در اوج افسردگی و ناامیدی
۱۱ دقیقه
سپاسگزار خداوند هستم که به من توفیق عطا نموده تا خلاصهای از شهادت ایمانی خود را خدمت دوستان خواننده تقدیم نمایم و امیدوارم که شهادتم باعث جلال نام خداوندم، عیسی مسیح گردد.
در یکی از مناطق افغانستان در خانوادهای مسلمان متولد شدم و در سنین کودکی برای تعلیمات معمول دربارۀ شریعت اسلام به یکی از مکاتب اسلامی رفتم و تا نوجوانی تحت تعالیم اسلامی قرار داشتم تا اینکه روزی با پیشنهاد ملای مکتب و با موافقت خانوادهام برای تعلیمات بیشتر عازم یکی از حوزههای علمیه در افغانستان شدم و بعد از سه سال با چند نفر دیگر برای ادامه تحصیل عازم ایران شدیم.
بعد از ورود به ایران در ابتدا در یکی از دفاتر احزاب سیاسی افغانستان، در منطقهای بهنام سبزه میدان اصفهان بهطور موقت اقامت گزیدم و بعد از مدتی جواز دخول به حوزۀ علمیه شهر مبارکۀ اصفهان را دریافت کردم و راهی آنجا شدم. بعد از اتمام این دوره برای ادامه آن در سطوح بالاتر به تهران منتقل شده و حدود سه سال در حوزۀ علمیه المهدی دانشجو بودم.
از همان دوران کودکی سعی میکردم که اسلام و تعالیم آن را بهدقت پیروی کنم. یادم هست که برای خشنودی خدا بعضی شبها خواب را بر خود حرام نموده و برای نیایش و عبادت شب بیداری میکردم اما تمام آن عبادات، نیایشها و مراسم دینی نه تنها قادر به تغییر شخصیت من نبودند بلکه در درونم کمبود عمیقی احساس میکردم و این امر را در دیگران نیز مشاهده میکردم.
با وجود اینکه در اجتماع روحانیون زندگی میکردم و خود را در مقابل دیگران شخص روحانی و متدینی جلوه میدادم ولیکن در درونم جنگ عمیقی بین شخصی که بودم و آن شخصی که خداوند از من انتظار داشت، بر پا بود. انبوه سؤالهای ناجواب بار دوشم را سنگین کرده بود تا اینکه رفته رفته تبدیل به شخص شکاک و وسواسی شدم. دربارۀ وجود خدا احساس شک و تردید داشتم. مدام کسی در درونم میگفت که مدرسه را ترک کنم. از طرف دیگر مشکلات فامیلم در افغانستان افکارم را مشوش ساخته بود. هر بار که از آنها نامهای دریافت میکردم مملو از شکایت و نارضایتی بود. تا اینکه بالاخره مصمم شدم که ترک تحصیل نموده بهدنبال کار بروم. موفق شدم در مدت کوتاهی در یکی از تولیدیهای خیاطی در لالهزار کاری بدست آورم. با ورودم در دنیای کارگری خیلی سریع تغییر رویه دادم. در آنجا روحیۀ دیگری حکمفرما بود. صحبت از خدا و پیامبران نبود. اکثر مردم طرز فکر دیگری داشتند. اندوختههای مذهبیام در مقابل این جریان نتوانست مقاومت کند، لذا تحت تأثیر افکار آنها قرار گرفته و شخصیت آنها را به خود گرفتم تا جایی که حتی خدا را هم به فراموشی سپردم. اما خدا را شکر که همیشه با من بود. او مرا تنها نگذاشت، و برایم نقشهای داشت که همانا شناخت خدای حقیقی و نجاتدهندهام بود همانطور که کلامش میفرماید: «حقیقت را خواهید شناخت و حقیقت شما را آزاد خواهد کرد» (یوحنا ۸:۳۲).
روزی یکی از اقوامم که مقیم پاکستان بود برای زیارت به مشهد آمد و از آنجا به قصد ملاقاتم به تهران سفر کرد و چند روزی را پیش من ماند. وقتی متوجۀ وضعیت زندگیام شد پیشنهاد کرد که به پاکستان بروم و در آنجا کاری پیدا کنم تا مجبور نباشم برای اتاق کرایه بپردازم. من هم با خوشحالی با پیشنهادشان موافقت کردم.
