You are here

فغان و غوغای دل خموش من

Estimate time of reading:

۹ دقیقه

 

از خداوند خودم عیسی‌ مسیح می‌خواهم که قلم مرا برکت دهد تا بتوانم شهادت خود را در کمال سادگی و صداقت با شما خوانندگان عزیز و گرامی در میان بگذارم.

بهتر است که این شهادت را به سه قسمت تقسیم کنم.

قسمت اول: آشنایی با دیوان حافظ و علاقه به ادبیات و مطالعۀ متون و اشعار و در نهایت آشنایی با کلیسا و ارتباط با ایمانداران.

قسمت دوم: جنگ روحانی و جدایی از کلیسا و مصائب حاصله از آن.

قسمت سوم: آشنایی مجدد با کلیسا پس از مدت زمان طولانی و تکیه و اعتماد به خداوند.

من در یک خانوادۀ مذهبی به دنیا آمدم. از کودکی و نوجوانی اندوخته‌های اخلاقی را که از پدرم آموخته بودم به‌خوبی در زندگی روزانه عملی می‌نمودم. همیشه از اشخاصی بودم که بذر حقیقت‌جویی در دلشان کاشته شده است. مطالعۀ متون ادبی را بسیار زود آغاز کردم. به‌خوبی به یاد می‌آورم که در کلاس چهارم ابتدایی با دیوان حافظ آشنا شدم و بلافاصله نسخه‌ای از دیوان او را فراهم نموده، شروع به مطالعه کردم. کار مشکلی را آغاز نموده بودم و معانی اشعار را نمی‌فهمیدم، بالطبع به فراخور شرایط سنی‌ام برداشتی نیز داشتم. همانگونه که حافظ می‌گوید:

هرکسی از ظنّ خود شد یار من

وز درون من نجست اسرار من

تا کلاس دوم راهنمایی بسیاری از اشعار حافظ را حفظ شده بودم. هر چند که تلاش خودآگاهی در حفظ اشعار حافظ نداشتم ولی علاقۀ بیش از حد به حافظ باعث گردید که من بیش از نیمی از دیوانش را حفظ نمایم.

هر چه از نظر سنی رشد می‌نمودم آتش اشتیاقم به حقیقت بیشتر می‌شد و از این رو انبوه سؤالات بدون جوابم گسترش می‌یافتند. هر روز ظهر به حرم امام رفته و تا پایان نماز مغرب و عشا در آنجا می‌ماندم. نمازهای مختلفی را بجا می‌آوردم و درخواستم را با گریه به درگاه خدا ابراز می‌نمودم.

روزها فکر من این است و همه شب سخنم

کـه چرا غافـل از احـوال دل خـویشتنـم

تشتت افکار و پریشانی‌ام رو به فزونی بود. هر چه بیشتر تلاش می‌نمودم کمتر حاصلی می‌یافتم. راه گم کرده بودم ولی خسته و ناامید نمی‌شدم به‌گونه‌ای که زبانزد عام و خاص گشته بودم. در سال‌های اولیه دبیرستان داوطلبانه به جبهه رفتم. با اینکه بسیار کم سن و سال بودم ولی توسط اولیای روحانی منطقه، به مقام امام جماعت یک گروه سی نفره برگزیده شدم. به مسابقات ادبی که گاه بین مناطق و رزمنده‌ها برگذار می‌شد شرکت جسته و معمولاً مقام نخست را کسب می‌نمودم. حتی اشعاری نیز به‌رشتۀ تحریر درآورده بودم. پس از بازگشت از جبهه تصمیم گرفتم تا جهت ادامه تحصیل وارد حوزۀ علمیه گردم. اولین درس و کتاب "جامع‌المقدمات" بود که تحصیل آن یک سال به‌طول انجامید. با کمک یکی از روحانیون موفق گردیدم تا در مدت سه ماه با موفقیت امتحان را پشت سر بگذارم. و سپس شروع به تحصیل دومین کتاب حوزه کردم که در واقع آخرین کتاب نیز بود.

در حین تحصیل کتاب دوم با کلیسا آشنا شدم که این آشنایی مسیر زندگی مرا به‌کلی تغییر داد. در مرکز شهر ما پارکی است معروف به باغ ملی و در پشت این پارک کلیسایی وجود داشت. در یکی از روزها که برای مطالعه به این پارک رفته بودم صلیب کلیسا توجه مرا به خود جلب نمود. بر سر در کلیسا نوشته شده بود: "خدا محبت است". کتاب‌فروشی کوچکی نیز وابسته به کلیسا وجود داشت که یکی از برادران مسئول کتاب‌فروشی بود. من آن روز از ایشان کتابی خریدم به‌نام "بهای محبت". آن کتاب را زود به‌پایان رساندم. با مفاهیم کتاب ناآشنا بودم و درک خودآگاهی نیز به مطالبش نداشتم ولی کتاب برایم بسیار جالب و جدید بود. مشتاق شدم تا برای تهیۀ کتاب‌های بیشتر به آن کتاب‌فروشی مراجعه نمایم. دومین کتاب "چرا مسیحی هستم" را نیز با علاقه مطالعه نموده و جهت کسب اطلاعات بیشتر با کمک برادری که مسئول کلیسا بود به کلیسا راه پیدا کردم. این ابتدای آشنایی من با کلیسا بود. علاوه بر مطالعۀ کتاب‌های جانبی، کتاب‌مقدس را نیز به‌طور جدی دو بار مطالعه نمودم.

