سرگذشت ایمانی خسرو بازندۀ قمار برندۀ حیات جاوید
۳۰ دقیقه
خسرو دوران کودکی را در تهران گذراند. آنها در یک خانۀ زیبا که حیاط بسیار بزرگی داشت زندگی میکردند. او هنوز هم درخت کهنسال و بزرگ زردآلو و میوههای شیرین آن را بهیاد دارد. درست در میان حیاط حوض ماهی تزئینی قرار داشت که فوارهای هم از آن میجوشید و اطراف آن را سنگهایی احاطه کرده بودند. در کنار این حوض اهل خانواده خستگی در میکردند و از خنکی و درخشش آب لذت میبردند.
خسرو علاقه خاصی به آب داشت و آن فواره او را عجیب مجذوب و شیفته خود مینمود. دو ساله بود که مادرش برای خرید از خانه بیرون رفته بود و از بچههای بزرگتر خواسته بود که مواظب او باشند. اما زمانی که مادرش به خانه برگشت بچهها با بیاعتنایی به او گفتند که خسرو در حوض افتاده است!
مادرش سریع به طرف حوض پریده بود و خسرو را دیده بود که بهصورت روی آب افتاده و هیچ حرکتی نمیکند. مانند کسی که هیچ جانی در او نیست. این شوک برای او بسیار سنگین بود و باعث شد که بیهوش شود. ولی خوشبختانه همسر برادرش در خانه بود و با فریاد از مردم کمک طلبید. ناگهان مردی از راه رسید، بچه را روی دستان خود بلند کرد و او را با تلاش و تقلا به هوش آورد. خسرو خود از این واقعه چیزی بهخاطر ندارد. ولی مادرش وقتی بزرگتر شده بود در این مورد به او گفته بود که آن روز یک مرد یهودی او را از مرگ نجات داده است.
مادر خسرو اعمال مذهبی خود را بهخوبی انجام میداد.ولی خسرو هیچ علاقهای به مراسم مذهبی نداشت. بهنظرش بسیار خستهکننده و تکراری بود و هیچ هیجانی برایش نداشت.
خسرو ایمان ساده و اعتقاد قلبی مادرش را درک میکرد. ولی این تلاش و اشتیاق برای اینکه پسرش را نیز با خود هم عقیده کند، برایش قابل قبول نبود و از میزان این صداقت میکاست. این وقایع به او نشان میداد که در آینده با فرزندان خود چنین رفتاری را در پیش نگیرد.
همچنان که خسرو بزرگ میشد اتفاقاتی میافتاد که او را نسبت به دین و مذهب بسیار مشوش و پریشانتر مینمود. رنج و مصیبت در جهان اطراف او را بسیار ناامید و ناراحت میکرد. بارها از خود سؤال میکرد که چطور جهانی پر از فساد و مصیبت در کنترل خداست؟ ادیان مختلف در مورد خدایان متفاوتی سخن میگفتند ولی همۀ آنها نمیتوانند حقیقت داشته باشند. ما از کجا بدانیم که کدام یک از آنها واقعی است؟ آیا ملاکی در دست داریم؟
والدین خسرو فرزند دیگری نداشتند. و تنها همبازی خسرو فرزندان قوم و خویش بودند که او آنها را آخر هفتهها ملاقات میکرد و در تابستان نیز با هم به تعطیلات میرفتند. وقتی یازده ساله بود متأسفانه به این حقیقت پی برد که پسرخاله و دخترخالهها در حقیقت برادران و خواهران او هستند و افرادی که او آنها را خاله و شوهرخاله صدا میکرد در حقیقت والدین واقعی او میباشند. خسرو از این ماجرا مات و مبهوت شده بود.
در حقیقت او سومین فرزند واقعی والدین خود بود. زمانی که او کوچک بود و هنوز احتیاج به رسیدگی و مواظبت داشت بچه چهارم آنها به دنیا میآید. مادرش در آن زمان بسیار خسته بود و خواهر و شوهرخواهرش خسرو را برای مدتی به خانه خود میبرند. همه چیز تا این زمان خوب بود تا اینکه آنان سعی میکنند بچه نوپا را به خانه حقیقی خود بازگردانند. ولی هر بار که او را در آنجا میگذاشتند جیغها و فریادهای جنونآمیزی برمیکشید. بنابراین خاله و شوهرش تصمیم گرفتند او را به فرزندخواندگی قبول کنند.
خسرو خاله و شوهرخالهاش را بسیار دوست داشت و میدانست که آنها نیز او را دوست دارند و حتی بعد از پی بردن به راز زندگیش از محبتش نسبت به آنها کاسته نشد. ولی آگاهی از این فرزندخواندگی بهشدت او را تحت تأثیر قرار میداد. احساس شخصی را داشت که گول خورده و طرد شده است و این احساس تا سالهای طولانی با او بود و او را به فکر فرو میبرد. همۀ این مسائل در پرتو واقعۀ دیگری که اتفاق افتاد و تجربیاتی که ایران در آن سالها دستخوش آن بود تأثیرات مخربی بر او نهاد.
سرگرمیهای غربی در ایران رواج پیدا کرد وکلوپهای شبانه، دیسکو، قمارخانه که در آن نوشابههای الکلی به آزادی و فراوانی عرضه میشد در تهران شروع به خودنمایی کردند.
برای خیلی از انسانها این شروع یک دنیای جدید بود. مردم ناگهان فرصتهای بیشماری بدست آوردند که با آن مواجه شوند و مکانهای جالبی که در آن به تفریح بپردازند. خسرو و دوستانش این فرصت را غنیمت شمردند تا از این آزادی استفاده کنند. تماشای فیلم یکی از سرگرمیهای آنان بود و بیشتر اوقات خود را در سینما میگذرانیدند. بعدها قرار ملاقات با دختران و رفتن به مجالس رقص تفریح اصلی آنان شد.
