رهایی از بند هروئین
۱۴ دقیقه
سرگذشت دوران كودكیام برایم بسیار دردناك و غمانگیز است. عدهای از وضع بد خود باخبرند و رنج میبرند؛ عدهای دیگر، از وضع خود بیخبرند و تصور میكنند كه خوشبختند. لابد میپرسید منظورم چیست. پس اجازه بدهید سرگذشتم را با شما در میان بگذارم.
در یك خانوادة اسماً مسیحی در یكی از شهرهای ایران بهدنیا آمدم. سه ساله بودم كه پدر و مادرم از هم جدا شدند. قانون مرا به پدرم سپرد. چون پدرم در شهر دیگری كار میكرد، مرا به پدر و مادر خودش سپرد. من پیش آنها بزرگ شدم و همیشه فكر میكردم كه آنها پدر و مادرم هستند. هر وقت هم كه پدرم به خانه میآمد، میگفتند كه برادرِ بزرگترم است. و من با چنین تصوری بزرگ شدم. آنها به همه فامیل سپرده بودند كه حقیقت را به من نگویند. حتی وقتی پدرم با زن دیگری ازدواج میكرد، من هم در مراسم شركت داشتم با این خیال كه برادر بزرگم ازدواج میكند.
مادر بزرگم زن مهربان و دینداری بود و از همان بچگی مرا به كلیسا میبرد. در درسها هم خیلی مرا تشویق میكرد، برای همین همیشه در درسها موفق بودم. اما پدر واقعیام مرد مشروبخوار و بداخلاقی بود. او هر وقت به خانه ما میآمد، دعوا بهراه میانداخت. در یكی از این دعواها، مادربزرگم در اوج عصبانیت حقیقت را به من گفت و من فهمیدم كه كسی كه فكر میكردم برادرم است، در واقع پدرم بوده. در این زمان من چهارده ساله بودم.
خودتان میتوانید حدس بزنید كه چه ضربة هولناكی به روحم وارد آمد. در یك لحظه، زندگی آرام و شیرینم برهم ریخت. همه چیز برایم عوض شد. هزاران سؤال در ذهنم نقش بست: چرا پدرم خودش را به من معرفی نكرده بود؟ اگر پدرم اوست، مادرم كیست؟ مادرم كجاست؟ آیا زنده است؟ اگر زنده است، چرا تابحال بهسراغم نیامده؟ آیا مرا دوست دارد؟ دیگر از همه بدم آمده بود. زندگی معنای خود را از دست داد. تازه آن موقع بود كه فهمیدم چرا آن كسانی كه فكر میكردم پدرم و مادرم هستند، اینقدر پیرند. اما من به آن كسی كه مادر بزرگم بود، شدیداً احساس وابستگی میكردم.
بهرحال، زندگیام در ظاهر مثل سابق ادامه پیدا كرد و من سعی میكردم با این حقیقت آشتی كنم. اما گویا قرار نبود زندگی من به آرامی بگذرد. اتفاق دیگری، مرا از پا در آورد. مادر بزرگم كه اینقدر به او وابسته بودم، فوت شد. من تنها غمخوار خود را از دست دادم. پدرم سعی كرد مرا بهطرف خودش بكشد؛ اما چون برایم الگوی بدی بود و مادر بزرگم را خیلی اذیت كرده بود، از او متنفر بودم.
چقدر عجیب است كه تمام این اتفاقات بد در بدترین سن برایم رخ داد، در سن بلوغ. پدربزرگم از فشار تنهایی با زن دیگری ازدواج كرد.
شدیداً احساس تنهایی میكردم. در این قبیل موارد، انسان بهدنبال اولین كسی میگردد كه دردش را احساس كند. و افسوس كه معمولاً در این موارد، افراد ناباب بهسراغ انسان میآیند. رفتهرفته تحت تأثیر دوستان به مصرف سیگار و مشروب و حشیش كشیده شدم. علاقه زیادی هم به نواختن جاز پیدا كرده بودم. همه اینها علاوهبر ناراحتیهای فكریام باعث شد كه در سال اول دبیرستان بمانم.
