You are here

مصاحبه باکشیش نینوس یوحنا

Estimate time of reading:

۱۴ دقیقه

 

۱-‏‏ ممکن است قدری راجع به دوران کودکی و خانواده‌ای که در آن بزرگ شدید برای خوانندگان ما صحبت کنید؟

خدا را برای این فرصت شکر می‌کنم. برای من بیان کردن شهادت زندگی‌ام همیشه یکی از شیرین‌ترین و هیجان‌انگیز‌ترین قسمت‌‌های خدمت روحانی‌ام است. من در سال ۱۹۵۹ میلادی در یک خانواده آشوری‌زبان در تهران به دنیا آمدم. وقتی کلاس دوم ابتدایی بودم، به‌خاطر کار پدرم به شهر ارومیه منتقل شدیم و بنابراین بیشتر مدت زندگی‌ام را در این شهر سپری کرده‌ام. یکی از محسنات این نقل مکان این بود که زبان آذری را یاد گرفتم، که تابهحال در زندگی خدمتی‌ام کمک بزرگی بوده است.

۲-‏‏ چگونه به مسیح ایمان آوردید و چه شد که تصمیم گرفتید وارد کار خدمت شوید؟

در سنین نوجوانی، وقتی تقریباً ۱۷ ساله بودم، مدام از خودم می‌پرسیدم که عاقبت این زندگی چه خواهد شد. سؤالاتی از قبیل اینکه زندگی انسان‌ها چطور به پایان می‌رسد و بعد از مرگ چه اتفاقی خواهد افتاد مدام فکرم را مشغول می‌کرد و باعث شده بود دچار نوعی حالت افسردگی شوم. پیش خودم می‌گفتم روال زندگی همین است که تحصیل می‌کنیم، سر کار می‌رویم، ازدواج می‌کنیم، بچه‌دار می‌شویم، و بعد تا می‌آییم به خودمان بجنبیم می‌بینیم پیر شده‌ایم و در آستانۀ مرگیم بی‌آنکه چیزی از زندگی فهمیده باشیم! به خودم می‌گفتم آخرش چه؟ در آن زمان با وجود سن و سال کم، خیلی چیزها را تجربه کرده بودم ولی هنوز احساس نارضایتی می‌کردم و خلاء درونی‌ام پر نمی‌شد. تا اینکه یک روز، در سال ۱۹۷۵، به یکی از جلسات خانگی دعوت شدم. در آن جلسه گروهی از جوانان از تهران آمده بودند. این جوانان براستی پر از روح‌القدس بودند. روح خدا و آتش روح‌القدس و محبت مسیح آشکارا در تک تک‌شان دیده می‌شد. اینکه کلام خدا در مورد برخی ایمانداران می‌گوید که پر از روح‌القدس بودند، من این موضوع را با دیدن آنها به چشم خودم مشاهده کردم. آن جوانان با شور و حرارت در مورد تولد تازه و زندگی جدید بشارت می‌دادند. حرف‌های آنها خیلی در من تأثیر کرد و مشتاق شدم بدانم چگونه من هم می‌توانم مانند آنها بشوم. بنابراین با اینکه پسر بسیار خجالتی‌ای بودم، وقتی جلسه تمام ‌شد آهسته از یکی از آنها پرسیدم: «اگر من در خلوت خودم و به‌‌صورت شخصی‌ با مسیح صحبت کنم، آیا این چیزهایی که می‌گویید برای من هم اتفاق خواهد افتاد؟ آیا من هم می‌توانم این زندگی جدید را تجربه کنم؟» او مرا در آغوش کشید و گفت: «بله، این زندگی جدید برای هر کسی که با تمام قلب نام مسیح را بخواند آماده است. مهم نیست که کجا و به چه صورت چنین تقاضایی از مسیح بکنیم.» پس با اشتیاق به تنها اتاقی که در منزل داشتیم رفتم. دیدم خلوت است و وقت خوبی است، بنابراین در را بستم و زانو زدم و با تمام قلب، خودم و زندگی‌ام را به خداوند سپردم. این اولین باری بود که دعا می‌کردم. با اینکه در یک خانوادۀ مسیحی‌ به دنیا آمده بودم و گه‌گاه نیز به کلیسا می‌رفتم، اما تا آن موقع هیچ وقت دعا نکرده بودم و چیز زیادی در مورد کلام خدا و عیسی مسیح نمی‌دانستم. با این حال زانو زدم و صادقانه از مسیح خواستم وارد قلبم شود و آن شادی و عشقی را که در آن جوانان دیده بودم وارد زندگی من هم بکند. خوب یادم است وقتی بلند شدم، روح خدا چنان در من عمل کرده بود که مملو از شادی، آرامش، محبت و اطمینان بودم. از آن روز به بعد، زندگی و شخصیتم دگرگون شد. یادم می‌آید با برادرم که فقط یک سال تفاوت سنی داشتیم مدام بگو مگو می‌کردم، و مادرم براستی از دست ما عاجز بود و نمی‌دانست چطور ما را کنترل کند. آن شب وقتی برادرم به منزل آمد، آثار تولد تازه را آشکارا در من دید. همه می‌خواستند بدانند چه اتفاقی افتاده است، و من هم با سادگی به آنها توضیح می‌دادم که قلبم را به مسیح داده‌ام. جالب است بدانید همان منزلی که ما در آن زندگی می‌کردیم و من در آنجا قلبم را به مسیح داده بودم، بعدها تبدیل به ساختمان کلیسا شد و هم‌اکنون محل عبادت ایمانداران است.