بیشتر این فعالیتها برخلاف شریعت بود و خلاف سنتهای اصیل ایرانی محسوب میشد. بیشتر مردم مخصوصاً رهبران مذهبی بهشدت و قاطعانه با این فعالیتها به مخالفت پرداختند. این آزادیهای جدید بسیار سطحی بود. مشخص و بارز بود که در مسائل مهم خیلی چیزها تغییر نکرده است. با اینکه در آن زمان جوانان شروع کرده بودند که با هم دوست دختر و پسر باشند ولی ازدواج از لحاظ سنت همچنان پابرجا بود. این موضوع برای جوانان بسیاری از جمله خسرو بسیار ناخوشایند بود. او عاشق شده بود ولی هم او و هم دوست دخترش موظف بودند آن را با والدین خود در میان بگذارند.
خسرو فکر میکرد که با برخورداری از یک شغل بهتر قادر خواهد بود با دوست دختر خود ازدواج کند. بدین منظور برای بالا بردن مقام خود از لحاظ حرفه و شغل تصمیم گرفت برای ادامه تحصیل راهی خارج از کشور شود. خواهرش در انگلستان تحصیل میکرد و با کمک او توانست با اخذ پذیرش تحصیلی در سال ۱۹۷۱ برای تحصیل وارد انگلستان شود.
خسرو در روزهای اول اقامتش در انگلستان امیدهای زیادی برای آینده داشت ولی شش ماه بعد همه چیز ناگهان تغییر کرد. او نامهای از دوست دخترش دریافت نمود مبنی بر اینکه والدینش با اصرار از او میخواهند که با شخص دیگری ازدواج کند.
خسرو در شرایط بسیار بدی قرار گرفته بود. نامهای نوشت و از دختر خواست ترتیبی دهد که بتواند با والدین او صحبتی در این مورد داشته باشد و بتواند در این مورد کاری انجام دهد. ولی دختر نامهای در جواب خسرو نوشت مبنی بر اینکه متأسف است و نمیتواند در این مورد کاری انجام دهد و حال تصمیم خود را گرفته و با آن مرد ازدواج خواهد کرد.
ضربه هولناکی به خسرو وارد شده بود. او خود را برای سالها ادامه تحصیل آماده کرده بود که بتواند با دختری که دوستش دارد ازدواج کند. ولی او پس از شش ماه تسلیم ازدواج با دیگری شده بود. او میدانست که فشار خانوادگی در ایران بسیار قوی است ولی اینک خود را کاملاً مغلوب و شکستخورده احساس میکرد و تا حدودی انگیزه خود را برای اهدافی که در آینده در نظر داشت از دست داد.
خسرو با خواهر و شوهرخواهرش که یک آلمانی بود زندگی میکرد. یک روز برای آنان داستان دردناک خود را بازگو نمود و قلب خود را برایشان گشود. آنها او را تشویق به ماندن در انگلستان و ادامه تحصیل کردند. با اینکه از لحاظ روحی در وضعیت جالبی نبود ولی قبول کرد که بماند و به تحصیل خود ادامه دهد. او از مصاحبت با شوهرخواهرش لذت میبرد. بعضی شبها تا نیمههای شب با هم مشروب میخوردند و درباره همه چیز با هم صحبت میکردند. یک بار که صحبت مذهب پیش آمد خسرو خیلی سریع نظر خود را با اطمینان بیان نمود: «من فکر نمیکنم خدایی وجود داشته باشد». او ادامه داد که طبیعت انسان ضعیف است، ما به شخص قدرتمندتر از خود احتیاج داریم که در هنگام مشکل به او رجوع کنیم. ما درباره خدایان داستانهای زیادی میسازیم. خدایان ما کسانی هستند که میتوانند به ما کمک کنند.
شوهرخواهرش با او موافق نبود. او به چند آیه در کتابمقدس رجوع نمود تا نشان دهد که عیسی خداوند است. خسرو وحشت کرد و بر خود لرزید. او فکر میکرد که اگر خدایی هم وجود داشته باشد قدرتی است که دور از انسانها در آسمان ساکن است. او نمیتواند مانند انسان باشد. این عقیده که خدا بهصورت یک انسان بر روی زمین زندگی کرد کفر است.
خسرو با اینکه در حال بهبود از آن ضربه عاطفی بود ولی اختلاف فرهنگی در این کشور نیز او را رنج میداد. در دهه هفتاد همه چیز در تغییر و نوسان بود و این موضوع که استفاده از مواد مخدر و سکس آزاد است رواج بیشتری مییافت. زنان لباسهای کوتاه میپوشیدند و زوجها بدون هیچ مشکلی در خیابانها همدیگر را میبوسیدند. این مسائل بسیار با ایران متفاوت بود. با اینکه در ایران هم نوآوریهایی در حال انجام شدن بود ولی بانوان در مجامع عمومی پوشش مناسبی داشتند و بسیاری از مسائل را رعایت میکردند.
برای خسرو راحت بود که خود را با این فرهنگ انطباق دهد. ولی نمیخواست آن سنت و تربیتی را که در ایران داشت و هنوز برایش دارای امتیازهای عالی بودند، فراموش کند. برای همین عدم انطباق با فرهنگ و آزادیهای غربی بود که خسرو با دِبی که دختری یهودیالاصل با موهای مشکی بود آشنا شد.
