عبور از درۀ تاریک مرگ
۷ دقیقه
من در خانوادهای کمابیش مذهبی متولد شدم. بهیاد دارم که پدر و مادرم از همان دوران کودکی سعی میکردند ما را با تعالیم مذهبی آشنا کنند، اما من چندان علاقهای نداشتم. خدایی که مذهب به من معرفی میکرد برایم نامأنوس و دور از دسترس بود. البته محض احترام به والدین تظاهر به دینداری میکردم، ولی در ته دل اعتقادی به مذهب نداشتم.
قبولی در دانشگاه و تحصیل در رشتۀ روانشناسی بالینی بیش از آنکه برایم مفید باشد، مخرب بود. در دانشگاه ایدههای جدیدی در مورد مذهب برای خودم ساختم، خدای خیالیای ترسیم کردم و قوائد عجیب و غریبی برای زندگیام اختراع نمودم. این کلام خداوند کاملاً مصداق زندگی آن دوران است: «بر شرارت خود اعتماد نموده، گفتی کسی نیست که مرا بیند، و حکمت و عِلم تو، تو را گمراه ساخت و در دل خود گفتی: من هستم و غیر از من دیگری نیست» (اشعیا ۴۷:۱۰). خودم را فردی روشنفکر میدانستم، اما در واقع با علم ناقصم هر روز از خدا دورتر میشدم.
در همین اثنا تصمیم گرفتم از ایران مهاجرت کنم و در آرزوی زندگیای موفق راهیِ کشور سوئد شدم. اما متأسفانه در آنجا دچار بحران شخصیتی شدم و هر روز افسرده و سرخوردهتر میشدم. دوران سختی بود. بیکسی، تنهایی، یأس و ناامیدی، ترس و حقارت همگی باعث شده بود هر روز از نظر روحی ضعیفتر شوم. من که ادعا میکردم روانشناسی خواندهام و راهی برای دردهای بشر میدانم، قادر نبودم به خودم کمک کنم.
در آن ایام با دختری آشنا شدم بهنام آزیتا. عشق ما تنها ریسمانی بود که ما را به این دنیا متصل نگاه میداشت. متأسفانه بهدلیل شرایط اقامتی هر دوی ما، قادر نبودیم بهطور رسمی و قانونی با هم ازدواج کنیم. بنابراین مسجدی پیدا کردیم و در آنجا برایمان صیغۀ محرمیت خواندند، و به این ترتیب بهطور شرعی با هم ازدواج کردیم.
در همان ایام با یک گروه مسیحی ایرانی آشنا شدیم. آنها از ما دعوت کردند که در جلسات کلیساییشان شرکت کنیم. همسرم، آزیتا بیشتر از من در این جلسات شرکت میکرد، اما من به بهانۀ مشغولیت کاری دو بار بیشتر به آن کلیسا نرفتم. متأسفانه در همان مدت کوتاهی که به کلیسا رفتیم برخوردی که با ما شد چنان تلخ بود که تصمیم گرفتیم دیگر پا به آن کلیسا نگذاریم. برخی از اعضای کلیسا وقتی فهمیدند من و همسرم رسماً با هم ازدواج نکردهایم به ما تهمت زناکاری زدند و با رفتار و گفتارشان ما را محکوم کردند. ما که از همه جا رانده شده و از نظر روحی خسته و شکننده بودیم، با دیدن عکسالعمل نامهربانانۀ این گروه کاملاً خرد شدیم و تا مدتها از کلیسا زده شدیم.
بااینحال با وجود این دلشکستگی، محبت مسیح در قلب همسرم نقش بسته بود و او احترام عجیبی برای عیسی قائل بود. یک روز همسرم نامهای دریافت کرد. دادگاه حکم اخراج او را از سوئد صادر کرده بود. وضعیت دشواری بود. همسرم در آن زمان باردار بود و جداییمان غیر ممکن بود. او که از همه جا ناامید شده بود به اتاق رفت و جلوی تابلوی مسیح که هدیه من به او بود زانو زد و با التماس از عیسی خواست به فریادش برسد. کمتر از ۱۶ روز بعد، همسرم در کمال ناباوری از کشور سوئد اجازۀ اقامت دائم گرفت. خداوند به حرمت نامش معجزهای در زندگی ما انجام داده بود.