یك سال به این منوال گذشت. حالا شانزده ساله بودم. یك روز زنگ در بهصدا درآمد. پستچی بود. جعبه بزرگی آورده بود. باز كردم. داخل جعبه یك دستگاه جاز بود! خشكم زده بود! چه كسی آن را فرستاده بود؟
مدتی گذشت و نتوانستم بفهمم جاز را چه كسی فرستاده بود. تابستان آمد. یك روز كه بهطرف خانه میآمدم، متوجه شدم كه اتومبیل بسیار شیكی كنار من ترمز كرد و دو خانم باشخصیت از ماشین پیاده شدند. یكی از آنها جلو آمد و مرا به زبان خودمان به اسم صدا زد. تعجب كردم! آنها اسم مرا از كجا میدانستند؟ پرسیدند: "ما را میشناسی؟ من خالهات هستم و این خانم هم مادرت است!" مات و مبهوت به آنها نگاه میكردم. گیج بودم!" آنها لبخند میزدند. از لبخندشان چندشم شد. اصلاً از این صحنه خیلی بدم آمد. به آنها گفتم: «مادر من تازه فوت كرده؛ من دیگر مادر ندارم!" این را گفتم و بهسرعت از آنجا دور شدم. شب كه پدرم آمد، ماجرا را به او گفتم. او همه چیز را برایم تعریف كرد. آن شب نتوانستم بخوابم. غم عمیقی بر دلم چنگ زده بود. باز هزاران سؤال در ذهنم نقش میبست: "مادر، تو تا بهحال كجا بودی؟ چرا الآن آمدی؟ اگر مرا دوست داشتی، چرا تا بهحال سراغم نیامدی؟..." اصلاً نمیتوانستم او را بپذیرم. احساس میكردم هیچ ارتباطی با او ندارم. اما ناگهان بهیادم آمد كه عمهام همیشه چیزهایی را بهكنایه میگفت كه من از آنها سر در نمیآوردم. پیش او رفتم. او ماجرا را مفصل برایم تعریف كرد. فهمیدم كه مادرم زن مهربانی بوده و بهخاطر تهدیدهای پدرم بهسراغم نمیآمده. بعدها فهمیدم كه جاز را مادرم برایم فرستاده.
ضربهای كه به روحم وارد آمده بود، مرا به انزوا و افسردگی كشاند. پناهم حشیش و تریاك شد. كژدار و مریض درسم را ادامه میدادم. گاهی بهدیدن مادرم میرفتم. او در شهر دیگری زندگی میكرد. وقتی مادرم فهمید كه معتادم، مرا از خودش راند. پدربزرگم هم با زنش مرتب دعوا میكرد. رفتم پیش پدرم زندگی كنم. با هزار زحمت دیپلمم را گرفتم. چون با استعداد بودم، كنكور قبول شدم. در مجالس عروسی هم جاز میزدم و پول در میآوردم. این پول برای مواد مخدر كافی بود. بعد از دانشگاه به سربازی رفتم. در دوران خدمت، وضعم بدتر شد. هروئینی شدم!
در این زمان انقلاب شد. به من بخشودگی خورد. برگشتم پیش پدرم و كاری پیدا كردم. وضعم از لحاظ اعتیاد روزبروز بدتر میشد. پولم تكافوی خرید هروئین را نمیداد. وقتی پدرم و زن پدرم فهمیدند كه در چه دامی گرفتار شدهام، مرا از خانه بیرون كردند. اتاقی كرایه كردم؛ اما بعد از مدتی از عهده پرداخت كرایه بر نیامدم. مدتی در مسافرخانهها میخوابیدم و بعدش هم در كوچهها... در این شرایط هم معلوم است دوستهایم چه كسانی بودند. به منجلاب كشیده شده بودم. تبدیل شده بودم به آدمی خشن و بیاعتماد. وقتی دوستان قدیمم را میدیدم، عمیقاً غصه میخوردم كه چرا به چنین روزی افتادهام. همه مرا طرد میكردند. هر كس مرا میدید، فحش و ناسزا میداد. بهخاطر خرید هروئین مجبور بودم یا پول قرض كنم یا دزدی. برای همین جرأت نداشتم روزها در خیابانها ظاهر شوم. دیگر بهخودم قبولانده بودم كه تنها راه نجاتم مرگ است. چند بار اقدام به خودكشی كردم، اما موفق نشدم. یك روز كه مواد خریده بودم، به مأموران مبارزه با مواد مخدر برخوردم. فكر كردم این بهترین فرصت است. ایست دادند. من دویدم. ایست دوم. باز دویدم. منتظر بودم صدای گلوله بلند شود و بعدش هم ... آسودگی برای همیشه! اما یكی از مأموران توانست مرا بگیرد. خواهش كردم كه مرا بكشند. اما عجیب بود كه آنها با نهایت مهربانی سعی كردند مرا نصیحت كنند. بعد مرا رها كردند و رفتند!