خسرو در یک اتاق اجارهای دانشجویی زندگی میکرد و دِبی در یک آپارتمان روبروی او اقامت داشت. با اینکه همیشه از دور او را در نظر میگرفت ولی خجالتی بود و موقعیتی بدست نمیآورد که با او صحبت کند. سرانجام این موقعیت یک روز بعد از ظهر بوجود آمد. یک روز که خسرو با خواهر و شوهرخواهرش در یک کافه تریا در کنار ساحل نشسته بودند دِبی را نیز دید که با یکی از دوستانش به آن محل آمده بود. خسرو با تشویق خواهرش بالاخره به میز آنها نزدیک شد و سر صحبت را باز کرد. این نقطه شروع یک ارتباط بود.
هفته بعد باز خسرو دِبی را دید و از او خواست که با هم بیرون بروند ولی دِبی چندان تمایلی نشان نداد. ولی اصرارهای مکرر خسرو بالاخره دِبی را راضی نمود که با هم بیرون بروند و در دیسکوها با رقص و غیره خوش بگذرانند. دِبی دختری بسیار خونگرم و شیرین بود و خسرو بسیار از این دوستی تشویق میشد و قوت قلب میگرفت.
زمانیکه خسرو در حال اتمام پایان کالج بود از دِبی درخواست ازدواج نمود. در حقیقت او سؤال نکرد که با من ازدواج میکنی یا خیر بلکه گفت: «تو با من ازدواج میکنی، اینطور نیست؟!». بعضی مواقع حتی امروز هم دِبی میخندد و میگوید او به من هیچ حق انتخابی نداد که تصمیم بگیرم، فقط باید موافقت خود را اعلام میکردم!
آنها عاشق بودند و میخواستند با هم ازدواج کنند ولی مشکل بزرگی در سر راه آنان قرار داشت و آن مذهب بود. والدین دِبی یهودی بودند. خسرو و دِبی فکر نمیکردند که مذهب مهم است، ولی والدین آنها عقیده دیگری داشتند. بههرحال مشکلات زیادی در این میان ایجاد شد و مخالفتهای زیادی از جانب والدین صورت گرفت و هیچ کدام از والدین نمیخواستند در جشن عروسی آنها شرکت کنند. فقط مادر دِبی حاضر شد که در این مراسم شرکت کند. مادر او زن بسیار مهربان و نجیبی بود ولی افسوس که دو سال بعد در ۱۹۷۶ درگذشت. در این میان پدر دِبی هیچگاه خسرو را بهعنوان داماد خود قبول نکرد و با او حتی یک کلمه نیز صحبت ننمود. این موضوع باعث رنج و درد این دو زوج جوان شد. آنها با هم بسیار خوشبخت و خوشحال بودند ولی در مورد گذشته و اینکه پدر دِبی هیچگاه آنان را قبول نکرد قلبشان جریحهدار و دردمند بود و علت این عدم پذیرش نیز چیزی جز مذهب نبود.
خسرو قبلاً عقیده داشت که مذهب مقولهای خیالی و تصنعی است و حالا آن را عنصری میدید که انسانها را از هم جدا میکند. او و دِبی تصمیم گرفتند هیچ کاری با مذهب و خدا نداشته باشند. «مذهب باعث و بانی مشکلات و رنجهاست. ما آن را برای خود نمیخواهیم و زمانی که صاحب فرزند شدیم هم بههیچ وجه آنان را مجبور به پذیرش آن نمیکنیم.»
صدای عجیب
خسرو هیچگاه در ایران دست به قمار نزده بود. ولی مدت زیادی از ورود او به انگلستان نگذشته بود که یکی از دوستان ایرانی او را به کافهها و قمارخانهها برد و این رفت و آمدها او را به مرز اعتیاد کشاند تا حدی که ازدواج هم در آن تأثیری نداشت. او مانند یک معتاد عمل میکرد.
اما یک روز اتفاق عجیبی افتاد و زندگی خسرو پس از این واقعه تغییری اساسی کرد. آن روز یکی از روزهای مهم ملی در انگلستان بود و مسابقات اسبسواری بزرگی نیز به همین مناسبت برگزار میشد. خسرو میخواست که بر روی اسبی در مسابقه شرطبندی کند. او در اتاق پذیرایی خود نشست تا نگاهی به لیست اسبهای شرکتکننده در مسابقه بیندازد. ناگهان صدایی شنید. احساس میکرد که چیزی از درون او سخن میگوید. فکر کرد خیال و تصوراتی بیش نیست ولی بعد به خود گفت که کسی در تلاش است تا با من صحبت کند.
صدا میگفت: «اگر از من اطاعت کنی نام اسب برنده را به تو خواهم داد.» او سؤال کرد «چگونه؟» و صدا باز پاسخ داد: «اسامی اسبها را بر روی کاغذ بنویس. هر کاغذ را تاکن و در یک ظرف بینداز و یکی از آنها را برگزین.» او این کار را انجام داد و یکی را انتخاب کرد ولی با خود اندیشید بهتر است یک بار دیگر انجام دهد. باز همان نام آمد و برای سومین بار این کار را انجام داد و بار سوم در حالی که چشمان خود را بسته بود کاغذ را بیرون آورد و با تعجب دید که همان نام است. بسیار وحشتزده و هراسان شد و نمیدانست چه چیزی در حال انجام شدن است. در همین موقع صدای دیگری شنید که بسیار متفاوت از صدای قبلی بود و گفت: «اما من بدین ترتیب نخواهم آمد.»
