اسم کشیش داوود توماس را بنده از کوچکی هر وقت که صحبت از اتفاقات مهم کلیسای ایران پیش میآمد میشنیدم، اما باید اعتراف کنم که متأسفانه تا به امروز هنوز موفق به دیدار خود ایشان نشدهام. تقریباً همه شخصیتهای برجسته کلیسای ایران که تا به حال با آنها مصاحبه کردهام از کشیش داوود توماس به نیکی و با احترام فراوان یاد کردهاند، و برخی از آنها آغاز زندگی خدمتی خود را مدیون تشویقها و راهنماییهای ایشان دانستهاند. بنابراین مدتها بود که منتظر فرصتی مناسب برای مصاحبه با این چهره برجسته کلیسای ایران بودم و اکنون که چنین فرصتی دست داده، با اشتیاق و کنجکاوی پای صحبت ایشان مینشینم:
۱- ممکن است قدری راجع به دوران کودکی و خانوادهای که در آن بزرگ شدید برای خوانندگان ما صحبت کنید؟
من در سال ۱۹۳۵ در یک خانوادۀ آشوری مسیحی در یکی از دهات ارومیه بهدنیا آمدم. مادرم زن بسیار باایمان و خداترسی بود و از همان دوران کودکی ترس خدا را به من آموخت. او به من یاد داد که چگونه دعا کنم و کتابمقدس بخوانم. دوران کودکی، دوران سختی بود و ما با مشکلات زیادی روبرو بودیم. در آن زمان جنگ دوم جهانی تازه تمام شده بود و اوضاع سیاسی کشور به هم ریخته بود. در دهکدهای که ما زندگی میکردیم، همسایهها که میدانستند ما مسیحی هستیم در اوضاعِ بر هم ریختۀ پس از جنگ همه چیز ما را غارت کردند و هر چه داشتیم با خود بردند، از جمله گاوها و گاومیشهای ما را. وضع طوری شد که مجبور شدیم از آن محل به جای دیگری نقل مکان کنیم. من آن موقع شاید ۸ یا ۹ سالم بود. در آن روزها اغلب اوقات دعا میکردم و با خدا راز و نیاز داشتم. یک بار که مشغول دعا بودم، خداوند زشتی گناه را بهطور خیلی واضحی به من نشان داد بهطوری که از گناهان خودم بینهایت متنفر شدم و در حضور خداوند از تمام گناهانم توبه کردم و از او خواستم مرا ببخشد. خداوند پس از آن دعا آرامش عجیبی به من داد، و بدین ترتیب رابطۀ نزدیک و صمیمانهای با عیسای مسیح پیدا کردم. از آن پس تجربیات شیرینی از حضور خدا داشتم. در یکی از شبهای تابستان که بر پشت بام دراز کشیده بودم و دعا میکردم، ناگهان حضور خداوند بهطرز بسیار محسوسی مرا فرا گرفت و البته بعدها فهمیدم که آن شب از روحالقدس پر شدم. چنان احساس شادی میکردم که از شدت خوشی نمیدانستم چه کار کنم. بنابراین بلند شدم و ماجرا را برای یکی از بچههای همسایه که او هم بر پشتبام خوابیده بودم تعریف کردم و او هم مرا تشویق کرد.
همانطور که عرض کردم، خانواده ما زمانی که من بچه بودم با مشکلات زیادی مواجه بود. اما هر چه مشکلات بیشتر میشد، خداوند هم به همان نسبت فیض و عظمت و بزرگی خودش را بیشتر به ما نشان میداد و معجزات بزرگتری از او میدیدیم. بهعنوان مثال میخواهم یکی از معجزاتی را که در آن دوران در نتیجۀ دعا دیدم برای شما نقل کنم: برادر کوچکم تازه بهدنیا آمده بود، اما مادرم بهعلت بحرانهایی که برای خانواده ما پیش آمده بود شیری نداشت که به بچه بدهد، و ما مانده بودیم که چه باید بکنیم. در همین زمان، کسانی که اموال ما را غارت کرده بودند، آمدند و خبر دادند که نتوانستهاند گاوميش ما را كنترل كنند، و این حیوان به كنار رودخانه فرار كرده و هر كسی را که به آن نزدیک میشود شاخ میزند. مادرم رفت و گاوميش را آورد. یادم است که وقتی بههمراه گاومیش وارد ميدانِ دِه شد، همه از ترس پا به فرار گذاشتند چون میترسيدند گاوميش آنها را شاخ بزند. اين گاوميش مدتها بود كه شير نمیداد. من و مادرم برای اين موضوع دعا كرديم، و ناگهان دیدیم گاوميشی که مدتها پیش زایمان کرده و شیرش خشک شده بود، بهطرز معجزهآسایی شروع کرد به شیر دادن! آنقدر شیر میداد که نه تنها احتياج برادرم، بلكه احتیاج نوزادان دیگر نیز با شیر او برآورده شد. خداوند در موارد دیگر هم جواب دعاهای ما را میداد، تا نشان دهد که زنده است و دعا را میشنود، و در زمان تنگی به یاری فرزندانش میشتابد.
