نام مسیح، تنها رهاییدهنده از بندها
۷ دقیقه
چگونه از اعتیاد آزاد شدم
در یک خانواده مسیحی بهدنیا آمدم، اما نه میدانستم عیسی کیست و نه اینکه برای من چه کرده است. تنها اطلاعاتی که از او داشتم همان بود که در مدارس به ما بصورت داستان یاد داده بودند.
علاقه به عرفان، هیپنوتیزم و یوگا
وقتی ۱۷ ساله بودم، اشتیاق شدیدی برای شناختن خداوند در دل خود احساس میکردم و میخواستم بدانم که چگونه میتوانم به حضور خداوند راه یابم. این کنجکاوی و علاقهای که به خدا داشتم، مرا بهسوی عرفان کشید و با خواندن کتابهای عرفانی به محافل دراویش کشش پیدا کردم و بسیار مجذوب کارهای خارقالعاده آنها شدم.
همزمان با این مسأله با علم هیپنوتیزم آشنا شدم و شروع به تحقیق در مورد آن کردم و با خواندن کتابهای بسیار و نیز تمرینهای زیاد، توانستم خود را هیپنوتیزم کنم و در حالت خلسه فرو بروم.
همراه با هیپنوتیزم با ورزش یوگا آشنا شدم و با تلقینات خواستم به خدا دست یابم و بالاخره به جایی رسیدم که خواستم مانند مرتاضان در کوهها زندگی کنم تا از این طریق نفس خود را کشته، مقبول خدا واقع شوم.
ولی با همۀ این کارهایی که انجام میدادم، هیچ وقت نتوانستم خوشی یا آرامش درونی بیابم. بههرحال به علت مخالفت پدر و مادر، از رفتن به انزوا منصرف شدم و پس از مدتی به خدمت نظام رفتم. اما همیشه این سؤال در ذهن من بود که اگر خدایی هست، پس چرا خود را به انسان ظاهر نمیکند تا همه به او ایمان آورند.
کشش بهسوی مواد مخدر
رفته رفته دوستان زیادی پیدا کردم و چون تفریحات سالمی نبود، روی به مشروب و سیگار آوردم و بعد از مدتی با حشیش آشنا شدم. مدتی هم خود را با آن مشغول کردم. ولی به علت خلع درونی، حشیش هم نتوانست مرا ارضا کند تا اینکه محیط مرا با تریاک آشنا کرد. در اوایل، مصرف تریاک بسیار خوشایند بود و برای تفریح از آن استفاده میکردم. ولی این تفریح بعد از مدتی مبدل به استفادۀ روزمره شد. وقتی به خود آمدم که دیگر خیلی دیر بود. چونکه هم جسمم به آن معتاد شده بود و هم فکرم. در مدت هفت سالی که از تریاک استفاده میکردم، بارها تصمیم به ترک آن گرفتم، ولی فایدهای نداشت، چون بعد از مدتی چیز دیگری را جایگزین آن میکردم.
رفتنِ به اروپا و بدبختی بیشتر
علاوه بر مشکل اعتیاد جسمی، روح و فکرم نیز بیمار شده بود و خلع درونی بتدریج بیشتر میشد. تا اینکه بالاخره تصمیم گرفتم از کشور خارج شوم و زندگی جدیدی را شروع کنم. پس به یکی از کشورهای اروپایی آمدم. در آنجا، آزادی فروش و استفاده از مواد مخدر بنظرم بسیار جالب آمد. چیزی نگذشت که به علت دوری از دوستان و خانواده، دلتنگی شدیدی به من دست داد و خود را تنها و بیکس احساس کردم. در نتیجه برای فرار از این وضعیت، مجبور شدم مواد مخدر بیشتری استفاده کنم تا بدین وسیله دلتنگی خود را فراموش کنم.
حالا مشکل شده بود دو تا: یکی خلع درونی و دیگری احساس غربت و دلتنگی برای دوستان و خانوادهام. بعد از گذشت دو سال وضع روحی و جسمیام بسیار خراب شده بود، بطوری که صبح که از خواب بیدار میشدم، روزم را با مشروب و تریاک و حشیش شروع میکردم و تا شب به همین منوال ادامه میدادم.
دزدی!
این فساد طوری در وجود من رخنه کرده بود که مرا تشویق به دزدی کرد، کاری که تابحال در زندگیام نکرده بودم؛ چیزهایی را از مغازهها میدزدیدم که ارزش دزدیدن را نداشت. ولی این فکر آنقدر در من رشد کرد که به فکر دزدیهای بزرگ افتادم.
روزهایم به همین منوال میگذشت تا اینکه یک روز به خود آمدم. گذشتۀ خود را بهیاد آوردم، اینکه چرا از ایران خارج شدم؛ به وضعیت کنونیام و آیندهای که در انتظارم بود فکر کردم.
آشنایی با یک خانواده مسیحی
این مسأله باعث شد که تصمیم بگیرم به ایران بازگردم. در همان روزها که خود را آمادۀ بازگشت میکردم، با یک خانوادۀ مسیحی آشنا شدم و با شنیدن داستان زندگیشان و اینکه چطور خداوند آنها را عوض کرده و با عیسی مسیح زنده ملاقات کردهاند، من نیز تحتتأثیر قرار گرفتم.
پس از چند روز آنها باز به دیدنم آمدند، و در حالی که در حالت خماری بودم، صحبت از قدرت خداوند و محبت او شد که «خدا جهان را اینقدر محبت نمود که پسر یگانۀ خود را داد تا هرکه به او ایمان آورد هلاک نگردد بلکه حیات جاودانی یابد» (یوحنا ۱۶:۳).