و اما در مورد چگونگی آغاز خدمت، من بعد از نجاتم زندگی مسیحی را بسیار جدی گرفتم و با تمام قلب سرسپردگی خودم را نسبت به مسیح و کلامش نشان می‌دادم. بعد از ایمان، تقریباً به مدت یک سال بدون شبان بودم و در کلیسای خاصی عضویت نداشتم. تا اینکه در سال ۱۹۷۶ برادر ادوارد با هدایت خدا خدمت‌شان را از اصفهان به ارومیه منتقل کردند. من هم به‌خاطر اشتیاقی که برای کار خداوند داشتم، از همان ابتدا به‌عنوان شاگرد در کنار ایشان خدمت می‌کردم. وقتی ایشان علاقه و جدیت مرا ‌دیدند، به‌تدریج مسئولیت‌های بیشتری به من سپردند. برادر ادوارد با مشاهدۀ ثمرات خدمتم، تأیید ‌کردند که برای خدمت دعوت دارم و خودم هم این دعوت را احساس می‌کردم. بنابراین در این زمینه بیشتر رشد کردم و مسئولیت‌های خدمتی‌ام را جدی‌تر گرفتم. ناگفته نماند که برای من امتیاز بزرگی بود که از همان بدو ایمانم زندگی خدمتی‌ام را با یک مرد خدا به‌طور تنگاتنگ شروع کردم.

شاید بد نباشد این را نیز اضافه کنم که در همان ابتدای ایمانم، وقتی تقریباً ۱۸ سال داشتم، روزی در یک جلسه دعا یک نفر برای من نبوت کرد که در رؤیا دیده است خداوند به من یک عصا و یک کتاب داده است. من بعدها معنای این نبوت را فهمیدم: اینکه عصا به‌معنای شبانی گله است و کتاب هم به‌معنای عطای تعلیم و موعظه. آن موقع معنی این نبوت را درست متوجه نشدم، ولی آن را یادداشت کردم و در خلال سال‌های بعدی برایم آشکار شد که منظور چه بود.