۲- چگونه به مسیح ایمان آوردید و چه شد که تصمیم گرفتید وارد کار خدمت شوید؟
همانطور که عرض کردم، من از همان اوان کودکی توسط مادرم با مسیح و پیام انجیل آشنا شدم و خداوند هر روز بیش از پیش خودش را به من آشکار میکرد. ما بعد از مدتی از ارومیه به تهران نقلمکان کردیم و سپس از تهران به کرمانشاه رفتیم، و بدین ترتیب من در کرمانشاه بزرگ شدم. کلیسای انجیلی کرمانشاه در رشد روحانی من نقش مهمی ایفا کرد. من دوران دبستان را در مدرسهای که متعلق به این کلیسا بود به اتمام رساندم. روزهای یکشنبه نیز بههمراه والدینم به این کلیسا میرفتم و در جلسات کانونشادی شرکت میکردم. من از حفظ کردن آیات کتابمقدس خیلی لذت میبردم. در همین جلسات کانون شادی بود که رفته رفته احساس کردم خداوند مرا برای خدمت به خودش میخواند. هنگامی که تقریباً ۱۴ یا ۱۵ سال داشتم، اشتیاق عجیبی برای موعظه کردن انجیل در قلبم ایجاد شد. یک روز که بههمراه مدیر مدرسه که زن شبانِ کلیسا هم بود بهطرف کلیسا میرفتیم، در مورد این اشتیاقم با او صحبت کردم و گفتم که آرزویم این است روزی پشت منبر بایستم و انجیل را موعظه کنم. ایشان هم خیلی مرا تشویق کردند.
در کرمانشاه یک برادر عزیز کُرد هم بود به اسم جعفر مهرکیش، که از زمینه اسلام به عیسای مسیح ایمان آورده بود و خیلی برای خدمت در کرمانشاه غیرت داشت. ایشان دورههای بشارتی را نزد دکتر میلر گذرانده بود و مبشر انجیل بود. این برادر عزیز که الان فوت کردهاند و نزد خداوند رفتهاند، در آن زمان دوست بسیار خوبی برای من بودند و دوست داشتند که مرا بههمراه خودشان برای بشارت ببرند. ایشان یک روز مرا با خودشان به سنندج بردند تا در آنجا بشارت بدهیم. وارد خانهای شدیم و میزبان ما که یک مرد جوان کرد بود، با اشتیاق زیاد به پیام انجیل گوش میداد و میخواست همان لحظه تعمید بگیرد. من از دیدن اشتیاق شدید او برای شنیدن پیام انجیل بسیار تحت تأثیر قرار گرفتم و تشویق شدم که پیام انجیل را مخصوصاً به فارسیزبانان برسانم. خداوند هم فیض بخشید تا بتوانم بهمدت ۵۰ سال افتخار رسانیدن پیام نجاتبخش انجیل در بین ایرانیان را داشته باشم. در اینجا جا دارد از آقای «دكتر ویلیام میلر» میسیونر معروف یاد كنم، که ایمان، قدوسیت، محبت و فداكاری ايشان فوقالعاده مرا تحت تأثير قرار داد. خداوند ترتیبی داد كه بتوانم در دوره دروس بشارتی ايشان شركت كنم.
اولین موعظهام را که بهصورت تشریحی بود در سن ۱۹ سالگی انجام دادم. موعظههای من از همان اول بهصورت تشریحی بود و آیات کتابمقدس را تفسیر میکردم. من در کرمانشاه با کلیسای پنطیکاستی آشوری آشنا شدم و طولی نکشید که از من دعوت شد تا در آن کلیسا موعظه کنم.
