محبتی غیر قابل توصیف
۷ دقیقه
در یك روز زیبای تابستان كه بوی عطر سمبلها همۀ خانه را پر كرده بود و آفتاب زیبا و حرارتش همه جا را گرفته بود و باغچۀ زیبای خانهمان پر از گل و غنچه شده بود، دلم به كویری سرد و تاریك مبدل شد؛ در آن زمان من ۹ سال داشتم. پدرم مردی ۳۳ ساله، جذاب، ورزشكار، سالم و تنومند بود. در آن روز زیبا او برای كار رفت و هرگز برنگشت. او در اثر مننژیت مغزی در عرض یك ساعت درگذشت و باغچۀ زیبای دل خانوادۀ ما و باغچۀ زیبای خانهمان تبدیل به یك كویر خشك و سیاه شد.
زمان بهسرعت میگذشت و غم از دست دادن پدر در من و خانواده، بزرگ و بزرگتر میشد و من خدا را مقصر میدانستم و میگفتم چطور خدایی است كه وقتی به پدرم محتاج بودیم، او را برد؟ این سؤال دائم در قلبم تكرار میشد "خدایا چرا؟ چرا اینكار را با ما كردی؟" در عین حال ترس از خدا را از مادرم كه زنی مهربان و باخدا بود، آموخته بودم. بههرحال سعی میكردم خدا را دوست داشته باشم و وجودش را باور كنم و در تمام مراحل زندگیم او را شاهدی برای خود بدانم. چون در یك خانواده مذهبی به دنیا آمده بودم و با تعصب بزرگ شده بودم ترس خداوند در وجودم با چیزهایی كه یاد گرفته بودم و انجام میدادم توأم بود. اما نمیدانم چرا با تمام آنچه آموخته بودم و انجام میدادم خود را هیچگاه به خداوند نزدیك نمیدیدم.
زودتر از آنچه فكر میكردم به همه چیز رسیدم. هیجده سال بیشتر نداشتم كه ازدواج كردم. با تلاش زیاد در كلاس شبانهروزی درس میخواندم تا اینكه بالاخره معلم شدم. سهمیۀ شهر ری قبول شدم و باید دو سال بهعنوان کار خارج از مرکز به شهر ری میرفتم. كارم را دوست داشتم و عاشقانه آن را دنبال میكردم تا اینكه با یكی از همكارانم در شهر ری آشنا شدم كه شدیداً مذهبی بود و من نیز بیش از پیش در مذهبی كه از گذشته به ارث برده بودم متعصب شدم و اعمال شریعت را با سختی بهجا میآوردم.
سالها گذشت و خداوند به ما پنج فرزند داد. ولی مشكلات همچنان در زندگی من بود. همسر و بچهها از اینكه من حجاب گذاشته بودم و بسیار متعصب و خشكهمقدس شده بودم عصبانی بودند. بهمرور زمان با این رفتارهای عجیبی كه از خود نشان میدادم فاصلهای بین خودم و دیگر اعضای فامیل و دوستان ایجاد كرده بودم. دیواری كه هر چه زمان میگذشت بلندتر و قطورتر میشد. تنها بودم ولی بدتر از آن تنهایی درون بود كه باعث میشد آرامی و سلامتی مرا از من بگیرد. ناامیدی و غم و ترسهای ناشناخته مرا اذیت میكرد و از محرومیت شدیدی رنج میبردم. هر چه بیشتر اعمال مذهبی انجام میدادم از خود بیگانهتر میشدم و هر چه كارهای نیك انجام میدادم از خدا دورتر میشدم. هر روز بیشتر تنهایی درون، غم و ترس از مرگ را در دلم حس میكردم، هر شب كابوس میدیدم و دائماً فكر میكردم. شب و روز سیگار میكشیدم و خواب از چشمانم رفته بود. داروهای اعصاب و قرص خواب میخوردم، ولی تأثیرش این بود كه فقط جسمم نحیفتر میشد.
انقلاب شد و من بهعنوان معلم نمونه انتخاب شدم زیرا از نظر مسئولین مذهبی اعمال خوبی انجام میدادم. اما اگر بهخودم مراجعه میكردم در قلبم سیاهی، كینه و نفرت پر بود و بیماریهای مختلف كه سراپای وجودم را فراگرفته بود. هر روز ضعیفتر و افسردهتر میشدم.
بالاخره مرا بهعنوان معلم نمونۀ اسلامی به مدرسه آرارات ارامنه فرستادند تا معلمهای ارامنه و بچههای ایشان را ارشاد كنم! با اینكه اصلاً به این كار علاقهای نداشتم و از آن طفره میرفتم، بالاخره تسلیم شدم و رفتم تا مأموریت خود را به انجام برسانم. یک روز در حین انجام كار، یكی از شاگردانم به نام آنت پیش من آمد و به من یك جلد كتابمقدس داد. كتاب را با ترس و لرز گرفتم و آن را با خود به خانه بردم و شروع كردم به خواندن. تا آن روز اصلاً نمیدانستم كه كتابمقدس به زبان فارسی هم وجود دارد. هر روز با ترس كتاب را در پشت در بستۀ اتاقم میخواندم تا اینكه یك روز قسمتی از این كتاب تمام مقاومت و توانایی مرا در هم شكست و درحقیقت با خواندن آن عبارات بود كه در خود فروریختم و آن قسمت زیباترین قسمتی بود كه دربارۀ محبت خوانده بودم و توصیفی بینظیر داشت كه بدنم را به لرزه انداخت. اول قرنتیان باب ۱۳ را گشودم و خواندم:
"...محبت حلیم و مهربان است، محبت حسد نمیبرد، محبت كبر و غرور ندارد، اطوار ناپسندیده ندارد، نفع خود را طالب نمیشود، خشم نمیگیرد، سؤظن ندارد، از ناراستی خوشوقت نمیگردد ولی با راستی شادی میكند، در همه چیز صبر دارد، همه را باور میكند و در همه حال امیدوار میباشد و هر چیز را متحمل میباشد ..."