چند ماه بعد ایران را به مقصد پاکستان از طریق مرز زمینی زاهدان ترک گفتم. در مسیر سفرم در داخل اتوبوسی که بهطرف زاهدان در حرکت بود در مجلهای خواندم که بسیاری از مهاجرین افغانی مقیم کویته پاکستان به مسیحیت روی آوردهاند. با مطالعۀ این مطلب مسائل مربوط به مذهب دوباره در وجودم زنده شد و پیش خودم فکر کردم که چه مسائلی افغانها را بدین کار وا داشته و برایم سؤال برانگیز بود اما در آن زمان قدرت درک این مطلب را نداشتم. اما امروز میدانم که این نقشۀ خداوند بود که در زندگیام عملی میشد، همان طور که خداوند فرمود: «شما نبودید که مرا برگزیدید، بلکه من شما را برگزیدم و مقرر داشتم تا بروید و میوه آورید و میوۀ شما بماند، تا هر چه از پدر بهنام من درخواست کنید به شما عطا کند» (یوحنا ۱۵:۱۶). من از ابتدا خوانده شده بودم ولی به او پشت نموده متوجۀ حقیقت نبودم.
بعد از ورود به شهر کویته پاکستان در خانه فامیلم مسکن گزیدم و چندی بعد بهجستجوی کار گشتم و توانستم با تلاش و کوشش فراوان کاری پیدا کنم. روزی با پسر عمویم دربارۀ بعضی مسائل مختلف صحبت میکردیم از جمله مطالب مربوط به مسیحی شدن افغانها و او این مسئله را تأیید کرد و گفت: «از کجا این معلومات را کسب کردهای، نکند این بار میخواهی مسیحی شوی!» در جواب گفتم «کاری دربارۀ مذهب و دین ندارم، نصف عمرم را در حوزههای علمیۀ گوناگون گذراندهام چیزی حاصلم نشد. فقط از روی کنجکاوی میخواهم بدانم که در مسیحیت چه چیزی هست که افغانها را جلب خودش کرده و به آن روی آوردهاند.» بعد از مدتی بحث و گفتگو او شخص دیگری را معرفی کرد که معلم زبان انگلیسی بود و متذکر شد که فکر میکند مسیحی شده باشد چون اکثر اوقات با خارجیها رفت و آمد میکند.
چند هفتۀ بعد برای آموختن زبان انگلیسی پیش او رفته و برای آموختن زبان ثبتنام نمودم. با گذشت زمان بالاخره با وی صمیمی شدم و روزی سؤالی را که مدتها ذهنم را به خود مشغول کرده بود با او در میان گذاشتم. او با خوشرویی پرسید که چه امری باعث شده تا در مورد اعتقاداتش از او سؤال کنم؟ تمام ماجرا را برایش تعریف کردم و در ضمن گفتم که نمیدانم چرا دنبال این قضیه را گرفتم، من قصد مسیحی شدن ندارم اما گویا کسی در باطنم مرا به انجام این کار وادار نموده و خودم هم نمیدانم که در پی اثبات چه چیزی میباشم. همانطور که به سخنانم گوش میداد از روی بیاعتمادی گفت متأسفم، کمکی از من ساخته نیست و در ضمن متذکر شد که شخص دیگری را میتواند معرفی کند تا مشکلاتم را با وی در میان بگذارم.
او خانمی ژاپنی را به من معرفی کرد که با شوهر آمریکاییاش در یکی از کمپانیهای مربوط به کمک به مهاجرین افغان کار میکردند و در خفاء پیام نجاتبخش انجیل را به گوش آنان میرساندند. اما متأسفانه من موفق به صحبت کردن با آنها نشدم چون مدتی بود که برای تعطیلات به خارج از پاکستان رفته بودند. لذا کوششهایم به جایی نرسید و دنبال قضیه را نگرفتم.
سالهای زیادی در مسافرت بودم و احساس دلتنگی شدیدی میکردم. شبها در موقع خواب کابوس میدیدم، آرامش درونیام را از دست داده بودم. نسبت به همه چیز احساس تنفر میکردم. زندگی برایم ناامیدکننده بود و هیچ چیز خوشایند نبود. تصمیم گرفتم به قصد دیدار فامیلم به افغانستان برگردم تا بلکه وضعیت روحیام بهبود یافته و آرامشم را دوباره بدست آورم.
من آرامش را در کانون خانواده جستجو میکردم اما نه تنها موفق به کسب آن نشدم بلکه به نوعی از زندگیام رنج میبردم. خود را انسانی بیارزش و شکستخورده میدیدم. طعنههای پدرم از همان روزهای ورودم شروع شد و حلقۀ زندگی را بهمن تنگ نمود.
