داستان زندگی جانپناه
۸ دقیقه
من فرزند بزرگ یک خانواده چهار نفره هستم. از همان دوران کودکی با مشکلات زیادی دست و پنجه نرم میکردیم. همین مشکلات باعث شد که وقتی تقریباً ده ساله بودم، بههمراه خانواده از ایران مهاجرت کنیم و به کشوری غریب، با فرهنگی متفاوت پناه ببریم. در ابتدا تصور میکردیم که با این مهاجرت مشکلات ما برطرف خواهد شد، غافل از اینکه مشکلات در خود ما هستند و ربطی به محیط بیرون ندارند. در واقع مشکلات ما نه تنها در خارج از کشور از بین نرفت، بلکه چندین برابر شد. بهیاد دارم خانهای که در آن ساکن بودیم مکانی بسیار کثیف و مرطوب بود. شبها از موشها در امان نبودیم و مدام با این ترس میخوابیدیم که جانوران موذی از روی ما رد شوند. حمام منزلمان بسیار سرد بود و مجبور بودیم در سرمای کشندۀ زمستان با آب سرد دوش بگیریم. در واقع تا آنجا که امکان داشت سعی میکردیم از حمام کردن فرار کنیم چون برایمان در حکم شکنجه بود. تنها وسیلۀ گرمایی ما یک عدد بخاری بود که با چوب و مقواهایی که از گوشه و کنار خیابان جمعآوری میکردیم آن را روشن نگاه میداشتیم. متأسفانه یک روز همین وسیلۀ گرمایی سبب شد که منزلِ اجارهای ما که یک خانۀ چوبی و قدیمی بود طعمه آتش شود و با خاک یکسان گردد، و ما بهناچار به گوشۀ سرد خیابان پناه بردیم.
شاید فکر کنید این قبیل مشکلات فقط در داستانهای هانس کریستن اندرسن از قبیل “دختر کبریت فروش” دیده میشود و از واقعیت دور است. اما متأسفانه باید بگویم که چنین سختیهایی بسیار واقعی است و ما بهشدت با آنها دست به گریبان بودیم.
ما علاوه بر آنکه درگیر مسائل و مشکلات زندگی شخصی خود بودیم، میبایست تمسخرها و طعنههای بچههای همسن و سال خود را نیز تحمل میکردیم. یادم میآید یک روز در همین گیر و دارِ توهینهای کودکانۀ بچههای مدرسه، یکی از آنها سنگی به طرف برادرم پرتاب کرد و سر او شکست. دیگر تحمل این همه درد و بدبختی را نداشتم. من حتی توان این را نداشتم که از برادران دوقلویم که دو سال از من کوچکتر بودند حمایت کنم. زندگی برایم هیچ مفهومی نداشت و مدام این سؤال در ذهنم بود که چرا بهطور خاص خانوادۀ ما باید متحمل این همه بلا و بدبختی شود. دچار افسردگی شدیدی شده بودم و مدام از محیط بیرون فراری بودم و نمیخواستم با کسی معاشرت داشته باشم.
در اتاقم کمدی بود که هرگاه مشکلات بر من فشار میآورد و طاقتم به انتها میرسید، به آن پناه میبردم. در خلوتِ آن کمد، اشکهای پنهانیم را به حضور خدا میبردم و از او گله میکردم که تا به کی میخواهد این چنین ما را آزار دهد. از او التماس میکردم که به فریاد ما برسد و ما را از این همه بدبختی رهایی دهد.
هر چه مشکلات بیشتر بر ما فشار میآورد، رابطه بین مادر و پدرم نیز تیرهتر میشد. من هیچ وقت مواقعی را که آنها با هم درگیر میشدند فراموش نمیکنم. در اینگونه مواقع، از شدت گریه حالت تهوع به من دست میداد و باز به کمدم پناه میبردم.
