You are here

شادی در نجات خدا

Estimate time of reading:

۵ دقیقه

 

 

 

در یک خانوادۀ متوسط به دنیا آمدم و دوران کودکی را با ناسازگاری‌ها گذراندم و در نوجوانی به اتفاق دوستانم گروهی را تشکیل دادیم به نام "پسران وحشی" و بچه‌ها اسم من را "استاد" گذاشته بودند.از نظر اخلاقی خیلی عصبی بودم طوری که از همه کس و همه چیز ناراضی بودم و فکر می‌کردم که در زمان و مکان نامناسبی بدنیا آمده‌ام و کسی مرا درک نمی‌کند. تنفر خیلی شدیدی نسبت به خود و دیگران داشتم و به در و دیوار مشت و لگد می‌کوبیدم و این یکی از عادات زندگی من شده بود. موهای خیلی بلندی داشتم و از سبک هوی‌متال تقلید می‌کردم و به آن نوع موسیقی بسیار علاقه‌مند بودم.ولی تمامی زندگی‌ام را ناامیدی و تلخی‌ فرا گرفته بود.به یاد می‌آورم روزی که شخصی به من توصیه کرد موهایم را کوتاه کنم، من با عصبانیت و تنفر او را زیر مشت و لگد گرفتم و تا می‌توانستم او را کتک زدم.

در شانزده سالگی عاشق دختری شدم و تصمیم گرفتم از او خواستگاری کنم اما جواب رد شنیدم و این اتفاق در آن سن برای من مثل یک شکست بزرگ بود به طوری که از همه چیز دلزده شدم اما درست در همین زمان اتفاق بدتری افتاد و پدرم فوت کرد و این یک بار سنگین دیگری بود که تحملش برای انسان ضعیفی مثل من بسیار سخت می‌نمود. من پسر بزرگتر خانواده بودم و انتظار می‌رفت که مسؤلیت خانواده را به دوش بگیرم ولی رفتار من برعکس بود. برادر کوچکترم را چنان در منگنه و عذاب گذاشته بودم که حتی جرأت نداشت از کنارم رد شود چون من هر چه که دم دستم بود به سویش پرتاب می‌کردم و همیشه او را کتک می‌زدم و حتی مادرم را که همیشه با من مهربان بود، با رفتارهای زشتم مورد بی‌احترامی قرار می‌دادم.بعد از مدتی دوباره با دختری آشنا شدم و دوستی ما تقریباً به یکسالی می‌رسید که تصمیم گرفتم که با او ازدواج کنم. اما متأسفانه خانواده‌ام به این ازدواج رضایت نداشتند. احساس کردم که دوباره گذشته تکرار می‌شود. دچار یأس شدیدی شدم به طوری که دو بار دست به خودکشی زدم. ولی هیچ اتفاقی برای من نیفتاد با این حال تصمیم گرفتم از خانواده جدا شوم چون فکر می‌کردم که دیگر در آن خانه جایی ندارم. ولی من همچنان به درد تلخی و خشم گرفتار بودم.

ولی همیشه به خدایی که آن بالاست اعتقاد داشتم ولی رابطه‌ای با او برقرار نمی‌کردم در مورد عیسی‌مسیح اینطور فکر می‌کردم که او فقط یک پیامبر صلح است. یکی از روزها من به اتفاق یکی از دوستان صمیمی‌ام در کافی‌شاپ نشسته بودیم که دوستِ دوست من به آنجا آمد و فهمیدم که او مسیحی است. من از او خواستم که برایم از عیسی‌مسیح بگوید و او به ما یک انجیل داد و چون یک انجیل داده بود من و دوستم هر دو با هم آن‌را می‌خواندیم و قرار گذاشتیم که یک هفته انجیل را من بخوانم و یک هفته او. پس ما به خواندن کتاب‌مقدس شروع کردیم.مطالعات من به کتاب مکاشفه آخرین قسمت انجیل رسید. باب ۳ آیه ۲۰ که می‌گوید:هان بر در ایستاده می‌کوبم.کسی اگر صرای مرا بشنود و در به رویم بگشاید، به درون خواهم آمد و با او همسفره خواهم شد و او با من. وقتی که این آیه را خواندم احساس کردم که یک نیرویی در من بوجود آمد و کسی با من صحبت می‌کند.