در گوشهای نشستم. مشغول مصرف مواد شدم. فقط به این فكر میكردم كه فردا از كجا پول گیر بیاورم كه مواد بخرم. در تاریكروشن غروب، ناگهان دیدم كه كسی بهطرفم میآید. خوب که نگاه کردم، دیدم برادر ناتنیام بود. ایستاد و مشغول صحبت و نصیحت شد. در لابلای صحبت، گفت که معتادی از شهر دیگری به یکی از کلیساهای آنجا آمده، و با ایمان به مسیح، از اعتیاد آزاد شده. تشویق کرد که من هم به آن کلیسا بروم و زندگیام را به مسیح بسپارم و از آن وضعیت فلاکتبار نجات بیابم. در دلم به او خندیدم؛ اولاً بهخاطر اینکه برادرم را داخل آدم حساب نمیکردم؛ ثانیاً بهخاطر اینکه آن کلیسایی را که برادرم صحبتش را میکرد، خوب میشناختم. آن کلیسا با کلیسای خانوادگی ما فرق میکرد، بهخاطر همین، کشیش آن را خیلی اذیت میکردم؛ چند بار به ماشینش خسارت زده بودم و بارها هم روی در و دیوار برایش ناسزا نوشته بودم. با اینحال، انگار چیزی مرا بهطرف آن کلیسا میکشاند. بالاخره با اصرار برادرم، یک روز قرار گذاشتیم و به آنجا رفتیم.
وارد سالن کلیسا شدم. سالن کوچکی بود، بدون تزئینات و تشریفات کلیساهای سنتی. چراغها خاموش بود؛ فقط نور یک شمع، سالن را روشن میکرد. یک نفر هم با گیتار آهسته، نغمهای مینواخت. کسی روی صندلیها نبود؛ همه به قسمت جلوی سالن رفته بودند و مشغول دعا بودند. صحنۀ عجیبی بود؛ احساس آسمانی خاصی به من دست داد. روی یک صندلی نشستم و مشغول تماشا شدم. ناگهان چشمم به چند کیف زنانه افتاد که روی صندلیهای خالی گذاشته شده بود. فکر کردم با خالی کردن آنها، میتوانم برای چند روز هروئین تهیه کنم. اما چیزی به من میگفت "اینجا نه!" ساعتی گذشت. چراغها روشن شد. جلسه تمام شده بود. من در روشنایی سالن، از سر و وضع خودم غرق خجالت شدم. اما جوانهای کلیسا بهطرفم آمدند و بهگرمی سلام کردند و دورم را گرفتند.
عدهای از آنها را میشناختم. برادر ناتنیام نیز در میان آنها بود. یک مرتبه چشمم به کشیش مهربان آن کلیسا افتاد، همان کشیشی که آنقدر اذیتش کرده بودم. لبخندی بر لب داشت و بهطرف من میآمد. آمد جلو و مرا در آغوش کشید. دشمنم مرا بغل کرده بود! گفت: "میخواهم شما را ملاقات کنم! ما شما را دوست داریم!" قول دادم که به دیدنش بروم. بیرون آمدم. شب بود. در گوشهای از خیابان، چند نفر ولگرد آتش روشن کرده بودند. در کنارشان ایستادم و خودم را گرم میکردم. ناگهان مأمورین مبارزه با مواد مخدر سر رسیدند. به سراغ من آمدند. پرسیدند که آنجا چه میکنم. گفتم که معتادم ولی میخواهم ترک کنم. مسخرهام کردند و رفتند. من مات و مبهوت ماندم که چرا مرا دستگیر نکردند.
در روز مقرر به خانه کشیش مهربان رفتم. با خوشرویی مرا پذیرفت. گفت که اگر بخواهم میتوانم موادم را مصرف کنم. از تعجب شاخ درآورده بودم. این دیگر چه نوع آدمی بود! گفت که مسیح آماده است تا مرا از آن فلاکت نجات بدهد. خیلی حرف زد. گفتههایش نور امید را در دلم روشن کرد. احساس کردم که در آن دنیای تاریک، امیدی برایم هست. از آنجا که بیرون آمدم، یکراست به منزل پدرم رفتم. گویا منتظرم بودند.
نامادریام با مهربانی به من غذا داد. گفتم که تصمیم گرفتهام که ترک کنم. قبول کردند که نزدشان بمانم. بعد از ماهها حمام کردم. لباسهایم آنقدر کثیف بود که نمیشد حتی شست. دیدم که آنها را آتش زدند! پدر و نامادریام مرا به زیرزمین بردند. پدرم پاهایم را با زنجیر به تخت بست و آن را قفل کرد. درها را هم زنجیر کردند. غذایم را از پنجره کوچکی که درست زیر سقف زیرزمین و در کف حیاط بود، به من میرساندند. آن روز گذشت. چون هروئین هنوز در خونم بود، احساس ناراحتی نمیکردم.