سرانجام یک روز بههمراه دو برادرم تصمیم گرفتیم به دفتر سازمان ملل برویم و از آنها بخواهیم چارهای برای ما بیاندیشند. فکر میکردیم آنها به ما کمک خواهند کرد، اما نه تنها به فریاد ما رسیدگی نکردند بلکه حضور ما را به پلیس خبر دادند و روانه زندان شدیم. در آن روزهای سخت در گوشه زندان، برایم باورنکردنی بود که انسانها بتوانند چنان بیرحم باشند که سه نوجوان را بهدور از خانواده در سلولی تاریک و مرطوب تنها رها کنند. تجربه تلخ زندان من و برادرانم را بیش از پیش شکننده کرد. سرانجام پس از یک هفته، با وساطت والدینمان ما را از زندان آزاد کردند.
گویا هیچ راه فراری از مشکلات نبود و دست غیبی مدام بر آنها میافزود. در همین اثنا مادر و پدرم نیز از هم جدا شدند و ناامیدی من به اوج خود رسید. من در آن زمان نمیدانستم که خدا در تمام این مشکلات برای ما نقشهای دارد، ولی امروز میتوانم با شجاعت بگویم که شاید اگر ما از این مراحل عبور نمیکردیم و زندگی پر از رفاه و آسایشی میداشتیم هیچ وقت نمیتوانستیم با خدای زنده و نجاتدهنده خود آشنا شویم.
در آن روزهای تلخ و پرآشوب، یک نفر به ما پیشنهاد کرد که شاید اگر به کلیسا برویم آنها بتوانند در کارهای اقامتی به ما کمک کنند. این شخص با پیشنهاد خود ناخواسته ما را به سوی مسیری سوق داد که در نهایت باعث شد کل زندگی ما از اساس دگرگون شود. ما که برای گرفتن اجازه اقامت به هر دری زده بودیم، تصمیم گرفتیم این راه را هم امتحان کنیم. بنابراین به یکی از جلسات روز یکشنبه کلیسای ایرانیان در شهرمان رفتیم. زمانی که رسیدیم، جلسه تازه شروع شده بود و صدای زیبای گروهی که خدا را میپرستیدند از بیرون شنیده میشد. بهمحض ورود، آرامشی احساس کردم که هیچ وقت آن را تجربه نکرده بودم. چهرۀ تک تک کسانی که در کلیسا مشغول پرستش خدا بودند از شادی میدرخشید و کاملاً واضح بود که آنها خدایشان را با تمام قلب و وجودشان میپرستند. در آن جلسه خدا قلب مرا لمس کرد. برای اولین بار در زندگیام حضور خدا را بهطور بسیار ملموس احساس کردم. همچنان که مانند دیگران چشمانم را بسته بودم و سعی میکردم سرودی را که میخواندند زیر لب زمزمه کنم، احساس کردم گرمایی قلب یخزده مرا نیز لمس کرد. نیروی عجیبی بود که نمیتوان با کلمات آن را توصیف کرد. آن نیروی وصفناپذیر زانوهای من و خانوادهام را در حضور خداوند عیسی مسیح خم کرد. اگرچه چیز زیادی از مسیحیت نمیدانستیم، اما مشتاقانه و در نهایت سادگی از خداوند خواستیم وارد زندگی ما نیز بشود تا ما نیز آن آرامش، شادی، اطمینان و محبتی را که در دیگر حاضرینِ کلیسا میدیدیم، در زندگی خود تجربه کنیم.
بهواقع میتوانم اعتراف کنم که خدای ما امین است و اگر چیزی را صادقانه و از صمیم قلب از او بخواهیم، انجام خواهد داد. او از آن روز به بعد چنان تغییری در روحیه و زندگی ما بهوجود آورد که هم برای خودمان و هم برای کسانی که ما را میشناختند، باورنکردنی بود. با اینکه مشکلات هنوز باقی بود و با سختیهای زیادی کلنجار میرفتیم، اما دید ما نسبت به آنها عوض شده بود. شادیای که در دلهای ما بود بسیار عمیقتر از آن بود که با تلخیها و نامرادیهای روزگار از بین برود. دیگر لزومی نداشت وقتی فشار مشکلات مرا میآزرد به کمدم پناه ببرم و خودم را از دیگران پنهان کنم، زیرا اکنون در مشکلات صخره و پناهگاه مستحکمی داشتم که همیشه امین است و میتوانم به حضورش رفته، همچون پدری دلسوز با او درد و دل کنم.