خسرو مات و مبهوت شده بود. میدانست در حضور چیزی است که بسیار فراتر از اوست. چیزی که دربارۀ آن هیچ درک و فهمی نداشت. آن روز هرگز دست به قمار نزد. ساعت ۳ مسابقه اسبدوانی آغاز شد. خسرو جلو تلویزیون نشسته بود و مستقیم به صفحۀ آن مینگریست. در اوج ناباوری همان اسب برنده شد. نمیتوانست با چشمانش باور کند. او اعتقادی به مسائل ماوراءالطبیعه نداشت ولی این واقعه را چگونه میتوانست برای خودش توجیه کند؟
در آن زمان او اطلاعی درباره روحهای شریر نداشت که چگونه در راههای منفی بر انسانها تأثیر میگذارند همچنین درباره روحالقدس نیز هیچ آگاهی نداشت. در آن روز مخصوص اسبدوانی همه چیز برای او نگرانکننده و ناشناخته بود و او را در برابر سؤالهای بدون پاسخ واگذاشت.
زمان سپری شد و خسرو و دِبی صاحب دختری بهنام ربکا شدند. سال ۱۹۸۱ زمانی که ربکا پنج ساله بود، پدرخوانده و مادرخوانده خسرو در ایران درگذشتند. خسرو به ایران رفت و با اندوه و غم بسیاری از این سفر بازگشت. او والدین خود را دوست داشت و اینک با مرگ آنان افکار او توسط سؤالهای بیشماری درباره مرگ و زندگی احاطه شده بود. بعد از مرگ چه اتفاقی خواهد افتاد؟ والدین من اینک کجا هستند؟ آیا میتواند خدایی وجود داشته باشد؟
خسرو یک بار خدا را بهعنوان یک موجود خیالی رد کرده بود. با اینکه صدای عجیبی که شنیده بود او را مجدداً به فکر فرو برده بود ولی به سؤالات او درباره خدا پاسخ نداده بود. قماربازی را هم کنار نگذاشته بود و این باعث بروز مشکلات زیادی برای او و خانواده شده بود. تا جایی که هر دو به این فکر افتادند که بهتر است از همدیگر جدا شوند.
خسرو هر چه بیشتر به ورطه ناامیدی فرو میرفت. یک بار از قمارخانهای بیرون آمد و در حالی که پول زیادی باخته بود با موجی از ناامیدی و یأس روبرو گشت. زندگی اصلاً برایش ارزشی نداشت. به بنبست وحشتناکی رسیده بود و نمیتوانست مسیر زندگی خود را تغییر دهد. او خود و خانواده را به مرز نابودی کشانده بود و هیچ چیز مانع این سقوط نبود. آرزو داشت که بمیرد و از همه این رنجها آزاد گردد. ناگهان ماجرایی که در روز مسابقه اسبدوانی چند سال قبل اتفاق افتاده بود مجدداً بهیادش آمد. باز این فکر به مغزش خطور کرد. شاید این خدا بود که به من کمک کرد که آن روز قماربازی نکنم. ناگهان در پیادهرو ایستاد، اشکالی نداشت کسی او را تماشا کند. صورت خود را بهسوی آسمان گرفت و دعا کرد: «اگر خدایی در آنجا وجود دارد من میخواهم بدانم.»
دعای صادقانهای بود. او حقیقتاً میخواست آن را بداند و این را با تمام وجودش میخواست. حدود یک هفته بعد، خسرو با دِبی و ربکا در برایتون بودند که اتفاق عجیب و غریبی برایشان افتاد. او آن را این طور شرح میدهد:
در حال قدم زدن در خیابان بودیم که ناگهان چیز غریبی در درونم احساس کردم. احساس میکردم توسط نیرویی کنترل میشوم. وصف آن بسیار مشکل است ولی واقعاً خارج از کنترل من بود. گویی کسی مرا به طرف کتابفروشی که در آنجا بود میکشید. وقتی جلو مغازه رسیدم به نام آن ، در هنگام ورود نگاه کردم، نوشته بود: کتابفروشی مسیحی.
با اینکه برایم تعجبآور بود ولی وارد شدم. مثل اینکه هیچ انتخاب دیگری نداشتم. خودم را در مقابل قفسهای از کتابها دیدم و نمیتوانستم از آنجا حرکت کنم. کتابی توجه مرا به خودش جلب کرد؛ "انجیل، خبر خوش". دِبی هیچ نمیدانست که در درون من چه میگذرد. من وارد مغازه شدم ، در حالی که هیچ دلیلی برای توضیح به او نداشتم. وقتی فهمید چه مغازهای است نمیتوانست آن را درک کند. ما در کتابفروشی مسیحی چه میکنیم؟!
نمیتوانستم خود را کنترل کنم، باید یکی از کتابمقدسها را میخریدم. وقتی به خانه برگشتم قادر نبودم جلو خودم را بگیرم میخواستم هر چه سریعتر آن را بخوانم. تشنگی عجیبی در من بود در حالی که چندان اهل کتاب نبودم که و به خواندن کتاب اشتیاقی نداشتم.
سالها قبل وقتی که شوهرخواهرم آیاتی از کتابمقدس را برایم خواند ، آنها را نفهمیدم و بهنظرم خندهدار و بیمعنی بود. ولی حالا که آن را میخواندم ، عجیب بود که آن را میدانستم. احساس میکردم خدا میخواهد از درون این کتاب بیرون آید و این برای من بسیار عالی و خوشایند بود.
