خیابانی خطکشی شده
۷ دقیقه
در سال ۱۳۵۳ در خانوادهای مسلمان در شهر شیراز متولد شدم. گرچه پدر و مادرم چندان متعصب نبودند اما همیشه بر صداقت و ایمان به خداوند یکتا تأکید داشتند و ما را در همین مسیر تربیت میکردند. اما خدا برای من نقشۀ عالیتری داشت. او میخواست من با خدای زنده و فیاض آشنا شوم، خدایی که نه تنها در آسمانها بلکه در قلب منِ انسان خاکی ساکن شده است و دیگر مرا غلام نمیخواند بلکه فرزند خطاب میکند.
نقشۀ عالی خدا از زمانی در زندگی من شروع شد که ۸ ماه از ازدواجم میگذشت و ۶ ماهه باردار بودم. در آن ایام در یک سانحه اتومبیل پای چپم (قسمت ران) به اندازه ۷ سانتیمتر به وضع ناهنجاری آسیب دید اما خداوند به فرزندم رحم کرد و کوچکترین آسیبی به او وارد نیامد. مرا بلافاصله به بیمارستان منتقل کردند و عمل سختی روی پایم انجام دادند. بعد از اینکه بههوش آمدم خدا را شکر کردم که عمل بهخوبی انجام شده بود و امیدوار بودم که بعد از مرخصی از بیمارستان میتوانم به روند عادی زندگی خود ادامه دهم و با همسرم منتظر تولد فرزندمان باشیم. اما غافل از اینکه تازه مشکلات من شروع شده بودند.
چند روز بعد از عمل پیوند، پایم بهسختی عفونت کرد و زخمش باز شد. روزی سه مرتبه پایم را شستشو میدادند که بسیار دردناک بود اما متأسفانه هیچگونه آنتیبیوتیکی در درمان این باکتری مؤثر نبود. بیمارستانم را عوض کردم، پیش چندین ارتوپت رفتم ولی همۀ آنها اظهار ناامیدی میکردند. بعد از ۵ مرتبه عمل جراحی و متحمل هزینههای گزاف دارو و دکتر و بیمارستان خصوصی شدن بهترین ارتوپت شیراز که از وضعیت من بهستوه آمده بود من را جواب کرد و گفت: «بروید نذر و نیاز کنید. دیگر کاری از دست ما و هیچ کس دیگری ساخته نیست. ما هر کاری که لازم بود کردیم ولی متأسفانه نتیجهای حاصل نشده است.» نمیدانید چه وضعیت شکننده و دردناکی بود. پسرم که ۳ ماه بعد از سانحه در آن وضعیت بهدنیا آمده بود بیش از یک سال سن داشت. در طی این مدت آرزوی بغل گرفتن و بازی کردن و دویدن با او بهدلم مانده بود.
شب و روز درد میکشیدم و گریه میکردم. حتی مسکنهای قوی هم در من اثر نمیکرد. کارمان از صبح تا شب دعا کردن و رفتن به زیارتگاهها بود. هر کس هم که مرا میشناخت برایم نذر و نیاز میکرد اما جواب نمیگرفتم. شوهرم که دیگر تحمل دیدن این همه درد و سختی را نداشت تصمیم گرفت مرا برای درمان به خارج از کشور ببرد. او مدام مرا دلداری میداد و میگفت که امیدت را از دست نده. به هر حال با مشکلات فراوان با یک بچه خردسال و صندلی چرخدار بههمراه شوهرم از کشور خارج شدیم.
اما متأسفانه در آنجا هم به هر دکتر ارتوپتی که مراجعه میکردیم همه اظهار ناامیدی میکردند. بعد از گذشت ۷ ماه در حالی که بسیار ناامید و دلشکسته بودم تصمیم گرفتم با همان وضعیت به ایران برگردم. در همان روز بهطور تصادفی زمین خوردم و قسمتی از لگنم شکست. بعد از این اتفاق مرا سریعاً به بیمارستان منتقل کردند و در اتاق ایزوله بستری شدم. وضعیت خیلی بدتر از قبل بود حتی نمیتوانستم بنشینم و یا تکان بخورم. از این وضعیت بهستوه آمده بودم. درد غربت، درد پایم و نگرانی پسر و شوهرم همه آرامش را از من سلب کرده بودند.
در اوج این ناامیدیها یک روز در بیمارستان چشمم به صلیبی افتاد که بالای تختم روی دیوار نصب شده بود. با نگاه کردن به عیسای مسیح که بر آن مصلوب شده بود آرامش بسیار عجیبی یافتم. به عیسای مسیح مصلوب خیره شدم، میتوانستم درد و رنج صلیب را بر چهرهاش ببینم، اما در اوج این دردها چهرۀ او آرامش خاصی داشت و احساس میکردم که میخواهد با من حرف بزند. من هم گویی آشنای دیرنۀ خودم را یافته بودم شروع به گریستن کردم، دردِ دلم را پیش او خالی کردم و به او گفتم که «حضرت عیسی من در این مدت خیلی سختی کشیدم، هر چه کردم نتیجه نگرفتم. حالا نزد تو دعا میکنم، تو همانی که از مریم باکره متولد شدی، تو همانی که مرده را زنده میکردی، تو همانی که کوران را بینا میساختی، در پیش تو پای من کاهی بیش نیست. مدد کن، شفایم بده که دیگر طاقت و تحمل ندارم».