خداوند همزمان در قلب خانواده من نیز کار میکرد. در ابتدا تنها من و برادرانم بههمراه مادرم ایمان آوردیم، ولی بهتدریج پدرم که پس از جدایی در شهر دیگری زندگی میکرد، با دیدن تحولی که در ما ایجاد شده بود او نیز کنجکاو شد در مورد مسیح بیشتر بداند و بهزودی قلب خود را به او سپرد. بدین ترتیب مادر و پدرم با هم آشتی کرده، تصمیم گرفتند زندگی جدیدی را در کنار هم شروع کنند - زندگیای که محبتِ خداوند بر آن حاکم بود. پس از مدتی تحت نظر شبان کلیسای خانگیمان بیشتر در اصول ایمان مسیحی رشد کردیم، تعمید آب گرفتیم، و از روحالقدس پر شدیم. خداوند هر روز محبتش را در من و خانوادهام رشد میداد و هر روزه این را به ما یادآوری میکرد که برای ما نقشهای دارد. او وعده داده است که بدون اجازۀ او مویی از سرمان بر زمین نخواهد افتاد و هیچگاه بیش از طاقتمان ما را آزمایش نخواهد کرد. او خیر و خوبی ما را میخواهد، و ارادهاش این است که با استفاده از شرایط مختلف و گاه دشوارِ زندگی، شخصیت آشفته و فاسد ما را به شباهت پسرش عیسی مسیح تبدیل کند.
البته شیطان نیز در این فاصله بیکار نبود. هنوز چند ماه از ایمان ما نگذشته بود که متوجه شدیم مصیبت دیگری بر در خانۀ ما نشسته است. یکی از برادرانم به توموری مغزی مبتلا شد و در مدت بسیار کوتاهی نزد پدر آسمانیاش رفت. این واقعه برای من و خانوادهام خیلی دردناک بود و یقین دارم که اگر چند ماه قبل اتفاق میافتاد ما را سخت از پا میانداخت و به ورطۀ نابودی میکشاند، اما خدا را شکر میکنم که او تحمل پذیرش این مصیبت را به ما داد. اطمینان از اینکه برادرم اکنون در جایی بهتر است باعث آرامش و تسلی ما است و میدانیم که روزی بار دیگر با هم خواهیم بود - در جایی که دیگر «مرگ نخواهد بود؛ و ماتم و شیون و درد وجود نخواهد داشت، زیرا چیزهای اول سپری شد» (مکاشفه ۲۱:۴).
خیلی خوشحال هستم که نه تنها خداوند درد و رنج و افسردگی مرا به شادی تبدیل کرد، بلکه از من استفاده میکند که پیام شادی و آرامشش را به دیگران نیز برسانم. من در حال حاضر در گروه پرستش هستم و برای او مینوازم. همچنین به کمپهای پناهندگی میروم و برای بچههایی که میتوانم دردشان را درک کنم سرود میسرایم تا به این ترتیب آنان نیز با عیسای مسیحی آشنا شوند که در عین خدا بودن، بر زمین خاکیِ ما آمد و تمام دردهای بشر را تجربه کرد تا انسانها را از منشاء این دردها برهاند و شادی و محبت واقعی را به آنها نشان دهد.
ای کودکی ای کودکی، از تو چه دارم من نشان
بیتوشه و تاب و توان، سرمای تو، فقر زمان
نقاشیام با زخمها ، همبازیام با دردها
گویی که دنیا را نبود، دادی به سود صبرها
گویی نه چشمی دید ما، نه گوش بشنید از شما
داغ برادر گرم کرد، زیر و بم غم خانه را
ای کودکی ای کودکی، از آتش بیدادگر
کاشانهام آتش گرفت، نه شاخهای ماند و نه بر
اما جلال زندگی، آنگه نمود رخ سوی ما
کز شاه شاهان نور راه، کردم تقاضای نگاه
آنگه که از بغض و عتاب، عیسی بشد ما را جواب
از آسمان بارید عشق، آغاز شد کار نجات
بار مرا برداشت او، جانم به جانش بسته شد
از چاه بدبختی رها، روحم ز غمها رسته شد
او چشمۀ آرامش و او جانپناه آدمیست
گویم به هر شکل و زبان عیسی نجاتِ واقعیست
رویا نوروزی: برگرفته از داستان زندگی جیران( جانپناه)