بلقیس شیخ
۱۳ دقیقه
بلقیس شیخ زنی پاکستانی است که داستانِ ملاقاتِ عجیب خود با مسیح را در کتابِ معروفش "جرأت کردم او را پدر بخوانم" شرح داده است. این کتاب که اخیراً به زبان فارسی نیز ترجمه شده است، بهویژه با قلبِ ایرانیان که خود در بطن چنین فرهنگی پرورش یافتهاند و بهخوبی قادر به درکِ احساساتِ بیان شده در کتاب هستند، صحبت میکند. به همین مناسبت، بررسیِ شخصیتِ برجستۀ این شماره را به این بانوی برجسته اختصاص دادهایم.
بلقیس شیخ، متولدِ دوازدهم دسامبر سال ۱۹۱۹، زنی است اصل و نسبدار از خانوادهای اشرافی در پاکستان. شوهرش ژنرال خالد شیخ که زمانی وزیر کشور پاکستان بود، در فرنگ به زنی دیگر دل میبازد و بلقیس را رها کرده، طلاقش میدهد. بنابراین بلقیسِ ۴۱ ساله، دلشکسته از نامرادیِ دنیا، به اتفاق نوۀ خردسالش محمود به مِلکِ اشرافیِ پدریاش در روستای کوچکِ "واه" واقع در شمال غربیِ پاکستان بازمیگردد و در آن انزوا، در پیِ تسلای خاطر است. تنها همصحبتیهایش، چهارده خدمتکاری هستند که وظیفه پخت و پز و رسیدگی به امور خانه را برعهده دارند.
بلقیس غروبِ یکی از روزهای پاییزیِ سال ۱۹۶۶، هنگامی که در باغ منزل اشرافی خود مشغول چیدن گلهای یاس بود، ناگاه احساس کرد چیزی به سرعت از پشت سرش رد شد. برگشت، اما هیچ چیز ندید. پریشانحال به منزل بازگشت و کوشید موضوع را فراموش کند، اما انگار وحشتی مبهم سراسر وجودش را فرا گرفته بود. فردای آن روز، یکی از مستخدمههایش سراسیمه وارد اتاق شد و در حالی که سخت ترسیده بود، به او خبر داد که روحی خبیث نوهاش محمود را میآزارَد. بلقیس که هیچگاه به روح و مسائل ماوراء طبیعی اعتقاد نداشت، در ابتدا اعتنایی نکرد. اما وقتی دید پسرک لب به غذا نمیزند، او را به راولپندی نزد پزشک برد. پزشک به او گفت که نوهاش از لحاظ جسمی هیچ مشکلی ندارد و همه چیز طبیعی است، و بنابراین بلقیس که هنوز حادثه عجیبِ روز قبل فکرش را مشغول کرده بود و در وضع محمود نیز اثری از بهبودی نمیدید، به این فکر افتاد که نکند میانِ بیماریِ نوهاش و آن حضورِ سرد و عجیب در باغ ارتباطی باشد. به همین جهت، به اصرار خدمتکارش موافقت کرد که ملای ده بیاید و برای محمود دعا کند و باغ را با آب شستشو دهد. ملا آمد و آیاتی از قرآن برای محمود خواند، و از بلقیس نیز خواست قرآن بخواند. مدتی بعد، وضعیت محمود به حالت اول برگشت.
بلقیس پس از این حوادث عجیب، ناخودآگاه به سمت قرآن کشیده شد و هر روزه آیاتی از آن را نزد خود میخواند. اما آرامش درونی و احساس امنیتی را که در پیاش بود، در صفحات آن نمییافت. در عوض، در قرآن به مطالبی دربارۀ ادیان دیگر و از جمله مسیحیت برخورد، و بهویژه تحت تأثیر داستانها و روایاتی قرار گرفت که از کتب مسیحی و یهودی نقل شده بود. کنجکاو شد در مورد این ادیان بیشتر بداند، و این به معنای مطالعۀ کتبی چون انجیل بود که قرآن میگفت مسیحیان اولیه در آن دست بردهاند. فکر مطالعۀ این کتاب رهایش نمیکرد. خیلی کنجکاو بود بداند عقیدۀ انجیل دربارۀ خدا چیست. به هر زحمتی بود، یکی از خدمتکارانِ مسیحی خود را واداشت یک جلد انجیل برایش تهیه کند. خانواده بلقیس از همان آغاز برای همۀ کتابهای دینی ارزش قائل بودند، و یکی از سرگرمیهای خانوادگی این بود که با چشم بسته کتاب مقدسی را باز کنند و ببینند چه آیهای میآید.