۳- شما یکی از پیشکِسوتانِ کلیسای جماعتربانی هستید که در ایران شکل گرفته است. ممکن است قدری راجع به سالهای اولیه ایجاد کلیسا توضیح دهید؟ از آن دوران چه خاطراتی دارید؟ در بدو شروع کلیسا با چه مشکلاتی روبرو بودید؟ کلیسا چگونه رشد کرد؟
کلیسای جماعتربانی ایران توسط عدهای از عزیزان شروع شد، مخصوصاً دو جوان ارمنی به نامهای هایکاز و هراند خاچاطوریان. این دو برادر برای ادامه تحصیل به انگلیس رفته بودند و در آنجا در جلسات «بیلی گراهام» به مسیح ایمان آوردند و زندگیشان را تقدیم خداوند کردند. آنها سپس به ایران آمدند و هدفشان این بود که کلیسایی تأسیس کنند. در تهران سالنی اجاره کرده بودند و در آنجا موعظه میکردند. من در آنجا بود که برای اولین بار با آنها آشنا شدم. آن موقع من در کرمانشاه خدمت میکردم، ولی مدتی بود كه از لحاظ روحانی دچار بحران شده بودم. بنابراین به تهران رفتم و یک شب را در هتل در حضور خداوند در دعا و استغاثه بسر بردم. روز بعد كه یكشنبه بود، به دعوت یکی از برادران در جلسهای كه هايكاز و هراند ترتيب داده بودند شرکت کردم. من با یأس و نومیدی وارد محفل آنها شدم، ولی خیلی زود متوجه شدم که چقدر حضور خداوند در آنجا قوی است. خداوند در آن جلسه با صدای کاملاً واضح با من صحبت كرد و فرمود: «داوود من تو را دوست دارم و جانم را در راه تو فدا كردهام. گناهانت بخشیده شده است». روح خداوند چنان مرا در آن جلسه پر كرد كه از شادی در پوست نمیگنجیدم. مدام خداوند را شكر میكردم و به زبانها تکلم مینمودم. آن شب نقطهعطفی در زندگی من بود. در همانجا بود که من برای اولین بار با هایکاز و هراند آشنا شدم. آنها مرا دعوت به همکاری کردند، بنابراین بنا شد که به اتفاق همسرم به تهران نقلمکان کنیم. من و خانم نزد والدين خانمم توقف كوتاهی در همدان داشتیم. این دو برادر جوان با اتومبیلشان به همدان آمدند تا در نقلمکان به ما کمک کنند و ما را با خود به تهران ببرند، اما متأسفانه در راهِ تهران بهطرز وحشتناکی تصادف کردیم بهطوری که آن دو برادر فوت کردند. من و همسرم نیز از اتومبیل به بیرون پرتاب شدیم و دست چپ من شکست. ولی به فیض خداوند سرانجام توانستیم به تهران برویم و به اتفاق دیگر برادران از جمله کشیش لئون هایراپتیان و زندهیاد طاطاووس میکائیلیان و سایرین، کلیسا را تقویت کنیم.
من و همسرم از همان ابتدا که وارد خدمت تماموقت شدیم هدفمان این بود که پیام انجیل را به نقاط مختلف مملکت عزیزمان برسانیم. مخصوصاً احساس میکردیم که خداوند ما را خوانده است که کلیساها در ایران تأسیس کنیم. من در تهران تقریباً در حدود یک سال در یک پروژۀ ساختمانی مربوط به هتل هیلتون كار كردم تا بتوانم به كلیسای نوبنیادی که در حال شکلگیری بود کمک کنم. پس از آن، خداوند ما را خواند تا بهطور تماموقت خود را وقف کار او کنیم. من در کلیسای جماعت ربانی ایران بهعنوان شبان، مبشر، معلم کتابمقدس، مؤسس و مدیر آموزشگاه خدمت میکردم، و همانطور که عرض کردم در تأسیس کلیساها در شهرهای مختلف نیز نقش داشتم. در تهران بهمدت قریب به ۱۷ سال مسئولیت شبانی کلیسای جماعتربانی مرکز را بر عهده داشتم. سپس به اصفهان رفتیم و بهمدت دو سال در کلیسای این شهر در منطقۀ جلفا خدمت کردیم. این دوران مصادف شد با آغاز انقلاب، و مشکلات متعددی برای کلیسا پیش آمد. با این حال کلیسا همچنان رشد کرد بهطوری که مدتی بعد در شهر شاهینشهر نیز که در حدود ۳۰ کیلومتری شرق اصفهان قرار دارد یک کلیسا تأسیس کردیم، که الان هم ادامه دارد. سپس از اصفهان دوباره به تهران نقلمکان کردیم و من بهمدت ۵ سال مجدداً بهعنوان شبان کلیسای مرکزی تهران انجاموظیفه کردم. بعد بهاتفاق برادر ادوارد هوسپیان به ارومیه رفتیم و کلیسایی را در آن شهر تأسیس کردیم، که البته بعداً برادر ادوارد بههمراه خانوادهشان در ارومیه مستقر شدند و خدمت را تحویل گرفتند و باعث رشد و پیشرفت چشمگیر کلیسا در این شهر شدند.