۳-‏‏ شما سال‌ها شبانی کلیسا در شهر ارومیه را برعهده داشته‌اید. ممکن است قدری راجع به دوران خدمت‌تان در این شهر صحبت کنید؟ کلیسای ارومیه در حال حاضر در چه وضعیتی است؟ آیا با ایمانداران این شهر در تماس هستید؟

۲۵ سال از زندگی روحانی‌ من در کلیسای ارومیه سپری شده ‌است، که از این مدت در حدود ۹ سال را در کنار برادر ادوارد خدمت کرده‌ام. پس از آنکه ایشان به کلیسای تهران منتقل شدند، به‌مدت یک سال برادر داوود توماس شبانی کلیسای ارومیه را برعهده داشتند و ۱۴ سال نیز بنده شخصاً این مسئولیت را عهده‌دار بودم. در ابتدا مسئول کلیسا بودم، سپس شبانی کلیسا به من محول شد و بعد هم به‌عنوان کشیش دستگذاری شدم. شیرین‌ترین خاطرات من بر می‌گردد به خدمت ۲۵ ساله‌ام در کلیسای ارومیه. من در این کلیسا رشد کردم، خدمت کردم، در همان کلیسا ازدواج کردم، بچه‌های‌مان را در آنجا به خداوند تقدیم کردیم و عالی‌ترین تجربیات روحانی‌مان را در آن کلیسا به‌دست آوردیم. من با اینکه در رشته الهیات مسیحی تا مقطع لیسانس تحصیل کرده بودم، ولی به‌جرأت می‌توانم بگویم باارزش‌ترین درس‌ها و تجربیات زندگی خدمتی‌ام را در آن ۹ سالی که در کنار برادر ادوارد خدمت می‌کردم بدست آوردم. با هم به ملاقات خانواده‌ها می‌رفتیم، موعظه می‌کردیم و کلام خدا را مطالعه می‌نمودیم. خوب یادم است گاهی اوقات به برادر ادوارد می‌گفتم که من می‌خواهم بیشتر خدمت کنم، و ایشان در جواب می‌گفتند: «الآن دوران اندوختن است، ولی روزی خواهد رسید که باید به فراوانی خدا را خدمت کنی». الآن می‌بینم که تمام آن گفته‌ها به حقیقت پیوسته است.

کلیسای ارومیه در حال حاضر نیز کماکان در قید حیات است، چون فرمایش مسیح این است که کلیسایی که او بر صخره بنا کند هیچ قدرتی قادر نخواهد بود آن را از پا در بیاورد. من در مدتی که خارج از کشور بوده‌ام خبرهای خوبی در مورد این کلیسا شنیده‌ام. بعد از من خادمین دیگری در آنجا خدمت کرده‌اند و ظاهراً این اواخر شخص جوانی در کلیسای ارومیه مشغول خدمت شبانی است که وقتی با او صحبت می‌کردم، می‌گفت در دوران خدمت من از بچه‌های کانون شادی کلیسا بوده است. البته من ایشان را یادم نیست ولی خیلی خوشحال شدم که یکی از ثمرات کانون شادی کلیسا اکنون مسئولیت شبانی آنجا را به‌عهده دارد و کار خداوند ادامه پیدا می‌کند.

من سعی کرده‌ام با عزیزانی که زمانی در کلیسای ارومیه افتخار خدمت‌شان را داشته‌ام تا حد امکان در تماس باشم، چه آنها که به گوشه و کنار جهان مهاجرت کرده‌اند و چه کسانی که هنوز در ایران هستند. تعداد اعضای کلیسا تا قبل از آمدن من به سوئد تقریباً ۱۲۰ نفر بود که اکثراً ارمنی و آشوری بودند، هرچند جلسات به زبان فارسی برگزار می‌شد و بسیاری از هم‌وطنان فارس‌زبان با علاقه در این جلسات شرکت می‌کردند. در مجموع سه جلسه داشتیم: یک جلسه دعا، و دو جلسه موعظه و پرستش.