جنگ روحانی عجیبی مرا در ربوده بود. از یک طرف مطالعه و پیشرفت در اسلام و از طرفی حقایق پرجاذبۀ کتاب‌مقدس و اینکه کتاب‌مقدس چند قرن قبل از پیدایش اسلام به نگارش درآمده بود مرا به‌سوی خود می‌کشیدند. در ارتباط با کلیسا با خانوادۀ خود نیز به دلیل تعصبات مذهبی مشکل داشتم که مزید برعلت گشته بود. پدری خشمگین، مادری گریان و تمسخر دوستان قدیمی که خاطره‌های زیادی از گذشته با یکدیگر داشتیم عرصه را به‌کلی بر من تنگ کرده و عنان اختیار را از من سلب نموده بود. دوران بسیار سختی بود و من مستأصل از اینکه چگونه می‌توان راهی مسالمت‌آمیز از میان مشکلات پیدا نمود.

در انـدرون مـن خستـه دل ندانـم کـیست

که من خموشم و او در فغان و در غوغاست

با کمال تأسف کلیۀ این مصیبت‌ها باعث گردید تا من به اجبار ارتباط دوساله‌ام را با کلیسا و دوستان کلیسایی قطع نمایم. به‌خوبی به‌یاد می‌آورم که پس از گذشت چند ماه از جدایی از کلیسا، دلتنگی، ضعف و افسردگی شدیدی مرا در ربوده بود که مجبور شدم با پزشک متخصص اعصاب و روان قرار ملاقات بگذارم. نیم ساعت قبل از قرار ملاقات برادر مسئول کلیسا را به‌طور اتفاقی ملاقات نمودم. در واقع این برادر عزیز مرحم درد و بیماری من بود زیرا دوری از خداوند و کلیسا باعث این بیماری گشته بود. سعی کردم که موضوع بیماری‌ام را از ایشان مخفی نمایم که میسر نشد. علت حضورم در آن مکان را جویا شد و من هم مشکلم را با ایشان در میان گذاشتم که به‌علت عدم تعادل روحی با پزشک قرار ملاقات دارم. او پاسخ داد که: "هیچ پزشکی نمی‌تواند به تو آرامش دهد مگر عیسی خداوند." به من قول داد تا در جمع ایمانداران برای من دعا کنند. در واقع مسیح مهرش را در دل من حک نموده بود. پس از این ماجرا به این اطمینان نیکو رسیدم که شریعت و اجرای قوانینش نمی‌توانند مرا به سرمنزل مقصود برسانند. پس باید دست به‌کار شد و گامی جدید و نو برداشت، اما چگونه؟

عادت کرده بودم تا در بحران‌ها و ناملایمات به سراغ حافظ بروم و اشعار او را مطالعه نمایم و می‌دانستم که بالاخره مسیحا نفسی می‌آید. جهت رهایی از مشکلات و یافتن راهی جدید به عرفان و نهایتاً به خانقاه راه پیدا نمودم و در این راستا فرقۀ نعمت‌اللهی را مناسب تشخیص دادم. چند سالی را در این زمینه به تکاپو و تلاش از خانقاهی به خانقاه دیگر و از شهری به شهری دیگر رهسپار گردیدم. جالب توجه این است که درون تشکیل حلقۀ ذکر هم تصویر مسیح بر من ظاهر می‌گردید. این موضوع باعث گردید تا دست از هر نوع فرقه‌ای بکشم.

جا دارد در اینجا خاطره‌ای را متذکر شوم: جهت ملاقات درویشی معروف، به شهری نزدیک تهران مسافرت کرده بودم. یکی از دوستانم از من درخواست نمود تا برای ترمیم لولۀ گاز منزل فردی مسیحی در آن حوالی به او کمک کنم. صاحبخانه از بدو ورودمان به منزل توجه خاصی به من معطوف نموده بود و عجیب بود که قبل از شروع به کار ضمن پذیرایی از من سؤال نمود که آیا مسیحی می‌باشم؟ با تعجب پاسخ منفی دادم و علت سؤال را جویا شدم. او پاسخ داد که، "تو چهره‌ای نورانی و مسیحایی داری و من بنا به تجربه‌ام اطمینان نمودم که تو یک ایماندار مسیحی می‌باشی." برخورد صاحبخانه و توضیحات او مرا مات و مبهوت نموده و به‌ خود واداشته بود و پاسخی نداشتم. تنها عکس‌العمل من در برابر سؤال او این بود که من مسیحی نیستم. توضیح صاحبخانۀ مسیحی پتک محکمی بود بر همۀ زحمات و رنج‌هایی که پس از جدائی از کلیسا جهت یافتن حقیقت کشیده بودم. واقعیت این بود که عیسی‌ مسیح بدون هیچگونه زحمت، مشقت و کنکاشی حقیقت را بر من مکاشفه نموده بود ولی من آمادگی پذیرش این حقیقت را نداشتم و اکنون پس از گذشت سال‌ها دوری از کلیسا و غرق شدن در عرفان و خانقاه‌ها یک فرد مسیحی، نور مسیحایی در چهرۀ من می‌بیند. ای خدا چه می‌شنوم؟