همانطور که عرض کردم، هم من و هم خانم در زمینه تأسیس کلیساها بار داشتیم و خداوند افتخار داد که در شکلگیریِ کلیساهای جماعت ربانی اصفهان، شاهینشهر، اراک و ارومیه سهمی ایفا کنیم. به گرگان هم زیاد میرفتیم و با برادر هایک همکاری میکردیم، و به شهرهای دیگر نیز سرکشی میکردیم. به این ترتیب کلیسای جماعت ربانی ایران رفته رفته شکل گرفت و استوار شد.
البته مشکلات هم زیاد بود. یکی از مشکلاتی که خود من در ابتدای همکاری با برادران با آن روبرو شدم و شاید برای خوانندگان جالب باشد، مسئلۀ زبان بود. من سعی میکردم به زبان فارسی صحبت کنم، اما دوستان ارمنیِ من اصرار داشتند که زبان خودشان را بهکار ببرند و از آنجا که من ارمنی بلد نبودم مشکل ایجاد میشد. کمکم برادران متوجه شدند که لازم است در حضور کسی که ارمنی نمیفهمد فارسی صحبت کنند، و البته به مرور زمان من هم قدری با زبان ارمنی آشنا شدم و از خدمت با برادران و خواهران ارمنیزبان لذت میبردیم. از بیرونِ کلیسا هم مشکلات و مخالفتهایی بود. مخصوصاً در آن زمان از طرف انجمن تبلیغات اسلامی خیلی با کار ما مخالفت میشد. ولی خداوند فیض بخشید و کار خودش را به پیش برد.
۴- از دوران خدمتتان در ایران خاطرۀ خاصی دارید که مایل باشید برای خوانندگان تعریف کنید؟
یکی از خاطرات زیبایی که دارم مربوط به نخستین روزهای تأسیس کلیسای ارومیه است. وقتی خدا در قلبم گذاشت که به ارومیه برویم و کلیسایی را در آنجا شروع کنیم، این موضوع را با برادر ادوارد در میان گذاشتم چون ما با هم خیلی یک دل و همفکر بودیم، و ایشان هم حاضر شدند بیایند. آن موقع ایشان در اصفهان شبان کلیسا بودند، پس به تهران آمدند و به اتفاق هم به ارومیه رفتیم. در ارومیه، با زحمت زیاد بالاخره در یک کلیسا به ما اجازه دادند که موعظه کنیم، چون ما از خودمان کلیسایی نداشتیم. بنابراین مردم را جمع کردیم و برای اولین بار در یک کلیسای آشوریزبان شروع کردیم به موعظه به زبان فارسی. البته عدهای آمدند و ایراد گرفتند که چرا شما به زبان آشوری موعظه نمیکنید، ولی ما به آنها گفتیم که میخواهیم همۀ مردم کلام خدا را بشنوند و بهره ببرند. جلسات خیلی باشکوهی در آنجا تشکیل شد. اشتیاق آنقدر زیاد بود که کلیسا مملو از جمعیت میشد و مردم حتی دور منبر هم میایستادند. از آنجا بود که کلیسای ارومیه شروع شد.
یک بار در آن اوایل اعلام کردیم که میخواهیم برای مریضان دعا کنیم تا خداوند آنها را شفا بدهد. خیلیها جلو آمدند و ما بر آنها دست گذاشتیم و برایشان دعا کردیم. فردای آن روز از جماعت پرسیدیم چه کسانی شفا یافتهاند، و چند نفر دست بلند کردند. اما وقتی از آنها پرسیدیم که چه کسی شما را شفا داده است، جواب دادند: «برادر داوود و برادر ادوارد»! ما آن شب وقتی به مسافرخانه برگشتیم با هم در مورد این موضوع دعا کردیم و به این نتیجه رسیدیم که باید روش دیگری بهکار ببریم چون مردم دارند جلالی را که شایستۀ خداست، به ما میدهند. تصمیم گرفتیم که دیگر دست بر سر کسی نگذاریم، بلکه فقط به مردم بگوییم که ایمان داشته باشند عیسای خداوند قادر است آنها را شفا دهد. این کار را کردیم و روز بعد از مردم پرسیدیم که چه کسانی شفا پیدا کردهاند، و باز یک عده دست بلند کردند. اما این بار وقتی از آنها پرسیدیم چه کسی شما را شفا داده است، همگی گفتند عیسای مسیح. من و برادر ادوارد خیلی خوشحال شدیم، چون جلال از آن خداوند است.
