصیه کرد که بوسیله دارو و پرهیز از یک سری از خوراکی‌ها و انجام برخی رفتارها و ورزش‌ها می‌توانم بیماری‌ام را کنترل کنم. بیماری که کنترل شدنی است نه درمان شدنی. در آن زمان بسیار نسبت به دنیای اطرافم بی‌تفاوت شده بودم و چنان در خودم فرو رفته بودم که از نظر روحی عصبی و بسیار افسرده شدم. خودم را آدمی بی‌عرضه می‌دانستم که حتی قادر نیست زندگی کند. خودم را مزاحم می‌دیدم. یک شخصِ اضافی که وجودش هیچ ارزشی ندارد. خودکم بین شده بودم و حوصله هیچ کاری نداشتم.

پس از مدتی حالم به حدی بدتر شد که دیگر حتی نمی‌توانستم زمان سردرد و تشنج را تشخیص بدهم. کمترین مدت بیهوشی ۳ روز طول می‌کشید و بیشترین مدتی که در بیهوشی به سر می‌بردم ۲۱ روز طول می‌کشید. عذاب‌آور بودن این وضعیت مرا دست به دامان پزشکان کرد اما برای این منظور پول زیادی لازم داشتم. دیدن دکتر و تهیه دارو خرج بسیار بالایی برای ما داشت. در حالی که آن داروها و توصیه‌های پزشکان تأثیر چندانی در درمان من نداشت. و من روز به روز بیشتر از بین می‌رفتم. روزانه بیش از ۱۵ قرص مصرف می‌کردم تنها برای آنکه بتوانم تعادل نسبی به وضعیتم ببخشم. این بیماری روز به روز بدتر می‌شد و من نیز روز به روز از نظر روحی بیشتر سقوط می‌کردم. دیگر به خدا هم پشت کرده بودم و هیچ عقیده و ایمانی برایم نمانده بود. به خدا بی‌احترامی می‌کردم و آنچه که می‌توانستم برای ارضا حقارت‌هایم انجام می‌دادم‌. موجودی کاملاً از دست رفته بودم و می‌بایست بدون امید به بهبود، میگرن‌های وحشتناکم را تحمل می‌کردم و تشنج‌های عذاب‌آور و بیهوشی‌ها را از پشت سر بگذرانم. نا امید و خسته از زندگی و متنفر از خودم و دنیای اطرافم بودم.  روزی از روزها بدون اینکه تفکر خاصی داشته باشم با کلیسا آشنا شدم. در آن شرایط که از نظر مالی در بدترین وضعیت بودیم پدرم مرا به کلیسا آورد و پس از آن بارها به کلیسا رفتیم. در آن زمان من دعا را کاری کاملاً بیهوده تصور می‌کردم و فکر می‌کردم با دعا کردن هیچ کاری درست نمی‌شود. و اصلاً هیچ وقت فکر نمی‌کردم که کارم به جایی برسد که به درگاه خدا دعا کنم. درست همان زمان بود که در کلیسا در لحظه‌ای که وقت دعا بود چنان از خود بی خود شدم که زمان و مکان را فراموش کردم و لبانم بی‌اختیار شروع به صحبت با خدا کردند. من که بسیار خجالتی و ترسو بودم و نمی‌توانستم در جمع حتی صحبت کوتاهی داشته باشم آنروز در کلیسا با صدای بلند دعا کردم و از خداوند خواستم که مرا شفا بدهد و دعا کردم که عیسی‌مسیح هرچه زودتر مرا شفا بدهد. عیسی‌مسیح به من جرأت داده بود که از خودم حرکتی نشان دهم زیرا در آن زمان من خودم نبودم.

پس از آنروز در کلیسا من که بطور مرتب ۱۷ قرص باید می‌خوردم نسبت به قرص خوردن تردید پیدا کردم. چند روز گذشت و من هر وقت می‌خواستم قرص‌هایم را بخوردم حضور خداوند را احساس می‌کردم که به من نگاه می‌کند و از من می‌پرسد چرا قرص می‌خوری. منکه تو را شفا دادم. پس دیگر قرص خوردن چه کاری می‌توانست بکند. بلافاصله به خودم گفتم تو که خوب شده‌ای چرا دارو مصرف می‌کنی؟ دارو برای انسان‌های بیمار است در حالی که تو شفا خواستی و شفا پیدا کرده‌ای. این ایمان به حدی در من قوی بود که به طور تمام و کمال خوردن قرص‌ها را کنار گذاشتم و این حقیقت داشت زیرا من شفا یافته بودم و احتیاجی به قرص‌ها نداشتم وخداوند فریاد مرا شنیده بود. حالا دیگر من در سلامت کامل هستم مانند هر انسان سالم دیگری. انگار نه انگار که من روزی در چنان وضعیت بغرنجی بوده‌ام. خداوندم عیسی‌مسیح مرا شفا داد و حتی افسردگی من بهبود کامل یافت.دیگر از آن بیهوشی‌ها و صرع ناعلاج خبری نیست و دکترها کاملاً گفتند که فقط یک معجزه می‌تواند این مریضی را شفا بخشد. دیگر هیچ احساس بدی نسبت به خود ندارم و هیچ تنفری نسبت به دیگران در من نیست.

دیگر خود را بی‌ارزش‌تر و بی‌عرضه‌تر از دیگران نمی‌بینم و حقارتی در من وجود ندارد.اکنون خداوند برای من مهربان‌تر از پدر و مادر و بهترین دوست من است. در حال حاضر مشغول حرفه طراحی هستم. این هنر همچون هدیه‌ای از سوی خداوند به من داده شده است و مانند هر انسان سالمی مشغول به کار و زندگی معمولی هستم این در حالی است که من تا پیش از آشنایی با مسیح در عمرم کار نکرده بودم و هرگز از دسترنج خود برخوردار نبودم. اینها برای من بقدری شگفت‌آور و عالی است که قدر زندگی‌ام را بیشتر از هر انسانی می‌دانم و در دعا همیشه از خداوند می‌خواهم که در ایمان تقویت شوم و او را شکر‌گذار و ستایشگرم.

امیدم این است که همیشه خدمت‌گذار خداوندم عیسی‌مسیح باشم.