پیرمرد مرموز
۶ دقیقه
«گوسفندان من آواز مرا میشنوند و من آنها را میشناسم و مرا متابعت میکنند و من به آنها حیات جاودانی میدهم و تا ابد هلاک نخواهند شد و هیچ کس آنها را از دست من نخواهد گرفت.
مزدور میگریزد چون که مزدور است و به فکر گوسفندان نیست. من شبان نیکو هستم و خاصان خود را میشنایم و خاصان من مرا میشناسند. چنانکه پدر مرا میشناسد و من پدر را میشنایم و جان خود را در راه گوسفندان مینهم. مرا گوسفندان دیگر هست که از این آغل نیستند. باید آنها را نیز بیاورم و آواز مرا خواهند شنید و یک گله و یک شبان خواهند شد» (انجیل یوحنا باب ۱۰)
کلام خدا حقیقت و راستی است. در سراسر دنیا افرادی وجود دارند که شاید ما هرگز از وجودشان مطلع نشویم اما همانگونه که در کلام خداوند به آن اشاره میشود او گوسفندان خود را به نام میشناسد. یافتن "عمو حیدر" نیز جزئی از نقشۀ عجیب خداوند برای ما و برای آن پیرمرد روستایی بود.
در یکی از روزهای گرم تابستان زمانی که به همراه خانواده برای تعطیلات و دید و بازدید به کرمانشاه رفته بودیم داستان جالبی را از زبان شوهرخالهام شنیدم. او تعریف کرد که یک روز بر حسب تصادف به یک مغازۀ سمساری رفت و در آنجا عکسی زیبا از عیسی مسیح دید و با علم بر ایمان ما تصمیم به خرید آن گرفت. اما صاحب مغازه که پیرمردی عصبی بود با اعتراض و امتناع از فروش عکس، شوهر خالهام را از مغازه بیرون کرد!
از روی کنجکاوی تصمیم گرفتیم همان روز به مغازۀ سمساری آن پیرمرد برویم. زمانی که به آنجا رسیدیم پیرمرد مرموز در کنار در مغازه ایستاده بود. بر روی چهرۀ چروکخورده و بهظاهر خشمگین عمو حیدر برق چشمانش با ما سخن از عشق میگفت. راز او در مغازۀ سمساری، در میان عتیقههای خاکخورده سالیان دراز، در حوالی قبرستان کرمانشاه، هنوز بوی تازگی میداد. آنچه که توجه ما را متمرکز بر این راز نمود مکانی بود پاک شامل همان قطعه عکس معروف به همراه دو شمعدان زیبا.
به دلیل کنجکاوی از او خواستم که راز آن مکان عجیب را برای ما بازگو کند. او که در ابتدا از ایمان ما آگاه نبود از دادن جواب خودداری نموده و همچنان مشغول کار خود شد، اما پس از مدت زمانی متوجه نقطۀ اشتراک ما و خود شده و با چشمانی اشکبار شروع به نقل داستان زندگیش نمود.
داستان از این قرار بود که حدود ۳۵ سال پیش در مقابل مغازۀ سمساری، ساختمانهای تازهای در دست ساخت بودند. در یکی از این روزها عمو حیدر که در آن دوران جوانی تنومند بود بهطور تصادفی از مغازه خارج شده و مشغول تماشای کار ساختمان شد. در این میان ناگهان بر اثر شنیدن فریاد کارگرها متوجۀ سمت دیگر گردیده و آنچه که او شاهد آن بود سایههای غولپیکر تیرآهنهای ساختمان بودند که از مکان خود خارج شده و به سرعت به سمت او در حرکت بودند. او بیان میکرد که پایهایم از ترس بیحس شده بودند و در حین فرار پایم لغزید و بر روی زمین افتادم. زمان شاید چند ثانیهای بیش نگذشت اما برای من به اندازۀ ساعتی بود. قصد فریاد زدن داشتم، میخواستم ائمۀ معصومین را به کمک بطلبم، زیرا شنیده بودم آنها در مواقع سختی برای قوم خود نزد خدا شفاعت میکنند و خدا فرشتگان خود را برای کمک میفرستد. اما گویا زبانم گویش خود را از دست داده بود.