بلقیس بهمحض دریافت انجیل، همین کار را کرد. چشمانش را بست و قسمتی از انجیل را گشود، و ناگاه توجهش به قسمتی در انتهای صفحه جلب شد:
«آنان را که قوم من نبودند، "قومِ خویش" خواهم خواند،
و او را که محبوبِ من نبود، "محبوبِ خویش" خواهم نامید.
و در همان جایی که به ایشان گفته شد: "شما قوم من نیستید"
ایشان "پسران خدای زنده" خوانده خواهند شد» (رومیان ۹:۲۵ و ۲۶).
نفس در سینهاش محبوس شد. این کلمات قلبِ بلقیس را چون اخگری به آتش کشید، و مقدمهای شد برای دیدنِ عجیبترین خوابهای زندگیاش.
بلقیس روزانه وقت خود را به مطالعۀ انجیل و قرآن میگذراند و این دو کتاب را با هم مقایسه میکرد. در انجیل آمده بود که عیسی خداوند است و در راه گناهان انسان بر صلیب مصلوب شد، و از مرگ قیام کرد تا انسانها نجات یابند. اما اعتقاد مسلمانان این بود که عیسی انسانی بیش نبود و بر روی صلیب نرفت، بلکه کسی شبیه او را بر صلیب کشتند. در این فکر بود که چرا بین این دو کتاب اینقدر تناقض وجود دارد؟ و اینکه کدام درست است؟
بلقیس معمولاً خواب نمیدید. اصولاً به خواب و رؤیا چندان اعتقادی نداشت. اما یک شب در خواب دید با مردی که میدانست اسمش عیسی است در حال شام خوردن است. آن مرد به ملاقاتش آمده بود و دو روز در منزل او ماند. سپس خود را بر قله کوهی دید بههمراه مردی دیگر که بهطرزی اسرارآمیز اسم او را نیز میدانست: یحیای تعمیددهنده. در خواب به یحیای تعمیددهنده گفت: «خداوند آمد و دو روز مهمان من بود. اما اکنون رفته است. باید او را پیدا کنم. شاید تو ای یحیای تعمیددهنده بتوانی مرا به او برسانی.»
بلقیس چند شب بعد، در خواب مرد عطرفروشی را دید که عطری خوشبو به او داد و گفت: «این عطر در سراسر جهان پخش خواهد شد.» بلقیس، سرمست از رایحۀ عطر، آن را با خوشحالی گرفت و روی میز آرایشش گذاشت. خواب چنان واقعی بود که صبح روز بعد با عجله بر روی میز اتاقش بهدنبال آن عطر گشت، و درست در همان جایی که انتظار دیدن جام عطر را داشت، انجیل را دید. او سخت در اندیشۀ معنای این خوابها بود. دلش میخواست دربارۀ تجربیات اخیر خود با کسی صحبت کند. بهعلت محدودیتهای فرهنگی برایش امکان نداشت با خدمتکارانِ مسیحیاش در این زمینه صحبت کند. بهعلاوه، آنها بیسواد بودند و از انجیل چندان اطلاعی نداشتند. ناگهان به یاد خانم و آقای میچل افتاد که میسیونر مسیحی بودند و در نزدیکی آنها زندگی میکردند. اما کافی بود کسی او را در نزدیکی خانه آنها میدید، و آن وقت از آبروی خانوادگیشان چیزی باقی نمیماند. بلقیس دل به دریا زد و راهِ خانه آن زوج میسیونر را در پیش گرفت. خوابهایی را که دیده بود تعریف کرد و در مورد یحیای تعمیددهنده پرسید. سپس از خانم میچل درخواست کرد برایش دعا کند. خانم میچل در دعا از روحالقدس خواست که عیسی مسیح را بر بلقیس مکشوف سازد، و به او توصیه کرد از انجیل یوحنا شروع کند تا با یحیای تعمیددهنده نیز آشنا شود.