یک روز در اوج افسردگی و ناامیدی با رادیوی پدرم که معمولاً از آن برای شنیدن اخبار استفاده میکرد بازی میکردم. همانطور که موج را تغییر میدادم ناگهان شنیدم که شخصی در مورد انجیل و عیسای مسیح به لسان دری صحبت میکرد و شنیدم که میگفت: «بیایید نزد من، ای تمامی زحمتکشان و گرانباران، که من به شما آسایش خواهم بخشید» (متی ۱۱:۲۸). با شنیدن این جملات احساس آرامش میکردم.
من در آن زمان عیسای مسیح را پیامبری بیش نمیدانستم ولی سخنان و پیام وی برایم بسیار عجیب بود. تا آن روز چنان کلمات تأثیرگذار و دگرگونکنندهای نشنیده بودم. در تعالیم دینی چیز دیگری در مورد عیسی آموخته بودم، آموخته بودم که پیام مسیح تحریف شده و قابل اعتبار نیست. و حال میشنیدم که عیسای مسیح تنها نجاتدهنده بشر است و در فرمودۀ مسیح که، «من راه و راستی و حیات هستم؛ هیچ کس جز بهواسطۀ من، نزد پدر نمیآید» (یوحنا ۱۴:۶) نکات عمیقی دیدم. پیش خودم گفتم چه ادعای بزرگی، مگر مسیح چه شخصی است؟ آموخته بودم که تنها راه نجات بشر اعمال اوست و حال میشنیدم که عیسای مسیح چنین ادعایی میکند. بنابراین بین دو راهی مانده بودم. آموختههای قبلیام در مورد عیسی زیر سؤال رفته بود. نمیدانستم کدام یک را باور کنم، چیزی را که از قبل تعلیم گرفته بودم و یا آنچه که از طریق رادیو دربارۀ مسیح شنیده بودم؟
لذا مصمم شدم که قرآن را دوباره بازخوانی نموده، ببینم دیدگاه قرآن در مورد مسیح و کتابمقدس چیست. مطالعاتم را با خواندن دعا آغاز نمودم و گفتم خدایا حقیقت را به من آشکار کن و مرا از این دو راهی نجات ده. در مدت زمانی کمتر از هفت ماه بررسی قرآن را به اتمام رساندم. در طی مطالعاتم در قرآن و بررسی کتب علمای بزرگ اسلامی مطالب زیادی دربارۀ عیسای مسیح دریافتم و به جواب این سؤال که آیا واقعاً کتابمقدس تحریف شده نائل آمدم. در قرآن هیچ شاهدی که مبنی بر لغو کامل کتابمقدس باشد وجود ندارد. و در همه جا به عیسی بهعنوان پسر مریم عزت و احترام میگذارد و حتی او را روحالله میخواند. اما مطلبی که موفق به دریافت آن نشدم مسئلۀ نجات و یا به قول مسلمانان رفتن به بهشت بود. طبق تعالیم قرآن رفتن به بهشت تنها بهواسطۀ اجرای کامل دستورات الهی و اعمال شخص تضمین شده است! دیگر ناامید شده بودم و به خودم گفتم «من یکی که نمیتوانم تمام قوانین خدا را بهطور مطلوب انجام دهم پس شانسی برای ورود به درگاه خدا ندارم!»
در همین ایام رژیم طالبان نیز وارد صحنۀ سیاسی افغانستان شد و با رعب و وحشتی که ایجاد شده بود خیلی از هموطنانم مجبور به ترک کشور شدند و این مشکل دامنگیر من هم شد. لذا با کوشش و اصرار فامیلم مجبور شدم دوباره افغانستان را به مقصد کویته پاکستان ترک نمایم. چند روزی بعد از ورودم به پاکستان دوباره به قصد دیدار دوست معلمم رفتم. او از دیدنم بسیار خوشحال شد و بعد از مدتی گفتگو، هدیهای به من داد. برایم باور کردنی نبود، او یک جلد کتاب انجیل شریف به لسان دری به من هدیه داده بود. از اینکه بالاخره انجیل شریف را در دستهایم میدیدم احساس خوشی میکردم. با این توصیه که با دیگران در مورد این قضیه چیزی نگویم از ایشان جدا شدم. بهخاطر مسائل امنیتی و مشکلاتی که ممکن بود دیگران برایم ایجاد کنند تنها میتوانستم در طول شب در اتاقم کتابمقدس را مطالعه کنم و بعد از ختم مطالعه، انجیل شریف را در جایی مخفی میکردم تا در دسترس فامیلم قرار نگیرد که مبادا این مسئله مشکلساز شود.
