در پی عدالت
۸ دقیقه
من در یک خانوادۀ اسماً مسلمان و متوسط در تهران به دنیا آمدم. از همان دوران نوجوانی سؤالات زیادی ذهنم را به خود مشغول میکرد. یادم میآید یک بار مادرم برایم تعریف کرد که وقتی نوجوان بودم چه جور دختری بودم. او به من گفت: «تو با همه فرق داشتی. وقتی همه مشغول تفریح و خوشگذرانی بودند، تو را میدیدم که در یک گوشه نشستهای و مشغول کتاب خواندن هستی.»
دیدن تفاوت طبقاتی و وضع رقّتبار مردم محرومی که در اطرافم زندگی میکردند مرا آزار میداد. به همین جهت به مطالعه کتب فلسفی روی آوردم و سعی میکردم راه کمک به مردم ستمدیده و فقیر را در لابلای این کتابها پیدا کنم. بهتدریج در پی دست یافتن به این رؤیا، به سمت یک سازمان سیاسی- مذهبی کشیده شدم که معتقد بود کلید رهایی مردم محروم، اسلامِ انقلابی و جنگ مسلحانه است. فعالیت با این گروه را با علاقۀ شدیدی شروع کردم و خالصانه هر کاری از دستم برمیآمد برای پیشبرد اهدافشان انجام میدادم. حتی پس از انقلاب تصمیم گرفتم بهعنوان معلم در مدرسهای در جنوب شهر تهران استخدام شوم تا بتوانم پیام رهایی را به گوش محرومترین اقشار جامعه برسانم. همزمان با کار تدریس، در دانشگاه نیز تحصیل میکردم و به این ترتیب کاملاً در محیط مبارزه فعال بودم. بهدنبال انقلاب فرهنگی و تعطیلی دانشگاهها و یک سری زد و خوردها بالاخره این سازمان در سال ۱۳۶۰ اعلام جنگ مسلحانه کرد و من که در محل کار، دانشگاه و همچنین محل زندگیام چهرهای کاملاً شناخته شده بودم، به زندگی مخفی روی آوردم و دو سال تحت سختترین شرایط در ایران زندگی مخفی داشتم. در این راستا بسیاری از دوستانم و حتی شاگردانم یا در درگیری کشته شدند یا به جوخه اعدام سپرده شدند و یا در زندان اسیر بودند. مأمورین حکومت همه جا بهدنبال من بودند. در این دو سال بارها و بارها از چنگال مرگ گریختم و سرانجام توانستم از ایران خارج شوم. امروز میدانم که حقیقتاً این دست محافظ الهی بود که از من محافظت میکرد و هدف عالیای برای من داشت: «مترس زیرا که من تو را فدیه دادم و تو را به اسم خواندم پس تو از آنِ من هستی. چون از آبها بگذری من با تو خواهم بود و چون از نهرها عبور نمایی تو را فرو نخواهند گرفت. و چون از میان آتش روی، سوخته نخواهی شد و شعلهاش تو را نخواهد سوزانید» (اشعیا ۴۳: ۱).
پس از خارج شدنم از ایران همچنان با عشق و وفاداری با سازمان کار میکردم و بر این باور بودم که تنها مرگ باعث جدایی من از سازمان و فعالیتهایم خواهد شد. در طی تمام این سالها هر روز با اضطراب منتظر بودم به من خبر دهند که دوستی، همرزمی و عزیزی که شب و روز غمها و شادیها و خاطراتمان را با هم تقسیم میکردیم، به جنگ رفته و دیگر برنگشته است. در این مدت مرگهای زیادی را شاهد بودم. بچههایی که پدر و مادرشان را از دست میدادند. چشمان منتظر زوجهایی که به انتظار بازگشت یارِ زندگیشان روزها را به شب میرساندند و شبها مخفیانه میگریستند. زوجهای جوانی که حتی یک هفته از ازدواجشان نگذشته، میبایست برای همیشه با هم وداع میکردند.