صبح روز بعد، خیلی زود از خواب پریدم. خمار بودم. تمام سلولهای بدنم هروئین میطلبیدند. پشت سر هم عطسه میکردم و خمیازه میکشیدم. آب از چشم و بینیام سرازیر بود. تمام استخوانهای بدنم درد میکرد. حالت تهوع داشتم. کلافه بودم. شروع کردم به داد زدن. هر لحظه حالم بدتر میشد. در آن حالت وحشتناک، یکمرتبه دیدم جوان خوشتیپی آمد جلوب پنجره زیرزمین و با لبخند گفت: "دوا میخوای؟" بعد دست کرد در کیفش و یک کیسۀ چند کیلویی هروئین در آورد و از پنجره بهطرفم دراز کرد. دستم را دراز کردم و کیسه را گرفتم و گذاشتم کنارم. جوان خداحافظی کرد و رفت. من که از خوشحالی سر جایم بند نبودم، خودم را جمع و جور کردم تا مشغول مصرف بشوم. اما دیدم کیسه سرجایش نیست. دیوانه شدم. عربده میکشیدم. فهمیدم که هذیان بوده. در آن حال، چشمم افتاد به جعبهابزار پدرم.
در آن یک قیچی بود و یک سوهان آهنبری. سوهان را مخفی کردم و با قیچی افتادم به جان قفل زنجیر پایم. بازش کردم. جز پنجره کوچک زیر سقف راه دیگری نداشتم. یادم نیست چطور خودم را از آن پنجره کوچه بیرون کشیدم. اما یادمه که سر و تنم زخم شده بود. وارد حیاط شدم و رفتم سراغ نامادری. از دیدنم وحشت کرد. گفت: "چی میخوای؟!" اما عجیب است! همینکه این را گفت، انگار آب سردی بر سرم ریختند. همه نقشههایم را فراموش کردم. مثل بچههای سر بهزیر گفتم: "هیچ چی! اومدم چای بخورم!" چای را نوشیدم و از همان پنجره برگشتم به زیرزمین. وقتی پدرم آمد، مرا با زنجیر محکمتری بست، اما این بار دیگر قفل نزد، بلکه زنجیر را یک تکه ساخت. وقتی رفت، به فکر فرو رفتم. چرا با دیدن نامادری، آنقدر رام شدم و نقشههایم را فراموش کردم؟ چطور توانستم با حالت تهوع چای بنوشم؟ این برای یک معتاد غیرممکن است! و بالاخره، چرا با پای خودم برگشتم به زیرزمین؟ اصلاً نمیفهمیدم! آن روز را بههر قیمتی بود، به شب رساندم. اما خوابم نبرد.
صبح زود، حالم خیلی خراب شد. یکمرتبه دیدم که دوست هروئینفروشم آمد و قفل در را راحت باز کرد و داخل شد. شوکه شده بودم. گفتم "چطور توانستی بیایی تو؟" گفت: "ما همه جا میتونیم بریم!" بعد دست به جیب برد و یک بسته گرد به من داد. از خوشحالی نمیدانستم چه بکنم. بعد در گوشهای نشست. چیزی نگذشت که دو نفر از دوستانش هم آمدند و شروع کردند به کشیدن هروئین و بعد بلند شدند و رفتند. من بلافاصله دست کردم در جیبم تا بسته هروئین را در بیاورم و مشغول شوم. اما بسته در جیبم نبود. همه جا را گشتم. تمام لباسهایم را در آوردم. ولی پیدا نکردم. زیر تخت، زیر تشک، همه جا را گشتم. موقع گشتن، آنقدر تقلا کرده بودم که زنجیر پایم را زخم کرده بود. از سوزش زخم پا، از کابوس بیرون آمدم. داشتم دیوانه میشدم.
ناگهان بهیاد سوهان دیروزی افتادم. آن را پیدا کردم و شروع کردم به سوهان کردن زنجیر. قدرت نداشتم. اما نمیدانم چطور توانستم دو سه ساعت سوهان بزنم. بالاخره زنجیر پاره شد. باز از پنجره بیرون خزیدم. یک تکه زنجیر هم به پایم بود. تصمیم گرفته بودم کپسول گاز را بردارم و آن را بفروشم و گرد بخرم. داشتم از حیاط خانه خارج میشدم که ناگهان نامادریام در مقابلم ظاهر شد و گفت: "اومدی باز چای بخوری؟" بیاختیار گفتم: "آره!" چای را نوشیدم و دوباره از پنجره تنگ به زیرزمین برگشتم. اینجا بود که دیگر مطمئن شدم که دستی در کار است. فهمیدم که چیزی خارج از قدرت من، دارد اتفاق میافتد.