بالاخره بعد از مدت زیادی با شرایطی که در آن قرار داشتم موفق به ختم مطالعۀ انجیل شریف شدم و در خاتمه مطالعاتم به این نتیجه رسیدم که عیسای مسیح همان شخصی است که ادعا میکند. از نظر عقلانی قادر نبودم ادعای عیسای مسیح را رد کنم و تنها میتوانستم مسئله نجات که پایه و اساس است و در ابتدا نقشه و هدف خدا نیز همین مسئله بوده را در عیسای خداوند جستجو کنم.
او تنها امید بشر به حیات بعد از مرگ است و تنها شخصی است که میتواند انسانها را دوباره به خدا برگرداند. چنانچه کلامش میفرماید: «در هیچ کس جز او نجات نیست، زیرا زیر آسمان نامی جز نام عیسی به آدمیان داده نشده تا بدان نجات یابیم» (اعمال ۴:۱۲). قرآن و کتابمقدس همۀ انسانها را گناهکار میخوانند و طبق عدالت خدا هر مجرمی مجبور به پرداخت جریمهای است و جریمۀ گناه مرگ است. همچنین بنا بر قدوسیت خدای متعال هیچ گناهکاری بدون تقدیس و تهذیب نمیتواند وارد ملکوت او شود. اما طبق آنچه در انجیل خواندم خدا راهی برای بخشش ما مهیا ساخته است و این هدیه گرانبها و پر ارزش را فقط از طریق مسیح میتوانیم بدست آوریم. اعمال ما نه تنها قادر به اعطای این هدیه نیستند بلکه محکومیت ما را چند برابر میکنند. وقتی پی بردم که در پیشگاه خداوند مجرمم و امیدی جز عیسای مسیح ندارم و نمیتوانم حقیقت پیام انجیل را رد کنم تصمیم گرفتم که پیرو او شوم و در سال ۱۳۷۹ زندگیام را به عیسای مسیح سپردم.
فردای آن روز به دیدار دوستم، آقا معلم رفتم و خواستم او را از اتفاقی که در زندگیم افتاده بود باخبر سازم و از او بهخاطر دادن انجیل شریف که چنین تغییراتی در زندگیام بهوجود آورد تشکر کنم. اما متأسفانه موفق به دیدارش نشدم چون پاکستان را به مقصد یکی از کشورهای اروپایی ترک گفته بود. همین جا فرصت را مغتنم شمرده و از او تشکر میکنم و دعا میکنم هر جایی که هست خداوند همراهش باشد.
بعد از ایمانم به مسیح بهتدریج مشکلات روحیام از بین رفت و از آرامش عمیقی برخوردار شدم و فهمیدم که خدا برای چه هدفی مرا خلق کرده و برای چه مقصودی زنده میباشم.
یکی از معجزات عیسای مسیح تجربه شخصی خودم از اوست. او درون مرا کاملاً دگرگون ساخت. گرچه به گناهان گوناگونی مبتلا بودم اما با قدرت او توانستم از اسارت آنها آزاد شوم. او کارهایی در زندگیام انجام داده که به زبان قلم نمیتوانم آنها را بیان کنم.
تا قبل از آمدنم به انگلستان ایمانم را مخفی نگه داشته بودم. بعد از ورودم به انگلستان در شهر منچستر سکونت نمودم. یک روز برای آموزش زبان انگلیسی به کالج ویگن رفتم. در آنجا خواهری ایرانی را ملاقات نمودم. او صلیبی در گردن داشت و این توجه مرا به خود جلب کرد. او را کنار کشیده، پرسیدم: «آیا شما مسیحی هستید؟» در جواب گفت «بله». من هم احساس اطمینان کردم و به او گفتم که من هم مسیحی هستم و گفتم که میترسم ایمانم را اظهار کنم. او مرا دلداری داده، تلفن شخصی را داد که در شهر منچستر برای کلیسای فارسیزبانان خدمت میکرد. فردای آن روز در اولین فرصت با او تماس گرفتم و برای اولین بار توانستم به کلیسا بروم و همراه با خواهران و برادران همزبانم خداوندم عیسی مسیح را ستایش کنم. با ورودم به کلیسا روز به روز تقویت شده و با دعای مکرر شبان کلیسا و دیگر خادمین تمام افکار و موانع را کنار زده و حالا میتوانم با جرأت و با قدرت خداوند به ایمانم به عیسای مسیح اعتراف کنم.