 

 

 

من و دوستم سؤالات زیادی داشتیم و سعی کردیم که گروهی از مسیحیان را پیدا کنیم و از آن‌ها راهنمایی بخواهیم و به این ترتیب با عده‌ای مسیحی آشنا شدیم. یک روز در یک جلسه کتاب‌مقدس، داستان داود و یوناتان را شنیدیم و خدا در آن جا با ما صحبت کرد. او به وضوح این حرف‌ها را بر دل ما نگاشت که اکنون شما دو دوست هستید و می‌توانید مثل دو تا برادر باشید و من که پدر شما در آسمان هستم، عیسی‌مسیح را برای شما فرستادم تا برای گناهان شما بمیرد و بعد قیام کند. آنجا بود که ما به عیسی‌مسیح ایمان آوردیم و به تمام گناهانمان اعتراف کردیم و توبه کردیم ما ایمان آوردیم که عیسی‌مسیح گناهان ما را بخشیده و آمرزیده است به این ترتیب ما نیز باید برویم و از کسانی که به آن‌ها بدی کرده‌ایم عفو بطلبیم. به همین دلیل رفتم و از مادر و برادرم طلب بخشش کردم و به آن‌ها گفتم که همه چیز تقصیر من بوده و من برای آن‌ها پسر و برادر خوبی نبودم آن‌ها با رویی خوش مرا بخشیدند.

این بود که خدا زندگی من را کاملاً عوض کرد. در میان دوستان و کسانی که طلب بخشش از آن‌ها کرده بودم بعضی بخشیدند و بعضی نه، اما کم‌کم مردم توانستند تغییرات را در زندگی من ببینند. خدا وارد زندگی من شد و با روح مقدس خودش زندگی من را پر کرد. بعد از آن یکی از اقداماتی که کردم این بود که پیش گروهی رفتم که قبلاً آن را تشکیل داده بودم و از کار عظیم عیسی‌مسیح برای آنها گفتم که چقدر خدا ما را دوست دارد و او می‌خواهد که ما پیرو او باشیم بخاطر اینکه او جان خودش را برای ما داد. من تمام این حقایق را برای آن‌ها تشریح ‌کردم. دوستی داشتم که قبلاً خیلی راجبِ خدا برای من صحبت می‌کرد. ولی وقتی که به او نزدیک‌تر شدم فهمیدم که واقعاً زندگی‌اش از دست رفته و دچار مشکلات زیادی شده است. و در آنجا بود که در مورد مسیح با او صحبت کردم و او هم به عیسی‌مسیح ایمان آورد و اکنون زندگی او کاملاً دگرگون شده است.

امروز او تمام آن رابطه‌های شکسته شده‌ای که با خواهر و مادرم و دوستانم داشتم را شفا بخشیده و تمام زندگی‌ام را عوض کرده است. یأس و تلخی و نامیدی و عصبانیت را که تمام زندگی مرا در بر گرفته بود کاملاً از بین برد و در عوض به من شادی و آرامش بخشید. الان می‌توانم اعلام کنم که خداوند خدای من خدای راستی و نجات است کسی است که به خاطر من به روی صلیب مرد و روز سوم از مردگان قیام کرد او قادرِ که زندگی شما را هم عوض کند و تمام تلخی‌ها و عصبانیت‌های شما را به آرامش و شادی تبدیل کند.

بهبود

 

 

 

 

 

 

 

عصبانیت چیست‌؟ چرا عصبانی می‌شویم‌؟ ریشه خشم و عصبانیت در چیست‌؟ کتاب‌مقدس چه دیدگاهی نسبت به آن دارد؟ بهترین واکنش در مقابل آن چیست‌؟اینها سؤالاتی است که هر بار که عصبانی می‌شویم‌، برایمان مطرح می‌شوند.

 

 

والدینی که فرزندان خود را به‌خوبی می‌شناسند، می‌توانند تشخیص دهند که فرزندانشان بیشتر تحت چه شرایطی پرخاشگر می‌شوند.