هر روز که از سر کار به خانه میآمدم، میخواستم بنشینم و آن را مطالعه کنم. بسیار تشنه آن بودم. بعضی مواقع سؤالهای بسیاری داشتم، ولی آیات بعدی پاسخ آنها را میداد. پس از حدود ۹ ماه از مطالعۀ آن به این نتیجه رسیدم که باید خدایی وجود داشته باشد. و عجیب این بود که این خدا همیشه در تلاش بوده که با انسانها تماس داشته باشد. او از آنها دور نبوده بلکه به طرق مختلف به انسانها نزدیک شده است. من درباره این مسائل هیچگاه نخوانده بودم.
سپس در عهدجدید درباره عیسی مسیح خواندم و او مانند یک انسان واقعی در نظرم آمد. مطالعه کتابمقدس برای همسرم دِبی بسیار عجیب و بهصورت معمایی درآمده بود. او این را نمیفهمید ولی میدید که من به انسان متفاوتی تبدیل شدهام. بعضی از عادات خود را ترک کرده بودم، مخصوصاً دیگر قمار را دوست نداشتم و آن را برای همیشه کنار گذاشتم. عیسی برای من بسیار واقعی بود و میدانستم که باید این عادتها را کنار بگذارم و بهصورت دیگری زندگی کنم. اینها را به دِبی توضیح ندادم. شاید به این خاطر که قبل از ازدواج به هم گفته بودیم که دین و مذهب باعث بروز مشکلات و بحرانهای زیادی در زندگی انسانها میشود.
خسرو حدود یک سال کتابمقدس میخواند. با نزدیک شدنِ عید قیام، وقتی شنید که قرار است از تلویزیون فیلمی درباره عیسی مسیح نشان دهند، بسیار هیجانزده شده بود. اینطور میگوید:
دِبی و ربکا داشتند بیرون میرفتند. شنبه بود و میخواستند برای خانه مقداری خرید کنند. به او گفتم میخواهم در خانه بمانم و این فیلم را تماشا کنم. با اینکه میدانستم جریان فیلم چه خواهد بود، چون همه را در کتاب خوانده بودم. فقط یک سؤال برایم باقی مانده بود که اگر خدا بهصورت عیسی به زمین آمد که با انسانها باشد، پس چرا مرد؟ خدا مثل انسان نیست که بمیرد. نمیتوانستم این را بپذیرم که عیسی بر روی صلیب جان داده است.
در آن بعد از ظهر نشستم و فیلم را تماشا کردم. به صحنهای رسیدم که او را بر صلیب نهادند تا میخکوب کنند و صلیب را برپا نمایند. در همین لحظه بود که چیزی در درون من شکسته شد. مانند کودکی شروع به گریستن کردم. نمیتوانستم جلوی گریهام را بگیرم. خودم را جای اشخاصی دیدم که به سوی عیسی فریاد میکشیدند، اگر تو خدا هستی پس چرا خود را نجات نمیدهی؟ چرا اجازه میدهی که تو را بکشند؟ چرا؟ ناگهان صدایی شنیدم که برایم بسیار آشنا بود. مانند صدای دومی که در روز مسابقه اسبدوانی شنیده بودم. گویی همان صدا، باز در گوشم زمزمه میکرد که «پسرم این بهخاطر گناه توست.»
در همان لحظه که این را شنیدم مثل اینکه روشنایی روز بر من تابید و دانستم که چرا مسیح مرد. فشار آن، مرا به روی زانوهایم در مقابل تلویزیون کشاند. گفتم عیسی، تو گذاشتی که دیگران تو را بهخاطر من بکشند. تو این کار را بهخاطر گناهانم انجام دادی. دقایقی قبل مانند معمایی در برابر من بود و اینک همه چیز واضح و روشن شده بود. عیسی، مجازاتی را که از آن من بود بر دوش خود گرفت. برای همین او باید میمرد. من حقیقتاً او را در همان لحظه به قلب خود پذیرفتم و دانستم که صدای اول صدای شیطان بود.
صدایی که هدایت میکند
خسرو تصمیم گرفت به کلیسا برود. با اینکه در چند جلسه کلیسایی شرکت کرد، ولی هیچ کلیسایی برایش جالب و رضایتبخش نبود. او تشنۀ حضور خدا بود ولی هر بار که به جلسه کلیسایی میرفت، با خستگی و عدم رضایت به خانه برمیگشت.
شخص دیگری نیز مانند او چنین احساسی در مورد کلیساها داشت. او خیلی نزدیک به خسرو و دِبی زندگی میکرد. خسرو این پیرمرد را یک بار در راه خانه دیده بود. او از خرید برمیگشت و در میانه راه ایستاده بود که کمی خستگی در کند و دوباره به راه ادامه دهد. خسرو فکر کرد که ممکن است او مریض باشد. از او سؤال کرد که آیا احتیاج به کمک دارد. پیرمرد جواب داد که مشکلی نیست، ولی سپس شروع به صحبت کرد. نام پیرمرد آقای کوئیبل بود. یک نام عجیب برای یک آدم غیرعادی! در بیشتر صحبت او، این عبارتِ «اگر خدا بخواهد»، شنیده میشد و برای همین خسرو از او مشتاقانه پرسید: «آقای کوئیبل آیا شما مسیحی هستید؟» جواب داد: «چرا این سؤال را میکنید؟ منظورتان این است که من تولد دوباره دارم؟ بله، درست است.» خسرو به او گفت که فکر میکنم من هم تولد تازه دارم.
این آغاز یک دوستی بسیار جالب و زیبا بود. آنها در تمام طول خیابان با هم صحبت نمودند. روز بزرگی برای خسرو بود. احساس میکرد که خدا به او یک پدر روحانی عطا کرده است، که او را تغذیه کند. خسرو سی و هفت ساله بود و دوست او در سن هشتاد و دو سالگی بسر میبرد. در سالهای اولیه آقای کوئیبل یک کمونیست معتقد بود. در آن زمان همکارش در کارخانه، جزوهای درباره عیسی به او داده بود. او آن را خوانده و عیسی را به سادگی ولی با اعتماد کامل به قلب خود پذیرفته بود. این دوست عجیب اعتراف کرده بود که هیچ تلاش انسانی برای مسیحیشدن او انجام نشده بود.