من نه تنها شاهد تمام این وقایع بودم بلکه خودم یکی از قربانیان آن بودم. در یکی از عملیاتها همسر عزیزم را که عاشقانه همدیگر را دوست میداشتیم از دست دادم. این سختترین و تلخترین تجربۀ دوران خدمتم به سازمان بود.
برخلاف باور اولیهام، کمکم به این نتیجه رسیده بودم که این سازمان پاسخگوی روح تشنۀ من نیست. من روحاً از سازمان جدا شده بودم، ولی دِینی که نسبت به عزیزانم که در این مسیر کشته شده بودند داشتم مانع جدایی فیزیکی من از سازمان میشد.
هنوز چند ماهی نگذشته بود که سازمان اعلام کرد افرادی که همسرانشان را از دست دادهاند باید ازدواج مجدد کنند. در این راستا مرا هم به عقد یکی از اعضای سازمان درآوردند.
کمکم داشتم به زندگی جدیدم خو میگرفتم و زخمهای کهنهام درمان میشد که باز سازمان تحت لوای انقلاب ایدئولوژیک دستور داد همۀ اعضای متأهل از هم جدا شوند و طلاق بگیرند. برخلاف تمایلمان من و همسر دومم نیز مجبور شدیم از یکدیگر جدا شویم.
سازمان همه چیز را از من گرفته بود. قبلاً فقط از سران سیاسی نفرت داشتم، اما حالا از کسانی هم که باعث از هم پاشیدن زندگی مشترکم بودند تنفر پیدا کرده بودم و آنها را مسئول به هدر رفتن زیباترین سالهای نوجوانی و جوانیام میدانستم. بنابراین تصمیم گرفتم از سازمان بیرون بیایم.
در همین اثنا یک روز چند نفر از فرقۀ شاهدان یهوه درِ منزلمان را زدند و کتابمقدسی به من هدیه دادند. این اولین بار بود که کتابمقدس مسیحیان را میدیدم. با اینحال از آنجا که قبلاً بهخاطر یک تصمیم اشتباه ۱۸ سال از بهترین سالهای زندگیام را تباه کرده بودم، نسبت به همه کس و همه چیز بیاعتماد شده بودم. حدود سه سال و نیم شاهدان یهوه با من در تماس بودند ولی از آنجایی که خداوند مرا برگزیده بود که نجات یابم و قلبِ مشتاقم را دیده بود، اجازه نداد که این بار به تلۀ دیگری بیفتم. آنها نمیتوانستند جوابگوی سؤالات من باشند و هر بار مرا به نفرات بالاتر از خودشان حواله میدادند. در همان زمان برنامههای تلویزیونی مسیحی به زبان فارسی به تازگی از طریق ماهواره شروع شده بود. من از طریق این برنامهها با کشیشی بهنام "افشین" آشنا شدم. گفتهها و تعالیم ایشان با چیزی که من از شاهدان یهوه شنیده بودم خیلی متفاوت بود. یادم میآید یک بار بهدلیل روحیه شورشی و تهاجمیام بحث سختی با این برادر نازنین کردم، ولی ایشان کلام خداوند را چنان عمیق و زیبا برایم بیان کردند که من کمکم آرام شدم. ایشان مثل پدری مهربان که با آرامش جلوی سرکشیهای فرزندش را میگیرد، قدم به قدم مرا راهنمایی فرمودند.
جنگی در من شروع شده بود. منی که سالهای متمادی آموخته بودم که در زندگی جز به تنفر و کشتن نباید به چیز دیگری فکر کنم، الان میخواندم که باید دشمنان خود را محبت نماییم، برای لعنکنندگان خود برکت بطلبیم، به آنانی که از ما نفرت دارند احسان کنیم و برای کسانی که به ما ناسزا میگویند و جفا میرسانند دعای خیر کنیم (متی ۵: ۴۴). اینها برایم خیلی تازگی داشت. سالها به من یاد داده بودند که تنها راه رهایی، جنگ مسلحانه است و فقط با اسلحه میشود حق مردم را گرفت و عدالت را به ایران بازگرداند. اما اکنون پیام جدیدی میشنیدم: «هر که شمشیر گیرد به شمشیر هلاک شود» (متی ۲۶: ۵۲).