چند روز از گفتگوی من با او میگذشت که یک روز بهطور واضح رویایی از او دیدم. در آن رویا مردی به اتاقم آمد و به من گفت: «تو تنها نیستی، به من ایمان بیاور، من در کنار تو هستم». با تمام وجودم میدانستم که خدا دعای من را شنیده و خودش بهملاقات من آمده است. در همان لحظه بهیاد گروهی افتادم که قبلاً در خارج از کشور به ما بشارت میدادند. در آن زمان من اصلاً به آنها اعتنایی نکردم و اعتقاد داشتم که موسی به دین خودش، عیسی به دین خودش. آنها یک کتابمقدس فارسی به ما هدیه دادند و من هم آن را در گوشهای از اتاق انداختم. در آن روز این افکار ذهن من را بهخود مشغول کرده بود و سؤالاتی به ذهنم آمد که مرا کنجکاو کرد تا از شوهرم بخواهم آن کتابمقدس را بیابد و برایم به بیمارستان بیاورد تا در ساعتهای طولانی که بر روی تخت بیمارستان بدون هیچ حرکتی دراز کشیده بودم بخوانم.
با مطالعۀ کلام ایمانم به عیسای مسیح بیشتر میشد و گرچه هنوز سؤالات زیادی داشتم اما مطمئن بودم که او مقام بالایی دارد. بهمرور زمان متوجه شدم که زخم پایم هم بهتر شده است و دکترها هم اظهار امیدواری میکردند. شادی عمیقی تمام وجودم را فرا گرفته بود اما متأسفانه فکر میکردم که چون دکترهای خارج باتجربه و بادرایت هستند توانستهاند پایم را معالجه کنند. سرانجام روز مرخصی من از بیمارستان فرا رسید و با خوشی و امید به زندگی عادی خودم برگشتم.
چند ماه از مرخصی من از بیمارستان میگذشت و تولد ۳ سالگی پسرم نزدیک بود. یک روز برای خرید اسباببازی با پسرم به فروشگاهی رفتیم. در آنجا در حالی که پسرم سخت سرگرم بازی با بعضی از اسباببازیها بود مردی بهسمت من آمد و با محبت به من نگاهی کرد و گفت: «پاهایت مشکل دارد.» من تعجب کرده بودم که او از کجا میداند و به او گفتم: «نه مشکل داشتم اما الان خوب شدهام.» اما او با اصرار به من گفت: «هنوز پاهایت مشکل دارند. به من ایمان بیاور، من در کنار تو هستم و پاهایت را معالجه میکنم.» و بدون اینکه منتظر عکسالعملی از جانب من باشد برگشت و از فروشگاه خارج شد. من کاملاً گیج شده بودم و نمیدانستم که آیا خوابم یا بیدار. در طول مسیر فروشگاه به خانه به این فکر میکردم که او چه کسی بود و من را از کجا میشناخت. در همین افکار به یاد رویایی که در بیمارستان دیده بودم افتادم و تازه متوجه شدم که او خداوندم، عیسای مسیح بود. اما قبول اینکه باز هم من با پاهایم مشکل خواهم داشت سخت بود. قطعاً پاهای من خوب شده بود و دیگر لزومی نداشت که من نگران باشم.
چند ماهی از این ماجرا گذشت که باز زخم پایم باز شد و بدتر از گذشته من را زمینگیر کرد. در آن موقعیت روزهایی که در بیمارستان با عیسای مسیح مصاحبت داشتم و همچنین صحبتهای آن مرد عجیب که در فروشگاه دیده بودم را بهخاطر آوردم و اینکه او چه وعدهای به من داده بود. تازه فهمیدم که شفای اولم را از دستهای سوراخ شدۀ عیسای مسیح گرفته بودم در حالی که این نکته را فراموش کرده بودم. بهسختی متأثر شدم و از فکر خودم توبه کردم و باز هم دست دعا بهسوی او بردم.
از آن زمان کلیسایی را در نزدیکی محل سکونتمان پیدا کردیم و بهاتفاق همسرم به آنجا رفتم، آنها نیز با آغوش باز ما را پذیرا شدند و در نتیجه بعد از مدتی ما توبه کردیم و تحت تعالیم کتابمقدسی قرار گرفتیم. بعد از مدت کوتاهی یک روز متوجه شدم که دیگر از درد پایم رنج نمیبرم. برای معاینه پیش دکترم رفتم و او با تعجب گفت که بهطور کامل پایم خوب شده است. بله، درد چند ساله و بیدرمان من بهدست آن دکتر ماهر، عیسای مسیح درمان شد و پایم شفا یافت. عفونت پایم ریشهکن شد و زخم پایم در مدت کوتاهی محو شد. در اوج ناباوری بر زمین پا میگذاشتم و فریاد میزدم و او را شکر میکردم. برای دکترهایی که مرتب با آنها در تماس بودم باور کردنی نبود. چندین بار با دستگاه آپارات لیزر عکس گرفتند و سیتیاسکن کردند ولی هیچ مشکلی در پایم نمیدیدند. دکترم میگفت باکتری ام. آر. اس. آی بعد از جنگ جهانی دوم شیوع پیدا کرد و بیماران مبتلا به این باکتری سالیان سال با این باکتری زندگی کردند و بعد همگی مردند. در آنجا این فرصت برای من مهیا شد که به ایمانم به عیسای مسیح اعتراف کنم و بگویم که من شفایم را از دستهای او گرفتهام. و اقرار کردم که هیچ وقت او را رها نخواهم کرد و ایمانم را به او از دست نخواهم داد.
نزدیک به سه سال از معجزه خداوند در زندگیم میگذرد. او همیشه با من است و به من آرامش میبخشد. زندگیام بعد از ایمان به خداوندم عیسای مسیح چون خیابانی خطکشی شده است که من در امتداد خط سفید و روشن مسیر زندگیم را طی میکنم. اوست که دلم را روشن میکند و در سختیها و دردها همراه من است.
در پایان آرزوی برکت روزافزون برای خوانندگان دارم.