۴-‏‏ چه شد که به کشور سوئد آمدید؟ در حال حاضر مشغول چه خدماتی هستید؟

ما تقریباً از سال ۱۹۹۸، پس از ۲۳ سال خدمت در شهر ارومیه، احساس کردیم که دوران خدمت‌مان در این شهر بسر رسیده است و باید به جای دیگری منتقل شویم. با اینکه در کلیسای ارومیه خدمات پربرکتی داشتیم و ثمرات زیادی دیده بودیم، ولی احساس کردیم که بار خدمتی آنجا دارد از دوش ما برداشته می‌شود. بنابراین با همسرم کارولین به مدت دو سال به‌طور جدی در مورد این موضوع دعا کردیم و از خدا خواستیم به ما نشان دهد که اراده‌اش برای آینده ما چیست. این موضوع را با برادر ادوارد نیز در میان گذاشتیم. در آن موقع به هیچ وجه به فکر خروج از ایران نبودیم، و فکر می‌کردیم شاید بهتر باشد در یکی دیگر از شهرهای ایران خدا را خدمت کنیم.

مدتی بعد، برادران در کلیسای ایران به ما گفتند خداوند در قلب‌شان گذاشته که ما را برای خدمت شبانی به کشور سوئد بفرستند چون ایرانیان زیادی در این کشور به مسیح ایمان آورده‌اند اما کسی نیست که آنها را شبانی کند. ما در این مورد دعا کردیم و دیدیم برای آمدن آرامش داریم. از خداوند خواستیم اگر واقعاً اراده‌اش این است که ما در کشور سوئد او را خدمت کنیم، خودش راه‌ها را باز کند. یادم می‌آید قبل از آمدن از لحاظ گرفتن ویزای کار با مشکلاتی مواجه بودیم. من شرط را بر این گذاشتم که اگر این مشکلات اداری به‌زودی و به‌طرزی معجزه‌آسا حل نشود، اینطور نتیجه خواهم گرفت که اراده خدا این نیست که فعلاً به خارج از کشور برویم. اما به فیض خدا تمام مسائل اداری ما که در حالت عادی می‌بایست چندین ماه به‌طول می‌انجامید در عرض دو ماه حل شد. بدین ترتیب خدا راه‌ را برای آمدن ما مهیا کرد، و کلیسای ایران با دعاهای‌شان ما را رهسپار این مأموریت کردند. الآن تقریباً ۸ سال است که در اینجا ساکنیم.

۵-‏‏ چگونه با همسرتان آشنا شدید؟ در حال حاضر چند فرزند دارید؟

من همسرم کارولین را از نوجوانی در کلیسا می‌شناختم. ایشان یکی از دختران باایمانِ کلیسای ارومیه بودند و یک سال بعد از من ایمان آورده بودند. سادگی ایشان، چه از لحاظ ظاهری و چه ایمانی، و همچنین سرسپردگی‌شان به مسیح باعث شد به ایشان علاقه‌مند شوم. از آنجا که تصمیم داشتم در زندگی به خداوند خدمت کنم، این موضوع را با کارولین در میان گذاشتم و وقتی تأیید و اشتیاق ایشان را دیدم، این را علامت خوبی از خداوند دانستیم و بدین ترتیب در سال ۱۹۸۴ زندگی مشترک‌‌مان را آغاز کردیم. اکنون ۲۴ سال از ازدواج ما می‌گذرد. دو پسر داریم به نام‌های یوئیل (۲۳ ساله) و نوئل (۱۶ ساله). پسر بزرگ‌مان یوئیل خیلی به موسیقی علاقه‌مند است و می‌خواهد از این طریق خداوند را خدمت کند. ایشان در حال حاضر در دانشگاه مشغول تحصیل در رشته موسیقی است، و در کلیسا پیانو می‌نوازد و جلسات پرستشی را رهبری می‌کند. نوئل نیز به کامپیوتر علاقه‌مند است و در کلیسا جاز می‌زند. من و کارولین این را نعمت و برکتی از جانب خدا می‌دانیم که در کشوری که خیلی از جوانان از خانۀ خدا گریزان هستند، فرزندان‌مان با عشق و علاقه ما را در خدمت همراهی می‌کنند. جالب اینجاست که ما هیچ وقت سعی نکرده‌ایم چیزی را به فرزندان‌مان تحمیل کنیم. صرفاً کوشیده‌ایم مسیحی‌وار زندگی کنیم، و آنها هم نگاه کرده‌اند و خودشان این راه را انتخاب کرده‌اند. ما سعی کرده‌ایم خانواده‌ای داشته باشیم که همگی با میل و رغبت و با ارادۀ آزاد از خداوند پیروی می‌کنند.