۵- چه شد که به امریکا آمدید؟ در حال حاضر مشغول چه خدماتی هستید؟
همسر من مدتی بود که دچار ناراحتی قلبی شده بود و احتیاج به معالجه داشت، بنابراین در سال ۱۹۸۶ به توصیه پزشکان برای جراحی قلب به امریکا آمدیم. پس از مدتی که اینجا بودیم، برادرانی که از ایران به امریکا نقلمکان کرده بودند از من خواستند در همین جا کلیسایی را شروع کنیم و جلسات عبادتی داشته باشیم. من در مورد این موضوع دعا کردم، و سرانجام به فیض خدا در سال ۱۹۸۷ اولین کلیسای ایرانیِ لسآنجلس را در محلۀ نورثریج (Northridge) آغاز کردیم. پس از مدتی لازم شد که به اتفاق خانواده به اروپا برویم، چون دختر بزرگمان داشت ازدواج میکرد. بنابراین مسئولیت کلیسا را به هیئت رهبران سپردم و به اروپا رفتیم، با این قصد که پس از ازدواج دخترمان به ایران برگردیم. اما هنوز مدت کوتاهی نگذشته بود که از امریکا به من تلفن کردند و خواستند دوباره برگردم، چون میگفتند در غیاب من قادر به ادامه کار نیستند. بنابراین دوباره به امریکا برگشتیم و خدمتمان را در همین جا ادامه دادیم، و رفته رفته فهمیدیم که خداوند ما را خوانده که در بین ایرانیان اینجا او را خدمت کنیم. مدتی بعد در شهر سانتا مونیکا هم کلیسایی را شروع کردیم، و همچنین در اورنج کانتی که تقریباً ۵۰ مایل آن طرفتر است. بنده تا همین چند ماه پیش شبانی کلیسای اورنج کانتی را برعهده داشتم. البته نزدیک به یک سال بود که به دلیل بیماری و ضعف جسمی دیگر موعظه نمیکردم، و فقط هفتهای یک بار روزهای جمعه از کتابمقدس تعلیم میدادم. اما شبانی کلیسا هنوز برعهده من بود و کسان دیگری هم مرا کمک میکردند. در حال حاظر چند ماهی است که رسماً از سِمَت شبانی کلیسا بازنشسته شدهام.
در حال حاضر بیشتر وقت و توانم را صرف تشویق و تقویت خادمین خدا میکنم. مخصوصاً مطالب مختلفی در این زمینه نوشتهام که قصد دارم اگر خدا بخواهد آنها را به چاپ برسانم. همچنین تفسیرهایی در مورد کتابمقدس نوشتهام، از جمله تفسیر کتاب دانیال نبی و کتاب مکاشفه، تفسیر دوازده نبی کوچک، تفسیر انجیل متی و غیره. ضمناً در زمینه ترجمه جدید فارسی از کتابمقدس موسوم به “هزاره نو” نیز با عزیزان همکاری میکنم و بیشتر مسئولیتم در قسمتِ بازنگری این ترجمه است.
علاوه بر اینها، من و همسرم در کنفرانسهای مختلف هم شرکت میکنیم. یکی از خدمات ما این بوده و هست که به نقاط مختلف امریکا نظیر شمال کالیفرنیا یا آریزونا سفر کنیم و کلیساهایی را که تازه تأسیس شدهاند تقویت و تشویق نماییم.