سخنان آنها برای من بسیار دلچسب و شیرین بود. آنها از نجات انسان و اینکه چگونه انسان به علت نافرمانی از خدا اسیر گناه شده و گناه آرامش و خوشی و سلامتی را از انسان گرفته و بجای اینها ترس و ناآرامی و بیماری و بسیاری بدبختیهای دیگر را به انسان منتقل کرده و مهمتر از همه اینکه حیات جاودانی را از او گرفته، صحبت کردند و نیز دربارۀ حیاتی که خدا از ازل برای انسان فراهم کرده بود. آنها به من گفتند که چون انسان ضعیفتر از آنست که بخواهد در مقابل گناه ایستادگی کند، خدا برای او نجاتدهندهای فرستاد تا «هرکه به او ایمان آورد و تعمید یابد، نجات یابد و اما هر که ایمان نیاورد بر او حکم خواهد شد» (مرقس ۱۶:۱۶).
چگونه با خدا ملاقات کنم؟
پس از صحبتهای بسیار از آنها پرسیدم: "با وضعیت کنونی چگونه میتوانم به حضور خدا راه پیدا کنم." جوابی که آنها به من دادند بسیار ساده ولی تکان دهنده بود. گفتند: "در نام عیسی مسیح با صدای بلند دعا کن و در هر وضعیتی که هستی او تو را میپذیرد."
این مسأله آنقدر ساده بنظر میآمد که نمیتوانستم تصور کنم که میشود به این آسانی با خداوند زنده ملاقات کرد. این سؤال در ذهنم ادامه یافت تا اینکه این خانواده را باز ملاقات کردم و کلام خدا را از طریق آنها شنیدم. پس در دل خود تصمیم گرفتم که یک بار دیگر هم که شده، برای شناخت خدا تلاش کنم و همان موقع نیت کردم که با تمام دل و جان این را هم امتحان کنم ولی اگر به نتیجهای نرسیدم، با وجدانی راحت به زندگی گناهآلود خود ادامه خواهم داد.
اولین آیه از کتابمقدس که با قلبم صحبت کرد، این بود که عیسی فرمود: «هرکه میخواهد مرید من باشد، باید خود را فراموش کند و صلیب خود را برداشته مرا پیروی کند» (متی ۲۴:۱۶). من این کلام را پذیرفته، در همان روز از تمام کارهای گناهآلود خود دست کشیدم و به سوی خداوند بازگشت نمودم و این دعا را کردم: "ای خداوند، از تو خواهش میکنم مرا کمک کن تا بتوانم تو را بشناسم. من هیچ چیز از تو نمیخواهم جز آنکه خود را بر من آشکار سازی. اگر صدای مرا میشنوی و اگر به من ثابت کنی که وجود داری، من قول میدهم که تمام زندگیام را وقف تو کنم، چونکه تو لایق ستایش و حرمت هستی. در نام یگانه فرزندت عیسی مسیح طلبیدم. آمین"
رهایی از کشمکش روحی
به مدت چند روز این دعا را تکرار کردم. اما یک روز در وضعیت روحیِ خیلی بدی قرار گرفتم؛ از یک طرف شک و تردید در مورد پیروی عیسی مسیح به من روی آورده بود، و از طرف دیگر کشش به طرف لذات دنیوی در من بود. من در یک کشمکش روحانی قرار داشتم. در همین حالت، کتابمقدس را برداشتم و در حین خواندن، به آیهای برخوردم که میگفت: «آیا نمیدانید که دوستی دنیا، دشمنی خداست؟ پس هرکه میخواهد دوست دنیا باشد، دشمن خدا گردد» (یعقوب ۴:۴).
پس از خواندن این آیه احساس کردم که قوتی خاص بر من آمد. چندین بار این آیه را خواندم و در حالی که میخواستم آن را بنویسم و حفظ کنم، متوجه شدم که آن حالت ناراحتکننده و کشمکش را ندارم. وجود شخصی را در اطاقم احساس کردم و وقتی که سرم را از روی کتاب بلند کردم تا اطرافم را نگاه کنم، ناگهان شادی و آرامش خیلی عمیقی در خود احساس کردم و تا چند لحظه همه چیز را فراموش کرده و خود را در آغوش خداوندم عیسی مسیح دیدم. این رابطه آنقدر شیرین بود مثل اینکه از خوشی بغض گلویم را میفشرد.
نمیدانستم که چه باید بکنم. تنها چیزی که از دهانم خارج میشد این بود که «خداوندا تو چقدر عالی هستی، من لیاقت آن را ندارم که تو مرا ملاقات کنی»، و مرتب خدا را بخاطر وجودش شکر میکردم. او مرا با روح آرامش و تسلیبخش خود پر کرده بود، مثل فرزند گمشدهای که پس از مدتها پیدا شده و پدرش او را در آغوش گرم خود گرفته و دست بر سر و صورت او میکشد و از او سؤال میکند که تو کجا بودی؟ تو کجا بودی؟
همین سؤال را من از خود میکردم که خداوندا واقعاً تو تابحال کجا بودی؟ چرا زودتر از اینها که من در پی تو بودم، خود را بر من آشکار نکردی؟ چرا الان؟
دوست عزیز، اگر تابحال با خدای زنده ملاقات نداشتهاید، اکنون میتوانید او را ملاقات کنید. او در کنار شماست و میتواند زندگی شما را نیز عوض کند و بجای یأس و ترس و ناامیدی و ناخوشی، حاضر است به شما، شادی و خرمی و آرامش همراه با سلامتی عطا کند.