بینهایت ضعیف شده بودم. احساس میکردم دارم میمیرم. داخل استخوانهایم میخارید. تمام بدنم میلرزید، مخصوصاً دستهایم. چشمهایم را بستم. خاطرات گذشته مانند فیلم جلوی چشمم میآمد. در آن حال، احساس کردم صدای کشیش مهربان را میشنوم: "تو باید تمام قلب و وجود و زندگی خودت رو تسلیم مسیح کنی. راه دیگهای نداری!"
خسته و درمانده، آخرین نیرویم را جمع کردم و دعا کردم: "خداوندا، اگر تو وجود داری، منو شفا بده. اگه واقعاً هستی، منو نجات بده!"
چشمهایم بسته بود. ناگهان دیدم که از جسمم بیرون آمدهام. خودم را تماشا میکردم. در همان حال، دستی آمد بالای سرم و میله کثیفی را از داخل سر و مغزم بیرون کشید و به گوشهای پرت کرد. میله خودبهخود محو شد. فوراً چشمهایم را باز کردم. فکر کردم دوباره کابوس میبینم. سعی کردم بیدار بشوم. خودم را به دیوار کوبیدم تا بیدار بشوم. ولی من بیدار بودم. ناگهان متوجه شدم که لرزش دستم از بین رفته. به پاهایم دست زدم. دیگر درد نمیکرد. از درد استخوان هم اصلاً خبری نبود. دیگر سردم نبود. تمام وجودم گرم شده بود. بدنم را لمس کردم. بله، خودم بودم. کابوس نبود. بلند شدم، ایستادم. دیگر قوز نداشتم. شروع کردم به فریاد زدن. میگفتم:
"من خوب شدم! من خوب شدم!" احساس کردم که فکر و ذهنم بهکلی عوض شده بود. احساس کردم آدم دیگری شدهام. ناگهان چشمم افتاد به پنجره کوچک زیر سقف. دیدم که پدرم و نامادریام و برادر ناتنیام دارند مرا نگاه میکنند. پدرم پایین آمد و در را باز کرد. داشت حق حق گریه میکرد. مرا بغل کرد. بعد همه آمدند و مرا در آغوش گرفتند. همه داشتیم گریه میکردیم...
پدرم زنجیرها را باز کرد و گفت: "پسرم، حالا دیگه آزادی!" اما من خواستم که همانجا بمانم. من عوض شده بودم. برای اولین بار توانستم پدرم را دوست داشته باشم. من او را در عمق قلبم بخشیدم. وسوسه هروئین از وجودم رخت بربسته بود. یک هروئینی بیشتر فکرش اسیر است تا جسمش. مشکل جسمی اعتیاد را میتوان طوری حل کرد، اما مشکل فکری و روحی را باید مسیح حل کند. مشکل جسمی ترک اعتیاد برای چند روز همراه من بود، مثل بیخوابی. اما همه اینها کمکم رفع شد.
کشیش مهربان که در مسافرت بود، بلافاصله بعد از برگشتنش به دیدنم آمد. خوشحال بود. به او گفتم که تصمیم دارم بقیه عمرم را نه فقط پیرو مسیح باشم، بلکه او را خدمت کنم. به کلیسا رفتم. حالا میتوانستم در شادی و پرستش ایمانداران شریک بشوم.
حالا دیگر میتوانستم سربلند به خیابان بروم. تمام کسانی که مرا میشناختند و از وضع قبلی من باخبر بودند، از دیدن من خیلی تعجب میکردند. شروع کردم به کار کردن. با پولی که در میآوردم، قرضهایم را پرداختم. خیلیها یادشان نمیآمد که از ایشان پول قرض گرفته بودم. از یک ساندویچفروش مبلغی قرض گرفته بودم. یادش نمیآمد. وقتی پول را پس دادم و گفتم که چه اتفاقی در زندگیام افتاده، با تعجب گفت:
"آفرین به این اراده. آفرین!" گفتم: "نه بابا، اراده من نبود. مسیح منو نجات داد!" گفت: "خوب، آفرین به این مسیح، آفرین!" خبر این معجزه مثل بمب در شهرمان پیچید!
الان سالها از این ماجرا میگذرد. من هنوز مسیح را دوست دارم. او به من این افتخار را داد که او را خدمت کنم. الان در کلیسایی مشغول خدمت به گَلّه او هستم. جلال بر نام او باد، آمین!