مرگ ناصری
۱ دقیقه
با آوازی یکدست یکدست،
دنبالۀ چوبین باردر قفایش
خطی سنگین و مرتعش
بر خاک میکشید.
تاج خاری بر سرش بگذارید!
و آواز دراز دنبالۀ بار
در هذیان دردش یکدست
رشتهای آتشین میرشت.
شتاب کن ناصری، شتاب کن!
از رحمی که در جان خویش یافت سبک شد
و چونان قویی مغرور
در زلالی خویشتن نگریست.
تازیانهاش بزنید!
رشته چرمباف فرود آمد.
و ریسمان بیانتهای سرخ در طول خویش
از گرهی بزرگ برگذشت
شتاب کن ناصری، شتاب کن!
از صف غوغای تماشاییان ایلعازر
گام زنان راه خود گرفت دستها
در پس پشت به هم در افکنده،
و جانش را از آزار گران دینی گزنده آزاد یافت؛
مگر خود نمیخواست، ور نه میتوانست!
آسمان کوتاه به سنگینی
بر آوازِ روی در خاموشی رحم فرو افتاد.
سوگواران به خاکپشته بر شدند
و خورشید و ماه به هم بر آمد