هر کسی کو دور ماند از اصل خویش

بـازجویـد روزگـار وصـل خـویش

امروز فردی مسیحی با زبان بی‌زبانی بر من مکاشفه می‌نماید که عیسی‌ مسیح چند سال پیش تو را در کلیسا انتخاب نموده است. تأثیر این ماجرا به‌حدی بود که باعث گردید رابطه‌ام را به‌طور کلی با خانقاه قطع نمایم. اما باز هم تزلزلات روحی و جنگ روحانی درونی به سراغم آمد. خستگی شدیدی احساس می‌کردم زیرا گمگشتۀ من در دفتر، کتاب مدرسه، خانقاه و حرم یافت نمی‌شد.

در کعبه و کنیسه و مسجد نجویمش

آن لامکان ز عرصۀ امکانم آرزوست

تصمیم گرفتم تا جهت آرامش و سکون تا مدتی همۀ فعالیت‌هایم را کنار گذاشته و به کار و زندگی عادی و تأمین نیازمندی‌های همسر و فرزندانم بپردازم. چند سالی بدینگونه گذشت تا اینکه مجبور شدم جلای وطن نمایم. این مهاجرت اجباری باعث آشنایی مجدد من با کلیسا و آغاز مرحلۀ سوم زندگی‌ام می‌باشد.

قبل از اینکه در کشوری خودم را به‌عنوان پناهنده معرفی نمایم، احساس شور و شوق زیادی به مسیح داشتم. صدایی روحانی از درون ندا می‌داد که این آغازی جدید با خداوند عیسی‌ مسیح می‌باشد. کتاب "بهای محبت" را روزی در میان انبوهی از کتاب‌ها در یکی از بازارهای شهر یافتم. روز بعد می‌بایست خودم را معرفی می‌نمودم. جهت مصاحبه به اتاق ویژه‌ای رفتیم. در ضمن مصاحبه از من سؤال شد که دین تو چیست؟ و من بی‌اختیار گفتم که مسیحی می‌باشم. پس از پایان مصاحبه به من گفته شد که مورد من شامل قوانین پناهندگی نمی‌گردد و قرار شد که بعد از ظهر همان روز برگۀ ترک خاک کشور را تحویلم دهند.

در حالی که در سالن انتظار نشسته و در فکر فرو رفته بودم مرد میان‌سالی را دیدم که به علت گرفتن همین پاسخ از اولیای امور، گریه می‌نمود و آرام و قرار نداشت. عجیب این بود که من هم شرایط او را داشتم ولی نگران نبودم. از او سؤال کردم که آیا مسلمان هستی؟ پاسخ مثبت داد. به او گفتم که من چون مسیحی می‌باشم نگران نیستم زیرا می‌دانم که مسیح همۀ مشکلات و گره‌ها را باز می‌کند. به او پیشنهاد کردم تا با هم دو نفری در نام مسیح جهت باز شدن درها و حل مشکلات دعا نماییم. زندگی هر دو ما بر روی لبۀ تیز چاقو قرار داشت و شرایط سختی را تحمل می‌نمودیم، اما ایمان داشتم که مسیح ما را تنها نمی‌گذارد. پس از پایان دعا طبق قرار قبلی منتظر بودیم، این انتظار دو روز به طول انجامید. در طول این دو روز عدۀ زیادی جواب منفی دریافت نمودند ولی کسی به سراغ ما نمی‌آمد. فردی که با هم دعا کرده بودیم بسیار ناامید بود. روز دوم مأمور دادگستری به سراغ ما آمده و اطلاع‌ داد که وزارت دادگستری موافقت نموده تا ما به‌طور موقت در کشور بمانیم. آری، این تنها یکی از معجزات علنی و ملموس مسیح بود که در آن روز تجربه نمودیم.

پس از گذشت دو سال این فرد را هنوز گاهگاهی ملاقات می‌کنم. او به مسیح ایمان آورده و در یکی از کلیساها غسل تعمید گرفته است. من هم با عیسی‌ مسیح زندگی می‌کنم. در جلسات روحانی، کلاس‌ها، درس‌های کتاب‌مقدس و کنفرانس‌های متعددی شرکت می‌نمایم و شاهد ایمان آوردن و غسل تعمید عدۀ زیادی از هموطنانم بوده‌ام که با هم مشارکت‌های روحانی داریم. اکنون بسیار خشنود هستم که کلیۀ نگرانی‌ها، تشویش‌ها و دودلی‌ها پایان یافته و در خداوند آرام گرفته‌ام و سعادت و خوشبختی خود را در این می‌بینم که اراده و خواست او را به انجام رسانم.

                                                                     عباس ی.