آقای کوئیبل با دوستانش یک گروه خانگی داشتند که خدا را در جلسات خود میپرستیدند. خسرو نیز به آنان پیوست. این اولین تجربۀ مشارکت مسیحی او بود و خسرو بسیار آن را دوست داشت. با اینکه حدود شش نفر بیشتر نبودند، ولی وقت بسیار خوبی در دعا و سرود خواندن داشتند و همچنین در مورد آیات کتابمقدس به تجزیه و تحلیل و تبادلنظر میپرداختند.
خسرو بسیار مصمم بود که کتابمقدس را بیشتر یاد بگیرد. یک بار این عبارت را خواند که میگوید: «بدن تو هیکل و معبد من است.» این برایش بسیار سنگین و دردآور بود. به خود میگفت: اگر این بدن معبد اوست پس چرا من آن را با کشیدن سیگار و نوشیدن مشروبات الکلی آلوده میکنم؟ دعا کرد که «خدایا، من نمیخواهم بدن خود را نابود سازم، به من کمک کن که آن را پاک نگه دارم.»
هر چه خسرو بیشتر کتابمقدس را مطالعه میکرد، برایش مسلم میشد که این اراده خداست که تعمید آب بگیرد. نظر او این بود که توسط آقای کوئیبل در دریا تعمید گیرد ولی آب دریا برای پیرمرد بسیار سرد بود. بالاخره برنامهای پیش آمد، که با عدهای دیگر در کلیسایی در لندن تعمید بگیرند. دِبی و خواهرش و همچنین مادر خسرو نیز در این جلسه حضور داشتند.
خسرو هنوز آن لحظه بزرگ را بهخاطر دارد که تعمید، بهنام پدر، پسر و روحالقدس برای او قرائت شد. قبل از تعمید، او از خطاب نمودن خدا، بهعنوان پدر چندان راضی نبود، ولی حال دیگر مشکلی وجود نداشت که با خدا به عنوان پدر خود سخن گوید. و این البته برایش افتخاری محسوب میشد و برای این خدا را شکر میکرد.
یکسال پس از تعمید، خسرو و دِبی صاحب دومین فرزندشان شدند، یک پسر که نام او را جوئل نهادند. او پسری بسیار سالم و زرنگ بود. ولی وقتی سیزده ماه بیشتر نداشت، نزدیک بود که جان خود را از دست بدهد. در یکی از روزهای بهار۱۹۸۶، خسرو بههمراه خانواده به خرید رفته بودند. او بچه را از درون کالسکه بغل میکند و متوجه شد که جوئل نفس نمیکشد. هیچ حرکتی از بچه دیده نمیشد. خسرو تلاش میکند که در راه به او نفس بدهد ولی کارساز نیست. خودش ماجرا را اینگونه شرح میدهد:
در حال رانندگی بهطرف بیمارستان مدام دعا میکردم که خداوندا به من کمک کن. تو این بچه را به ما دادی. این بچه را به تو تقدیم کردهام. اگر میخواهی او را ببری اشکالی ندارد، ولی علت آن چیست؟ ناگهان حضور خدا را درون ماشین احساس کردم. صدای او را شنیدم که میگفت به چپ بپیچید. گفتم چرا به چپ؟ بیمارستان در آن طرف شهر است. ولی خداوند بارها گفت که به سمت چپ بپیچ.
به سمت چپ پیچیدم. نمیتوانستم در مقابل آن صدا مقاومت کنم. تا پیچیدم، فهمیدم که بیمارستان کودکان در انتهای این خیابان است. وقتی او را به بیمارستان بردیم، جوئل را به اتاق دیگری بردند و درِ اتاق را بستند. دوباره با خداوند شروع به صحبت کردم و از او خواستم که علت این مشکل را به من بگوید؟ همچنان صحبت میکردم ولی واقعاً نمیدانستم که چه میگویم. لحظهای بعد دکتر از اتاق بیرون آمد و گفت که بچه مجدداً نفس میکشد، میتوانید او را ببینید. دکتر چنین ادامه داد: ولی باید بدانید که پسر شما در پانزده دقیقه قبل خوب تنفس نکرده است و این میتواند برای مغز صدمات جبرانناپذیری به بار آورده باشد. به دکتر گفتم که به خدا ایمان دارم، خدایی که برتر از خدایان دیگر است. و همه ما به او وابستهایم.
جوئل پس از چند روز اقامت در بیمارستان به خانه برگشت و برای چند ماهی تحتنظر بود. آزمایشهای زیادی از او بهعمل آمد ولی نتیجه همه مثبت بود و عاقبت گفتند که هیچ مشکلی در او نیست و سالم است. من مطمئن بودم که اگر جوئل را به بیمارستانی غیر از کودکان برده بودیم، مدت زمان بیشتری طول میکشید و احتمال صدمه مغزی بود. این یکی از معجزاتی بود که برای ما بهوقوع پیوست.