بلقیس کماکان به مطالعۀ انجیل و قرآن ادامه میداد، اما هنوز سؤالات زیادی داشت. بهعنوان مثال، چطور ممکن بود کسی بتواند عیسی را پسر خدا بداند، یا تثلیث را بپذیرد؟ برخی از این سؤالات را با خانواده میچل در میان میگذاشت، اما نمیخواست تحت تأثیر مهربانی آنها تصمیم بگیرد. روزی بهعلت کسالتِ محمود، به بیمارستانی در راولپندی رفت. طبق معمول انجیلش نیز همراهش بود. از قضا یکی از راهبههای مسیحی در حین رسیدگی به محمود، انجیل را دید و از بلقیس پرسید چرا چنین کتابی با خود دارد. بلقیس ماجرای خوابهایی را که دیده بود برای راهبه تعریف کرد و گفت که در جستجوی خداست و مایل است خدای حقیقی را بشناسد. راهبه از او پرسید که چرا مستقیماً از خود خدا نمیخواهد خود را بر او نمایان سازد، و پیشنهاد کرد خیلی راحت و دوستانه سؤالاتش را در دعا با خدا در میان بگذارد، طوری که انگار خدا پدر اوست. بلقیس از این پیشنهاد یکّه خورد. چطور ممکن است کسی به خود جرأت دهد چنین خودمانی در مورد خدا صحبت کند! از کوچکی به او یاد داده بودند که بهترین و درستترین راه برای شناختِ خدا این است که روزی پنج بار نماز بخواند و در قرآن تفحص کند. مطمئناً هیچ مسلمانی هرگز خدا را پدر خود تصور نکرده است.
نکتهای که بهویژه برایش جالب بود این بود که بلافاصله پس از گفتگویش با آن راهبه، محمود دیگر احساس کسالت نکرد و پزشکان نیز مشکلی در او نیافتند. آیا ممکن بود خدا بهطرزی اسرارآمیز این موقعیت را برایش فراهم آورده تا او خدا را بهعنوان پدر بشناسد؟ بلقیس در مراجعت به خانه، در اتاقش نشست و کوشید خدا را پدر بخواند، اما هر چه کرد نتوانست و از ترس از جای برخاست. آیا این گناه نبود که موجودی متعالی و برتر را در حد خودمان پایین بیاوریم؟ در همین افکار به خواب رفت. نیمههای شب برخاست. ساعت تاریخِ دوازدهم دسامبر را نشان میداد که روز تولدش بود. ناخودآگاه بهیاد خاطرات خوش ایام کودکی افتاد. پدرش او را "کیچا" صدا میزد و با وجود مشغلات زندگی، همیشه آغوشش بهروی او باز بود. ناگاه فکری از خاطرش گذشت: اگر پدر زمینی من همه کارهایش را کنار میگذاشت و به حرف من گوش میداد، آیا چنین کاری از پدر آسمانی ساخته نیست؟ دلش مملو از امید شد. روی فرش زانو زد و در حالی که به سمت آسمان چشم دوخته بود، برای اولین بار در زندگیاش خطاب به خدا گفت: "پدرم!"
بلقیس شیخ ساعتها در این وضع ماند. بیاختیار اشک میریخت و پیوسته میگفت: «پدر... پدرم... خدای پدر!» شرح تجربیات شیرین و شگفتانگیزِ بلقیس در آن اتاق و وقایعی که پس از آن رخ داد و در نهایت باعث شد او در روز تولد جسمانیاش، تولدی دوباره پیدا کند و قلب خود را به مسیح سپرده، خدا را بهعنوان پدر خود بپذیرد، بهطرزی خارقالعاده در فصلهای پنجم و ششم کتاب "جرأت کردم او را پدر بخوانم" آمده است.