با دیدن این كلمات زیبا بود كه چشمانم باز شد. درست حالت شخص نابینایی را داشتم كه در شرف دیدن بود. چشمانم باز شد و گناهانم را دیدم. نفرت، كینه، خشم، حسد و... همه و همه برایم باز شد و فهمیدم كه گناهكارم. این كتاب كه شاگرد عزیزم به من داد و در نهایت كلام و پیام زیبای نجاتدهندهام خداوند عیسیمسیح بود زندگیم را عوض كرد و من حیات جدیدی را در وی تجربه نمودم. روزها ادامه پیدا كرد و هر روز با جدیت تمام كتابمقدس را با یك دعای كوتاه كه، "خداوندا مرا ملاقات كن و حقیقت را نشانم بده"، ادامه میدادم. از روزی كه كتابمقدس به خانۀ ما آمد همراه با آن نسیم سلامتی و آرامش و نیكویی خداوند نیز جاری شد و خداوند هر روز با مهربانیاش مرا دربرگرفت. تا اینكه یك روز زانو زدم و گناهانم را به حضور خدا اعتراف كردم. خداوند وارد قلبم شد و گناهانم را بخشید و مرا شفا داد. واقعاً برای خودم هم باور نكردنی بود كه بهمحض اینكه ایمان آوردم تمام مرضهایم شفا یافت.
به مدت دو سال جرأت نداشتم ایمانم را با کسی درمیان بگذارم تا اینكه همسرم در اثر درگیری در محل كار شغل خود را از دست داد و خانهنشین شد و سرانجام با مشكلات زیاد كاری مجبور شد كه ایران را ترك كند. با معجزاتی كه خداوند انجام داد ما نیز پس از ۷ ماه توانستیم از كشور خارج شویم. در بیرون از كشور بود كه توانستم ایمانم را بدون ترس و وحشت ابراز كنم. هر روزه در خداوند رشد میكردم و شفاها یكی پس از دیگری از جانب خداوند، من و خانواده را دربرگرفته بود. اما در این میان رفتار همسرم مرا بسیار متعجب نموده بود. برای مثال میدیدم که چگونه برای کسانی که او را مورد آزار قرار داده بودند دعای خیر میكند!
بعد از مدتی متوجه شدم كه همسرم نیز خود را برای تعمید آماده میکند و چیزی به مراسم تعمید او نمانده است. بله، خداوند به ما رحم كرده بود و او را نیز بهسوی خود خوانده بود. برایم تعریف كرد، زمانی كه از كشور خارج میشد با مشكلات زیادی روبرو میگردد و برای تفریح و فرار از تنهایی و غربت و تسكین دردهایش به كلیسا پناه میبرده تا اینكه با دیدن عبادت بیریای مسیحیان و مطالعۀ انجیل قلب خود را به مسیح میسپارد. از آن روز زندگیش عوض میشود و من وقتی ایمان خود را با او در میان نهادم فهمیدیم چگونه خداوند هر یك از ما را بهطریقی شگفتانگیز تغییر داده است. دیگر در خانۀ ما جز محبت و صداقت و راستی چیزی نبود. همۀ فرزندان ما نیز یكی پس از دیگری ایمان آوردند.
در یك روز باشكوه بود كه من و همسر و دو فرزندمان تعمید گرفتیم و كاملاً تسلیم عیسیمسیح شدیم. امروز كه شهادتم را مینویسم حدود ۱۷ سال میگذرد كه با مسیح راه میروم. منتظر خداوند هستم و مثل عقاب پرواز میكنم، میدوم و خسته نمیشوم.
اکنون حدود ۱۰ نفر اهل خانواده به او ایمان داریم. تنها از خداوند یك چیز میخواهم و آن را خواهم طلبید كه تمام ایام عمر در خانۀ او ساكن باشم و قدرت و قوت داشته باشم تا به تكتك هموطنانم بگویم كه مسیح برای من چه كرد و چگونه زندگیمان را نجات داد.
خداوند در قلب من نسبت به کسانی که هنوز پیغام خوش انجیل را نشنیدهاند و با مسیح آشنایی ندارند باری نهاده است. تنها آرزویم این است كه این پیام را به تمام مردم بهخصوص مردم كشور عزیزم ایران برسانم. زندگی با مسیح آنقدر شیرین و دلچسپ است كه نمیتوان ساكت بود. خداوند فیض دهد كه همه بشنوند و بدون تعصب و پیشداوری كتابمقدس را مطالعه كنند تا بدانند كه تنها در حضور مسیح است كه گرانباران و زحمتكشان آرامی خواهند یافت. حقیقتاً محبتش بیدریغ است و بلاعوض.
از هلند