۶-‏‏ سوئد کشوری است که تعداد قابل توجهی از ایرانیان را پذیرا شده است. این ایرانیان بیشتر در کدام شهرها ساکنند؟ آیا به غیر از کلیسای استکهلم، کلیساهای ایرانی دیگری نیز در سایر شهرها وجود دارند؟ میزان آمادگی ایرانیان سوئد برای پذیرش پیغام نجات را چگونه می‌بینید؟

بر اساس آمار رسمی، در حدود ۸۰ هزار ایرانی در سوئد زندگی می‌کنند. بیشتر این ایرانیان در سه شهر بزرگ سوئد، یعنی استکهلم، یوتبوری و مَلمُو ساکنند. تعداد ایرانیان مقیم استکهلم در حدود ۲۰ هزار نفر است. در حال حاضر ما تنها کلیسای مستقل و ثبت‌شدۀ ایرانی در سوئد هستیم، و در حدود ۱۲۰ نفر عضو داریم. البته گروه‌های ایرانی دیگری هم هستند که با کلیساهای سوئدی‌ همکاری می‌کنند.

استقبال ایرانی‌ها از پیام انجیل فوق‌العاده است. اکثر ایرانیان وقتی برای اولین بار انجیل را به زبان فارسی دریافت می‌کنند، باورشان نمی‌شود که می‌توانند این کتابِ مقدس را به زبان مادری‌ خودشان بخوانند. اشتیاق و هیجان برای شنیدن پیام انجیل به زبان فارسی را به‌وضوح می‌توان در چهره‌های‌شان دید، و ما هم خوشحال هستیم که می‌توانیم وسیله‌ای باشیم برای رساندن پیغام نجات به آنها.

خدمت من در این مدت هشت سالی که در سوئد بوده‌ام بیشتر بر سه کلیسا متمرکز بوده است: یکی در شهر استکهلم، دیگری در شهری به نام وِستروس که در حوالی استکهلم است، و بالاخره کلیسای شهر اوپسالا. ما هر هفته به‌طور مرتب در این سه کلیسا جلسات عبادتی داریم و در ساختمان‌ کلیساهای سوئدی جمع می‌شویم. در کنار خدمت شبانی این سه کلیسا، برنامه‌های تلویزیونی هم آماده می‌کنم که از طریق ماهواره پخش می‌شود. گاهی اوقات نیز برای موعظه و تعلیم به شهرهای دیگر سوئد و نیز به کشورهای دیگر مسافرت‌هایی انجام می‌دهم.

۷-‏‏ برای آینده چه برنامه‌هایی دارید؟ احساس می‌کنید خدا شما را به‌طور خاص برای چه نوع خدمتی خوانده است؟

بعد از گذشت حدود ۳۳ سال از زندگی روحانی، می‌توانم با اطمینان بگویم که دعوت اصلی من خدمت شبانی و تعلیم کلام خداست. این موضوع برایم در رأس تمام اولویت‌هاست. هدفم برای آینده‌ این است که برای این حصاد فراوانی که پیش رو داریم افرادی را برای شبانی و خدمت در کلیساها آماده کنم. در حال حاضر نیز این کار را در کنار خدمت کلیسایی‌ام انجام می‌دهم و کسانی را که احساس می‌کنم برای خدمت خدا مسح دارند تعلیم می‌دهم، با آنها وقت می‌گذرانم، و تجربیاتم را به آنها انتقال می‌دهم. من بر این باورم که اگر انتظار حصاد فراوانی را داریم، باید مطابق گفتۀ خداوندمان برای آنها خادمینی هم آماده کنیم.