این کلمات قلب مرا سخت تحت تأثیر قرار داد. یک روز در حالی که با کشیش افشین عزیز صحبت میکردم، بیاختیار زانوانم در برابر عظمت و بزرگی عیسی مسیح خم شد و به او ایمان آوردم. مسیح مرا از چاه هلاکت بالا کشید. او پناه همۀ بیپناهیهایم شد، آرامش همۀ ناآرامیها و ترسهایم شد. او پاسخ همۀ سؤالات بیپاسخم بود. نمیدانم چگونه روحالقدس مسئله تثلیث را که مهمتریم مانع ایمانآوردن من بود برایم باز کرد اما امروز یک چیز میدانم و آن اینکه «یقین دارم که نه مرگ و نه زندگی، نه فرشتگان و نه ریاستها، نه چیزهای حال و نه چیزهای آینده، نه هیچ قدرتی، و نه بلندی و نه پستی، و نه هیچ چیز دیگر در تمامی خلقت، قادر نخواهد بود ما را از محبت خدا که در خداوند ما مسیح عیسی است جدا سازد» (رومیان ۸: ۳۸- ۳۹).
آری، محبت خداوند مرهم دردها و زخمهای من شد و به من قدرتِ بخشیدن داد. با قوت او توانستم تمام کسانی را که بهنحوی در طول سالیان مرا زخمی کرده بودند ببخشم و همچنین از کسانی که در طی دوران مبارزاتیام باعث رنجششان شده بودم طلب بخشش کنم.
اکنون حدود پنج سال است که با خداوند راه میروم. از عشق او لبریزم، و وعدههای عالیای را که در کلامش به ما داده است هر روز تجربه میکنم. مسیح هر آنچه را که از دست داده بودم با عشقی بینظیر به من بازگرداند.
امروز با تأیید روحالقدس عزیز تصمیم گرفتهام شهادت زندگیام را بنویسم تا این پیام عشق مسیح را به یاران و دوستانی که هنوز برای یافتنِ هدف زندگی بهسراغ سازمانهای سیاسی میروند برسانم. برخلاف این سخن گروههای سیاسی که "تنفر موتور حرکت یک انقلابی است"، فقط محبت و عشق است که میتواند بنیان ظلم را برکَند و آن را از جوامع ریشهکن سازد. انتقام از آنِ خداوند است. انسانهای بزرگوار و مبارزین و انقلابیون بزرگی با اهداف و شعارهای خوب و انسانی آمدند و رفتند، اما از آنجا که پادشاهی این جهان از آنِ شیطان است، فقر، گرسنگی، فحشا، اعتیاد، بیماری، بیعدالتی و جنگ همچنان وجود داشته و خواهد داشت تا بازگشت دوبارۀ عیسای مسیح خداوند. فقط و فقط با محبت مسیح است که میتوان بر برهوت شیطان غلبه کرد. نه به قوت انسان، بلکه فقط با روح خداوند و به قوت او.
پیام من برای دوستان، همرزمانِ سابق و همۀ خوانندگان عزیز این است: هیچ آرمان و هدف پاک و مقدسی نیست که بشود آن را با دروغ، تنفر، کینه و کشت و کشتار به پیش برد. از یک چشمه نمیتواند هم آب شور جریان داشته باشد و هم آب شیرین. پاسخ بیعدالتی موجود در دنیا فقط عدالت مسیح است. پاسخ تمام رنجها، یأسها، بیهدفیها، پوچیها، گمگشتگیها و تاریکیها فقط و فقط محبت بینظیر عیسای مسیح است که بر بالای صلیب بهجهت نجات ما جان باخت و به ما وعدۀ آسمان و زمین جدیدی را داد که در آنجا، و فقط در آنجا، «دیگر مرگ نخواهد بود، و ماتم و شیون و درد وجود نخواهد داشت» (مکاشفه ۲۱: ۴).