بلقیس شیخ، پس از ایمان فراز و نشیبهای فراوانی را از سر گذراند. او از خلال این فراز و نشیبها آموخت که چگونه حضور خدا را درک کند، یأس و نومیدی و کینههای گذشتهاش را به خدا بسپارد، و حتی شوهر سابقش خالد را ببخشد و برای او دعای خیر نماید. او همچنین به اهمیت مشارکت با سایر مسیحیان پی برد، و پیوسته در ایمان رشد میکرد. بلقیس با اینکه میدانست اگر غسل تعمید بگیرد، دوستان و خویشاوندانِ مسلمانش او را طرد خواهند کرد و حتی ممکن بود بهعنوان مرتد کشته شود، یقین داشت که باید در این زمینه نیز از خداوند اطاعت کند و او را مقدم بشمارد. او میدانست که اگر پدر محمود از مسیحی شدن و تعمید گرفتن او باخبر شود بهراحتی خواهد توانست محمود را به این دلیل که صلاحیتِ سرپرستیِ او را ندارد، از او بگیرد. اما تصمیم گرفته بود به هر قیمتی شده از خدا اطاعت کند و در این راه از هر آنچه لازم است دست بشوید، حتی از نوۀ محبوبش! مخالفتهای اقوام و بستگان بلقیس هر روز بیشتر میشد. آنان پس از آنکه دریافتند بلقیس از ایمان مسیحیاش برنمیگردد، همگی او را طرد کردند و هیچ کس تا مدتی با او ارتباط نداشت. حتی خدمتکاران مسیحیاش نیز از ترس اینکه مبادا آماج کینهتوزی و انتقامجویی مسلمانان روستا قرار گیرند، از منزل او گریختند. اما رفتار حکیمانه و پرمحبتِ بلقیس باعث شد که برخی از افراد فامیل بهتدریج تحریم خانوادگی را بشکنند و به بهانۀ دیدن محمود، بهسراغش بروند. آنان بهویژه تحت تأثیر تغییر و تحولی قرار گرفته بودند که در زندگی و رفتار بلقیس ایجاد شده بود. بلقیس در هر فرصتی با اطرافیان و افراد فامیل در مورد محبت مسیح صحبت میکرد و به آنان انجیل هدیه میداد.
روزی یک نفر آمریکایی که نماینده سازمانی مسیحی بهنام "دید جهانی" بود به دیدن بلقیس رفت تا شهادت زندگی او را بشنود. او سپس بلقیس را به کنفرانس بزرگی در سنگاپور دعوت کرد که از سوی بیلیگراهام برپا شده بود. این اولین بار بود که بلقیس در برابر هزاران نفر از مسیحیان از سراسر جهان میایستاد و دربارۀ کاری که مسیح در زندگی او انجام داده بود، صحبت میکرد. بلقیس در بازگشت، خبر ناراحتکنندهای شنید. خانم و آقای میچل و یک زوج میسیونر دیگر که آن همه در رشد ایمانش به او کمک کرده بودند، بهزودی پاکستان را ترک میکردند. این واقعه گرچه ناراحتکننده بود، اما باعث شد بلقیس بیش از پیش خود را تنها متکی به خداوند ببیند. با رفتن این دو زوج، جلسات مشارکتی روزهای یکشنبه در ابتدا بسیار خلوت و بیروح مینمود. اما ناگاه این فکر به ذهن بلقیس خطور کرد که چرا از مردم روستای "واه" برای شرکت در این جلسات دعوت نکند؟ مگر نه اینکه مسیح برای همین افراد به این جهان آمده بود؟ بنابراین درِ خانۀ خود را به روی اهالی روستا گشود، و بسیاری از افرادِ حقجو که راجع به او چیزهایی شنیده بودند و کنجکاو بودند در مورد خدای مسیحیان بیشتر بدانند، حتی از مناطق دوردست به منزلش میآمدند. چندین نفر در خلال همین جلسات به مسیح ایمان آوردند، که یکی از آنها دختری به اسم "نورجان" از خدمتکارانِ نزدیکِ خود او بود.