بعد از این واقعه تصمیم گرفتیم برای فراموش کردن مشکلاتمان به شهر دیگری کوچ کنیم و زندگی آرامی را شروع کنیم.
علاقۀ همسرم به مسیح باعث شد که بار دیگر پای ما به کلیسای شهرمان باز شود. بااینحال من چندان تمایلی به رفتن به کلیسا نداشتم. الان میتوانم با اطمینان بگویم که خداوند برای هر کس وقتی دارد. یک روز یکی از خواهران ایماندار که ما چندان علاقهای به او نداشتیم به ما زنگ زد و گفت: «خداوند از من خواسته که امروز به منزل شما بیایم.» از این حرف او شاکی شدم و با خودم گفتم چطور خدا فقط با او صحبت کرده است و چیزی در این باره به ما نگفته است. فرض را بر این گذاشتم که او نیز از سرِ کنجکاوی یا شاید فضولی میخواهد به خانۀ ما بیاید. بااینحال برای حفظ آبرو و بهخاطر فرهنگ تعارف ایرانی، درخواست او را رد نکردیم و ایشان به خانه ما آمد.
برخلاف انتظارمان شب خوبی داشتیم. بعد از یک صحبت طولانی، ایشان پیشنهاد کردند که با هم دعا کنیم. دعای عجیبی بود. تا آن وقت هیچگاه چنین احساسی نداشتم. میتوانستم گرمای محبت مسیح را کاملاً احساس کنم. زانوهای من و آزیتا خم شده بود و در تمام آن مدت هر دو بهشدت گریه میکردیم. احساس کردم این اشکها دارد قلب سنگیِ مرا نرم میکند و درونم را از تمام ناپاکیها میشوید. بعد از دعا به ایشان گفتیم که میخواهیم غسل تعمید بگیریم و به این ترتیب به همه اعلام کنیم که ما عیسی مسیح را در قلب خود پذیرفتهایم.
از فردای آن روز تصمیم گرفتم انجیلی را که هنگام ورودم به سوئد در کمپ پناهندگی تصادفاً به دستم رسیده بود و تا آن روز حتی لای آن را باز نکرده بودم مطالعه کنم. خواندن کلام خدا خیلی برایم شیرین بود، اما کافی نبود. واقعیت این بود که ما هنوز تولد تازه نیافته بودیم و هنوز شخصیت کهنه در من بود و از غرور و تکبر آزاد نشده بودم. و همانطور که کلام خدا میگوید: «از تکبر جز نزاع چیزی پیدا نمیشود...» (امثال ۱۳:۱۰).
آری، شیطان که از این تغییر خوشحال نبود، از تکبر من استفاده کرد و درست سه روز قبل از تعمیدمان مشاجرۀ سختی بین من و همسرم درگرفت. تا قبل از این مشاجره وجود شیطان را چندان جدی نمیگرفتم، اما آن روز کاملاً زشتی و کراهت و در عین حال قدرتش را احساس کردم. گویی این من نبودم که داشتم با همسر عزیزم میجنگیدم. هر دوی ما کنترلمان را از دست داده بودیم. در پی آن نزاع، آزیتا تصمیم گرفت از من جدا شود. فکر از دست دادن او و دخترم، مرا از درون نابود میکرد.