او در ادامه تعریف کرد که در آخرین لحظات ناگهان زبانم باز شد و تنها جملهای که از آن خارج میشد "یا عیسی مسیح" بود و برای چند بار این نام را تکرار کردم. برایم بسیار عجیب بود، من که مسلمان بودم پس چرا بایستی چنین کلماتی از دهانم خارج میشد! اما زبانم به هیچوجه در کنترل خودم نبود و ناگهان دستی را دیدم که دراز شد و جلوی ضربههای تیرآهنها را گرفت و آنها همچون پر کاهی بر روی زمین فرود آمدند. احساس میکردم دیوانه شدهام، شاید هم خواب بچهگانهای میدیدم اما زمانی که خودم را در بیمارستان، محاصره شده در میان پزشکان و پرستاران سفیدپوش دیدم تازه فهمیدم که آنچه به وقوع پیوسته حادثهای بسیار خطرناک بوده است. پزشکان اعلام میکردند که به سختی افراد توانستهاند مرا از زیر آوار بیرون آورند و ساعتهای طولانی در بیهوشی بسر بردهام، اما نکتۀ عجیبتر این بود که در حین بیهوشی تنها یک نام به زبانم میآوردم و آن "عیسی مسیح" بود.
نام بیمارستانی که تصادفاً در آن بستری شده بودم "حضرت مریم" بود و تمامی پرسنل بیمارستان فکر میکردند که من مسیحی هستم و نجاتم از آن حادثه معجزهای از جانب خدا بود و بعد از دو هفته از بیمارستان مرخص شده و به سر زندگیام برگشتم. از آن زمان به بعد در تلاش بودم تا نسبت به مسیح و مسیحیت آگاهی پیدا کنم. خانوادهام گمان میکردند شاید بر اثر آن حادثه قسمتی از عقل خود را از دست دادهام. اما باور من چیز دیگری بود. در همان زمان گروهی از مسیحیان را پیدا کردم و متأسفانه آنها کوچکترین توجهی به حرفهای من نداشتند و چون دشمنی مرا از خود راندند.
او با زبان ساده و دهاتی خود اقرار میکرد که من نه مسلمان، نه مسیحی و نه پیرو هیچ دین دیگری هستم. من در این مدت ۳۵ سال فقط یک چیز فهمیدهام که همه چیز و همه کس من عیسی مسیح است. او مرا از مرگ نجات داده و تنها کسی است که به من کمک کرده و میکند. در آن ایام نقاشیای از چهرۀ عیسی مسیح پیدا کردم و با عشق هر روز ساعت ۷ به مغازه میآیم، کرکره را بالا میکشم، درب مغازه را آب و جارو میکنم و بعد به کنار آن عکس میروم و با او صحبت میکنم و روز خود را به این طریق آغاز میکنم.
برایم جالب بود که در مورد مضمون صحبتهای او با مسیح بیشتر بدانم. او در جواب سؤال من اینگونه به حرفهای خود ادامه داد: «من عاشقم و معشوق خود را پیدا کردهام. حالا من از تو سؤالی دارم، تو با معشوق خود چگونه صحبت میکنی؟ من و حضرت عیسی دوستان خیلی خوبی هستیم. من هر روز صبح نیازهایم را به حضورش میآورم، مثلاً میگویم مسیح جان من امروز به مقداری پول احتیاج دارم، و شب، قبل از بستن درب مغازه آن مقدار پول را برایم فراهم ساخته است.»
آری، این پیرمرد بیسواد، با ایمانی ساده و قلبی پاک تمامی اصول اولیۀ مسیحیت را بهوسیلۀ خود استاد آموخته بود. آن روز ملاقات ما روزی بسیار پر برکت بود، گرچه دیگر هرگز فرصتی دوباره برای ملاقات او نیافتیم اما یقین دارم که مسیح هر روز شخصاً برای او درس تازهای دارد. البته خدا را شکر که یکی از دوستان ما حاضر شد در هفته چندین روز را به خواندن کتابمقدس برای عموحیدر اختصاص دهد. زمانی که مادرم به او کتابمقدسی هدیه داد او با وجود آنکه سواد نداشت آن را روی قلبش گذاشت و شروع به گریستن نمود. همۀ ما از این صحنه تحت تأثیر قرار گرفتیم. من در آن لحظه احساس میکردم که نقشۀ مسیح برای این پیرمرد به چه زیبایی جلو میرود، خداوند نمیخواست او بدون آگاهی این دنیا را ترک کند.
عموحیدر گر چه تنهاست اما عضو کلیسایی است که واعظ آن خود مسیح است، دستۀ سرایندگانش فرشتگانند و او برروی زانوانش، هر روز شاه شاهان، نجاتدهنده و به اصطلاح "همه کسش" را با عشق میپرستد.