۶- چگونه با همسرتان آشنا شدید؟ چند فرزند دارید؟
هنگامی که در کرمانشاه خدمت میکردم، یک بار دو نفر از برادران را از تهران به کرمانشاه دعوت کردم تا با هم مشارکت داشته باشیم. آنها پس از اینکه آمدند و خدمات مرا دیدند، گفتند که میخواهند مرا برای خدمت دستگذاری کنند، ولی توصیه کردند که بهتر است هر چه زودتر ازدواج کنم. ما با هم در مورد این موضوع دعا کردیم. مدتی بعد من به همدان رفتم و در کلیسای این شهر بود که با همسرم ژانت آشنا شدم. ایشان از یک خانوادۀ آشوریِ مسیحی است و از کودکی در ایمان تربیت شده بود و در سن نوجوانی قلب خود را به مسیح سپرده بود. ما در سال ۱۹۶۰ با هم ازدواج کردیم. خداوند به ما دو دختر عطا کرده است. اسم دختر بزرگ ما “رامینا” است. ایشان ازدواج کرده و بههمراه شوهرش و نوۀ سیزده سالهمان در کالورادو زندگی میکنند. دختر دوم ما “رامسینا” هم در آستانه ازدواج با یک خادم خداست. ایشان در کلیسا در قسمت پرستش خیلی فعال است.
۷- با توجه به اینکه اخیراً بازنشسته شدهاید، برای سالهای آینده چه برنامههایی دارید؟ احساس میکنید خدا شما را بهطور خاص برای چه نوع خدمتی خوانده است؟
البته همانطور که فرمودید من تازه بازنشسته شدهام و هنوز بهطور دقیق تصمیم نگرفتهام که میخواهم با بقیه عمرم چه کار بکنم. اما همانطور که عرض کردم یکی از آرزوهایم این است که مطالبی را که در طی سالهای اخیر نوشتهام، بازنگری کنم و در صورت امکان آنها را منتشر سازم تا دیگران هم استفاده کنند. بیشتر این نوشتهها در زمینه تفسیر است. در تهیه آنها از منابع خوبی استفاده کردهام و فکر میکنم میتواند برای خادمین مفید باشد. ضمناً آماده هستم که به خادمین خدا کمک کنم و تجربیات خدمتیام را با آنها در میان بگذارم.
۸- بهعنوان یک مرد خدا، مهمترین درسی که در زندگی یاد گرفتهاید چه بوده است؟
مهمترین درسی که یاد گرفتهام این است که همیشه و تحت هر شرایطی نسبت به خداوندم وفادار و امین باشم و رابطهام با او درست باشد. بهعبارت دیگر، در دعا، مطالعه کلام، و راز و نیاز با خداوند امین و وفادار باشم. بسیاری از مشکلاتی که در زندگی خدمتیِ خادمین پیش میآید نتیجه نداشتن رابطۀ صحیح با خداست. چند سال پیش یکی از خادمین از راه دور با من تماس گرفت و تا توانست از وضعیت خودش و از اطرافیان گله کرد. من از او پرسیدم که رابطهاش با خدا چطور است. از او پرسیدم: «آیا هر روز دعا میکنید؟» گفت: «نه! گاهی.» پرسیدم: «کتابمقدس را بهطور مرتب میخوانید؟» جواب داد: «نه! گاهی که فرصت کنم میخوانم.» من ایشان را تشویق کردم که رابطۀ شخصیشان را با خدا جدیتر بگیرند تا بتوانند در خدمت نیز موفقتر باشند. خوشبختانه ایشان به این توصیه عمل کردند و به راز و نیاز شخصی بیشتر وقت دادند، و کمکم استوار شدند. بنابراین توصیه من همیشه این است که خادمین خدا اول زندگی شخصی خودشان را بسازند و رابطۀ خودشان را با خداوند محکم کنند. چون در غیر این صورت حتی اگر به خوبی فرشتهها هم صحبت کنند، از آنجا که بنیادشان بر پایه و اساس درستی قرار ندارد، به هنگام بروز مشکلات متزلزل خواهند شد.
۹- برای کسانی که میخواهند وارد کار خدمت شوند چه توصیهای دارید؟ اگر قرار باشد ماحصل تجربیات خدمتیتان را برای مسیحیان ایرانی و بهویژه برای جوانترها در چند جمله خلاصه کنید، چه خواهید گفت؟
همانطور که عرض کردم، مهمترین توصیه همین است که اول به رابطه شخصیشان با خداوند اهمیت بدهند و آن را مقدم بدانند. توصیه دیگر این است که زیاد روی خودشان و روی تواناییهایی که دارند حساب نکنند، بلکه توکلشان تنها بر مسیح و هدایت روحالقدس باشد. امین و وفادار باشند و بدانند که خداوند از آنها انتظار ندارد که معجزه کنند، بلکه امانت و وفاداری و اطاعت میخواهد. بنده در روز بازنشستگیام هم همین را گفتم، اینکه خداوند از ما نخواسته بود معجزه کنیم، بلکه تا به آخر امین و وفادار باشیم.