۸-‏‏ برای کسانی که می‌خواهند وارد کار خدمت شوند چه توصیه‌ای دارید؟ اگر قرار باشد ماحصل تجربیات خدمتی‌تان را برای مسیحیان ایرانی و به‌ویژه جوان‌ترها در چند جمله خلاصه کنید، چه خواهید گفت؟

در رابطه با خدمت این را متوجه شده‌ام که همانطور که کلام خدا می‌گوید، منصبِ خدمت را کسی نمی‌تواند از آن خودش کند مگر آنکه خداوند او را خوانده باشد. به عزیزانی که برای خدمت به خداوند غیرت و اشتیاق دارند توصیه می‌کنم که حتماً مطمئن شوند این دعوت را از خود خداوند دارند، نه از تشکیلات یا سازمان کلیسایی. در مسیر خدمت فراز و نشیب‌های زیادی خواهد بود و تغییر و تحولات پیش خواهد ‌آمد. اگر دعوت شخص از طرف خداوند باشد و نه از انسان، خود خداوند او را از کوران‌های تجربیات روحانی عبور می‌دهد و قدرت مقابله با مشکلات را به او می‌بخشد. من در اطراف خودم ایرانیان زیادی را می‌بینم که برای خدمت غیرت و اشتیاق دارند، اما کمتر کسی است که واقعاً تعمق کند و در دعا به این واقعیت مهم برسد که آیا به‌راستی خدا او را دعوت کرده است یا اینکه برحسب نیاز وارد خدمت شده ‌است. خیلی‌ها را می‌بینم که با غیرت شروع کرده‌اند، اما در نیمه راه سرافکنده و سرخورده و گاهی ضربه خورده وا‌مانده‌اند، بدون آنکه نتیجه‌ای گرفته باشند. علت این است که دعوت‌شان از همان اول از طرف خدا نبوده ولی به این موضوع اهمیت نداده‌اند. من بعد از پایان خدمت سربازی، با اینکه برادر ادوارد اصرار و اطمینان داشتند که من چنین خواندگی‌ای دارم، تصمیم گرفتم سه روز را در دعا و روزه در حضور خداوند سپری کنم تا مطمئن شوم که این دعوت نه از طرف مردم و یا به‌خاطر نیازی که وجود دارد، بلکه از طرف خداست. خوب یادم است که روز دوم در حالی که مشغول دعا بودم، خداوند در قلبم گذاشت یوحنا باب ۱۵ را بخوانم. وقتی شروع به خواندن کردم، به آیه ۱۶ رسیدم که می‌گوید: «شما نبودید که مرا برگزیدید، بلکه من شما را برگزیدم و مقرر داشتم تا بروید و میوه آورید و میوۀ شما بماند...». من این آیه را صدای خدا تلقی کردم که به من می‌گوید: «تو آمده‌ای ببینی که آیا می‌خواهی مرا خدمت کنی یا نه، اما باید بدانی که این من هستم که تو را انتخاب کرده‌ام که بروی و برایم میوه بیاوری». البته طبعاً برای رسیدن به این آمادگی زمان لازم است. آن نه سالی که در کنار برادر ادوارد به‌عنوان شاگرد خدمت می‌کردم، خیلی کمک کرد که دعوت خودم را تشخیص بدهم و برای این خدمت مجهز شوم. در پایان، این گفتۀ شهید گرانقدر، برادر دیباج را به‌یاد می‌آورم که می‌گفتند: «نجات یک لحظه است، اما مرد خدا شدن یک عمر». پس باید عمری بگذرد تا برای این خدمت مقدس آماده باشیم.