هر گاه خسرو از این واقعه سخن میگوید اشک در چشمانش جمع میشود. نجات جوئل، او را به یاد کودکی خودش انداخته بود که یک بار در حوض افتاده بود و مادرش به او گفته بود که یک مرد یهودی، او را نجات داد. در ادامه زندگی او، اتفاق دیگری برای خسرو افتاد که نور بیشتری بر روی این واقعه انداخت. او میگوید:
یک شب که در خواب بودم خداوند مرا بیدار کرد و به من گفت به اتاق پایین بروم و او را پرستش کنم. رفتم و لحظات بسیار خوبی داشتم. در محبت او کاملاً غرق شده بودم و نزدیکی عیسی را با تمام وجودم احساس میکردم. در لحظه بعد، در روح بودم که تصویری به ذهنم آمد. مانند اینکه داشتم از بالا، به حوضی در یک خانه نگاه میکردم. حالت پرواز داشتم. میتوانستم ببینم که کودکی در حوض افتاده است. مانند یک مرده روی آب افتاده بود. بعد دیدم که شخصی آمد و او را بلند کرد و بارها تکانش داد. آب از دهان کودک بیرون آمد و مجدداً شروع به تنفس کرد. تلاش میکردم در این تصویر چهره آن مرد را ببینم، ولی نمیتوانستم. در همین لحظه صدای خداوند را شنیدم که میگفت: تلاش نکن که چهره او را ببینی. این فرشتهای بود که من فرستادم.
زمان همچنان سپری میشد و خسرو تجربیات زیادی در مورد هدایت خداوند داشت که بسیاری از آنها، چندان هم برایش خوشایند نبود. بعضی از دعاها پاسخ داده نمیشد و بعضی مواقع زندگی دستخوش کشمکشهای بسیاری بود. شک و افکار منفی به او هجوم میآوردند. در لحظه اول، برایش تشخیص این موضوع مشکل بود ولی بعدها به این نتیجه رسید که این افکار منفی نمیتواند از خداوند باشد، پس باید از شیطان باشد.
این افکار خسرو را به این سمت کشاند که بیشتر در حضور خداوند بماند و دعا کند. دانست که جنگ عظیمی در جهان پیرامون ما در حال انجام است. در میان تمام افکاری که به او هجوم میآورند، او باید صدای روح القدس را تشخیص دهد - صدای همان کبوتر را.
صدایی که باید به دیگران نیز اعلام شود
همچنان که خسرو در ایمان خود تقویت میشد، این اشتیاق در او بیشتر زبانه میکشید که مکاشفات خود، در مورد خدا را، با دیگران نیز در میان بگذارد، ولی این آسان نبود. نزدیکترین شخص به او، یعنی همسرش، مشکلترین موضوع برای او بود. دِبی ایمان خسرو به مسیح را رد نکرد، چون میدید که خسرو به انسان بهتری تبدیل شده است. او بسیار خوشحال بود که آقای کوئیبل، در خانه او جلسه داشته باشد و برای مهمانان چای و بیسکویت آماده کند. مدت زمانی سپری شد تا در زندگی همسرش نیز اتفاقی افتاد که بسیار او را لمس نمود. دِبی خودش در این مورد میگوید:
یک روز که در خانۀ ما جلسهای برگزار شده بود من در آشپزخانه مشغول آماده کردن چای بودم و داشتم سیگار میکشیدم که صدای فوقالعاده خوشنوایی را شنیدم. نغمهای آسمانی مثل اینکه بیرون از این جهان بود. موهای بدنم سیخ شده بود. نمیخواستم به داخل بروم و مزاحم آنها شوم. ولی میخواستم بدانم که چه کسی در آنجا میخواند. به کنار در رفتم و سرم را به در تکیه دادم.
صدای سرود خانمی بهنام لسلی مرا حقیقتاً لمس نمود. این واقعه باعث شد که بعضی مواقع در جلسه آنان شرکت کنم. ولی هیچ وقت فکر نمیکردم که مسیحی شوم. زیرا من یهودی بودم. به نظر من یهودیان به هیچ وجه نمیتوانند مسیحی شوند. ولی به مرور زمان خیلی چیزها تغییر کرد که یکی از آنها شروع فعالیت یک گروه مسیحی یهودی در محل سکونت ما بود. خسرو به من میگفت که عیسی همان مسیحای یهودیان است , ولی من به او گوش نمیدادم. تا اینکه درباره این مشارکت یهودیان مسیحی شنیدم و او در این مورد بسیار خوشحال بود و به من میگفت که باید با یهودیانی که به مسیح ایمان آوردهاند صحبت کنم و شهادتهای آنان را بشنوم.
یک روز تصمیم گرفتم که به این مشارکت بروم و ببینم که در آنجا چه خبر است. فضای آنجا را بسیار دوست داشتم و سعی کردم که باز در جلسات این مشارکت یهودیان شرکت کنم. یک بار در پایان جلسه دعوت کردند که برای دعا به جلوی کلیسا برویم. جلو رفتم و خسرو نیز با من آمد. کشیش گفت که اگر احساس میکنم که خداوند در من کار میکند بهتر است جملات او را تکرار کنم. بله، بسیار عجیب بود ولی من همه جملات را تکرار کردم و بهعنوان یک گناهکار, عیسی را بهعنوان نجاتدهنده خودم پذیرفتم. خسرو نیز دید که من مانند یک برگ میلرزم و دعای کشیش را تکرار میکنم. بعد از این واقعه مسائل زیادی در زندگی و همچنین در شخصیت من تغییر کرد. یکی اینکه طرز برخوردم با پدرم بسیار تغییر کرد. اینک میتوانستم او را بهخاطر گذشته ببخشم و به او بیشتر محبت کنم و احترام بگذارم. یادم میآید وقتی بیمار بود برای عیادتش به بیمارستان رفتم. مسائل بین ما خیلی بهتر از قبل شد. فکر میکنم خودش متوجه تغییراتی در من شده بود، با اینکه این را به زبان نیاورد.