تا به آن روز خودکشی را واکنش یک انسان ضعیف میدانستم و همیشه چنین کاری را در دلم تحقیر میکردم. اما در آن لحظه تنها فکری که در ذهنم میگذشت مرگ بود. پس به اتاقم رفتم و قرصهایی را که پنج سال گذشته با خودم از ایران آورده بودم و تاریخشان گذشته بود، و نیز قرصهای آرامبخشی را که در دوران پناهندگی برایم تجویز شده بود، یکجا خوردم. ناتوان و بیحال بر روی تخت افتادم.
در همین اثنا، آزیتا که در آن موقع در اتاق دخترمان خوابیده بود، ناگاه احساس دلشورۀ عجیبی پیدا میکند. او میکوشد خودش را آرام کند، اما بیفایده بود. بعد از مدتی تصمیم میگیرد سری به من بزند تا ببیند در چه وضعی هستم. آزیتا تعریف میکند که وقتی درِ اتاق را باز کرد، با آنچه تصور میکرد جنازۀ من است روبرو شد. سه ساعت از زمان مصرف آن قرصها گذشته بود، و اکنون داروها جذب بدنم شده بود. بنابراین بهسرعت مرا به بیمارستان رساندند و در بخش فوق تخصصی قلب بستری شدم.
تقریباً نصف روز بیهوش بودم و دکترها خبرهای چندان مسرتبخشی برای همسرم نداشتند. اکنون که این وقایع را مرور میکنم میبینم فقط خداوند بود که ما را از درۀ تاریک مرگ عبور داد و در آن دوران بحرانی به ما قوت بخشید.
از دوران بیهوشیام فقط صلیبی را بهیاد دارم که بر گردنم بود. همچنین بهیاد دارم صدایی را شنیدم که به من گفت «بلند شو!» وقتی چشمم را باز کردم، مرد سفیدپوشی را کنار تختم دیدم. در آن موقع نمیدانستم او کیست، اما چهرهاش خیلی برایم آشنا بود. بعدها وقتی در دعا بودم باز این فرد را در رؤیایی ملاقات کردم و تازه آن موقع بود که فهمیدم آن فرد سفیدپوش پزشک اعظم، خداوند عیسی بود که مرا از دنیای مردگان به دنیای زندگان بازگرداند.
یک روز دیگر هم در بیمارستان ماندم و روز قبل از غسل تعمیدمان از بیمارستان مرخص شدم. اشتیاق عجیبی برای خواندن کلام خدا در من بهوجود آمده بود و به محض آمدن به خانه کتاب انجیلم را برداشتم و شروع کردم به مطالعه آن. احساس میکردم روی زمین نیستم. برای فردا، روز تعمید، لحظهشماری میکردم. میخواستم در برابر همه اعلام کنم که بهواقع خداوند عیسی مرا از مرگ نجات داد و تمام کثافات درونم را پاک کرد. تنها او لایق پرستش است و جز او خدایی نیست.
اکنون حدود ۳ سال از غسل تعمید من و همسرم میگذرد. ما در طی این سه سال تجربیات عجیبی از خداوند داشتهایم و میخواهیم هر روز شناختمان از او بیشتر شود. همچنین آموختهایم که همواره باید نگاهمان به مسیح باشد نه انسانها. ما همگی ضعیف هستیم و کامل مطلق فقط خداوند است.
روابط زناشویی از هم گسیختۀ ما نیز با پادشاهی خداوند در زندگیمان دوباره شفا یافت و اکنون عشق بین ما هر روز عمیقتر میشود. خداوند دو فرزند به ما عطا کرده است و برکات او را هر روزه در زندگیمان شاهدیم. هدف هر دوی ما این است که هر روز بیشتر به شباهت مسیح درآییم و خدمتگزار او باشیم. دعایمان این است که بتوانیم خادمین امینی برای خداوند باشیم و آنچه را که خداوند در زندگی ما کرده بهدرستی به گوش دیگران نیز برسانیم. «...ای قاصد خوشخبر، از قلۀ کوه، اورشلیم را صدا کن. پیامت را با قدرت اعلام کن و نترس....» (اشعیا ۴۰:۹ ترجمۀ تفسیری).