با این حال با افزایش فعالیتهای بشارتی بلقیس و گسترش خدمات او، رفته رفته بر میزانِ فشارها و تهدیدها نیز افزوده میشد. بهزودی به او خبر دادند که امام جمعۀ "واه" گفته است باید جلوی فعالیتهای بلقیس گرفته شود، و اینکه برخی از مردان جوان دهکده نقشههای شومی در سر دارند. این تهدیدات با روی کار آمدنِ "حزبِ مردمی" پاکستان در انتخابات سال ۱۹۷۰ که بر اجرای احکام اسلامی تأکید داشت، شدت بیشتری یافت. در یکی از روزهای پاییز سال ۱۹۷۱، گروهی از مردان متعصبِ "واه" کوشیدند منزل بلقیس را به آتش بکشند، اما خوشبختانه حریق بهزودی مهار شد. بسیاری از نزدیکان بلقیس جداً به او توصیه میکردند که کشور دیگر برای ماندن امن نیست، و بهتر است هر چه زودتر پاکستان را ترک کند. بلقیس در ابتدا بههیچ وجه مایل نبود چنین کند، اما بهتدریج دریافت که باید تسلیم ارادۀ خدا باشد، ولو آنکه این امر به معنای ترک خانه و کاشانه و سرزمین اجدادیاش باشد. روزی در مورد تهدیداتی که متوجهاش بود در حضور خدا دعا میکرد و از او راهنمایی میخواست. مطابق معمول کتابمقدس خود را گشود و ناگاه چشمش به این آیه افتاد: «بدانجا بهزودی فرار کن، زیرا که تا تو بدانجا نرسی، هیچ نمیتوانم کرد» (پیدایش ۱۹:۲۲). بلقیس این آیه را تأییدی از جانب خدا دانست جهت ترک پاکستان. بنابراین منتظر شد تا خود خدا جایی را که باید به آن میرسید، به او نشان دهد.
در یکی از آن روزهای پرآشوب، یکی از دوستان خانوادگی بلقیس که در دوران حکومت قبلی همکارِ شوهرِ سابق بلقیس بود، بهطور غیرمنتظره به دیدن بلقیس رفت تا در مورد برنامۀ اصلاحات ارضیِ دولت جدید و احتمالِ مصادره شدن املاک بلقیس که در مناطق مختلف پاکستان پراکنده بود، با او گفتگو کند. به بلقیس توصیه شد مقداری از املاک خود را بفروشد تا مشمول قانون اصلاحات ارضی قرار نگیرد. بلقیس این پیشنهاد را بهعنوان تأیید دیگری از جانب خدا پذیرفت، و جهت انجام تشریفات اداری مربوط به فروش املاک عازم لاهور شد. در لاهور با یک زن آمریکایی مسیحی بهنام پِگی آشنا شد که استاد دانشگاه بود. پگی پس از شنیدن شهادت زندگی بلقیس، به التماس از او خواست همراه وی به آمریکا برود و به مدتِ چهار ماه در کلیساهای آنجا برای مردم صحبت کند و شهادت دهد. بلقیس نیز در این مورد دعا کرد، و وقتی در دل خود آرامش یافت که این سفر مطابق ارادۀ خداست، تصمیم گرفت اطاعت کند و به هر جا که خداوند میخواهد برود، هر چند در قلب خود میدانست این سفر بیش از چهار ماه به درازا خواهد کشید.
بدین ترتیب بلقیس شیخ در سال ۱۹۷۲، در سن ۵۲ سالگی بههمراه نوهاش محمود راهی آمریکا شد. او در کلیساهای مختلف صحبت میکرد، و از مسیحیان میخواست قدر آزادیِ پرستیدنِ خدا را بدانند، زیرا برادران و خواهرانشان در سایر نقاط جهان بهخاطر ایمانشان گاه ناگزیر به ترک خانه و کاشانه و اعضای خانواده خود هستند و برخی حتی از جان خویش نیز میگذرند.
بلقیس شیخ علاوه بر صحبت در محافل مسیحی گوناگون، در سال ۱۹۷۸ به نگارش شهادت زندگی خود پرداخت. این کتاب که تحت عنوان "جرأت کردم او را پدر بخوانم" منتشر شده است، یکی از پرفروشترین کتب مسیحی بوده است و تا بهحال بسیاری از مسیحیان، بهویژه در مناطق مسلماننشین، از خواندن آن برکت یافتهاند.
بلقیس شیخ در اواخر عمر بار دیگر به پاکستان بازگشت، و در سال ۱۹۹۷ در همانجا درگذشت. یادش گرامی.