مشتاق این بودم که از این به بعد به کلیسا بروم. با دیگر یهودیانی آشنا شدم که به مسیح ایمان آورده بودند و همیشه ارتباط و نزدیکی خاصی با آنها احساس میکردم. ما مسیحی هستیم ولی هنوز یهودی هم هستیم و این برای ما بسیار با ارزش هست.
چند سال بعد آقای کوئیبل درگذشت و این برای خسرو بسیار دردناک بود. افرادی که در گروه خانگی او بودند جذب کلیساهای دیگر شدند. خسرو احساس میکرد که همه چیز را بدون او از دست داده است. آن روزها یکی از دوستان با او تماس گرفت و به او گفت که در لندن کلیسایی بهنام کلیسای ایرانیان وجود دارد که خوب است به آنجا سری بزند. خسرو آدرس کلیسا را پیدا کرد و تصمیم گرفت یکشنبه به آنجا برود.
قبل از ورود به کلیسا با خود میگفت آیا مسیحیان واقعی ایرانی دیگری را میتواند در آنجا پیدا کند؟ خسرو هیچگاه مسیحی ایرانی ندیده بود. جلسه کلیسای ایرانیان لندن برایش خیلی جالب و دیدنی بود. مردم بسیار مهربان و صمیمی بودند و احساسی مانند خانه خودش را داشت. اکثر ایمانداران ایرانیانی بودند, که مانند او از زمینه اسلام آمده بودند. پس از صحبت با آنها دید که چه مسیحیان شاد و باایمانی را در مسیح ملاقات کرده است.
خسرو اینک تصمیم گرفته بود که به این مشارکت برود و هر از چند گاهی بچهها و همسرش را نیز با خود میبرد. میدانست که راه دور است ولی خدا میخواهد که او در این کلیسا شرکت کند. در ابتدا در مورد ایمان خود چندان صحبتی نمیکرد و شخص خجالتی و ساکتی بود ولی به مرور زمان اعتماد به نفس لازم را در خود دید و درباره ایمان خود و کارهای خداوند در زندگیش شروع به صحبت کرد. به مرور زمان عطایای او شناخته شد و به او مسئولیتهایی نیز محول گردید که یکی از آنها خوشآمدگویی به ایمانداران جدید در کلیسا بود و با کسانی که بهعنوان مهمان به کلیسا آمده بودند پیام نجات را در میان میگذاشت.
در طول سالها افراد زیادی از طریق خسرو به مسیح ایمان آوردهاند. باور او این است که بشارت به ایرانیان اراده خدا برای زندگی اوست و او باید در جهت اراده خداوند زندگی کند. خودش در این مورد میگوید:
من با افراد بسیاری صحبت کردهام ولی ایرانیان نسبت به پیام انجیل بسیار باز و پذیرا هستند. قبلاً فکر میکردم که تنها مسیحی ایرانی من هستم. ولی سالها پس از انقلاب، ایرانیان بسیاری به مسیح ایمان آوردهاند. نه تنها در ایران، بلکه در بیرون از ایران هم خداوند ایرانیان را به خود فرامیخواند و آنها را نجات میبخشد.
خسرو هیچگاه از بشارت به دیگران خسته نمیشود. او هنوز هم روزی را که در مقابل تلویزیون نشسته بود بهیاد میآورد و در حضور خدا گریه میکند که چرا عیسی باید کشته میشد. او نمیتواند آن ندای دلنشین را فراموش کند که این بهخاطر گناهان تو انجام شده است.
بسیاری از افراد در صحبت با خسرو احساس خوبی دارند. او در تعلیم نوایمانان فعالیت کرده و عدهای را برای تعمید آب آماده نموده است. او دانشجویان کالج کتابمقدس را نیز در سفرهای بشارتی همراهی کرده است. در بسیاری از نقاط شهر ایستاده و در مورد مسیح بشارت داده است. عدهای او را مسخره کردهاند ولی عدهای هم اشک ریخته و او را در آغوش کشیدهاند.
جلال بر نام خداوند باد. آمین.
در قمـــار عمـر خود، بازندۀ بازی کــــــه بود
صبـر کـــن بشنو که غمّــاز جلب بازی که بود
یکه تاز و صـابر و باهـوش و بیپروا کـــــه بود
آنکه میزد حقهها بر خویش و بر جانها کـه بود
چون که صدها اسکناس از جیب تو میشد پدید
ناگهــان میگشت با دسـت مهارت ناپـــــدید
آنـکه در پـوشـاندن درد دلــش عــاجز نبــــود
مخلـص و محکوم آن غــمهای بـی پایان نبـود
شـاد میگشت از سپردنهای دل بر مال کـــس
سهــو میشد در برش پیـروزی و اِغوای کـس
گـو بپوشــان رنـجهـای باطــن از جانـم تمـام
گــر کفــایت میکنـد پوشـــاندن درد نهـــان
این قمار عشق بود و من چه بودم مــات و کیـش
از برم بگـرفت کـام و هــر چه بودم از تو بیـش
ایـن قمــار زنـدگـی بــود و جـوانـی و خیـــال
باختــن ایـن زنـدگـی را در طلبهــای قمـار
شـادیام را کی فزود،غـمهای دل را کــی ربود
محـو و خـوابم مینمود،سودای مالم میستود
راههـا بـن بـست و مـن انبـوه از تـاراج عمـــر
غـرق در بــازی و مخمــور قمــار جـان خود
ناگهم عیسـی صدایـم کـرد از اعمـاق خـواب
او ربودم هر چـه بـودم گنـج، از غـمهای نـاب