جانی اریکسون
۹ دقیقه
روز سیام ژوئیه سال ۱۹۶۷، حوالی غروب، در آبهای کمعمق خلیج چسپیک حادثهای رخ داد که باعث شد زندگی جانی اریکسونِ ۱۷ ساله برای همیشه دگرگون شود. در آن بعد از ظهر گرم تابستان، جانی و خواهرش سوار بر اسب بهسوی خلیج تاختند تا آبتنی کنند. جانی قدری زودتر رسید. لباس از تن بدر کرد و سرشار از نشاط جوانی، بهدرون آب شیرجه زد. ناگاه احساس کرد سرش به چیزی سخت و انعطافناپذیر برخورد کرده است. صدای بلند یک جریان الکتریکی را شنید که گویا تمام وجودش را از درون میلرزاند، و همزمان احساس کرد کنترل بدنش بیاختیار از دست او خارج است.
جانی در پی این حادثه، از گردن به پایین فلج شد و نزدیک به دو سال را در بیمارستانهای مختلف تحت مداوا بسر برد. پزشکان که میدانستند او برای همیشه فلج خواهد ماند، جانی را مورد فیزیوتراپی قرار دادند تا اعضای بدنش به مرور زمان خشک نشود. اما خود جانی که در یک خانواده مؤمن کاتولیک متولد شده بود و در ۱۴ سالگی قلبش را به مسیح سپرده بود، در ابتدا جداً بر این باور بود كه خدا بهزودی او را شفا خواهد داد. اطرافیانش نیز پیوسته تشویقش میکردند و به او یادآور میشدند که همه چیز در نهایت به خیریت فرزندان خدا تمام خواهد شد. جانی به تصور اینکه فیزیوتراپی بهزودی باعث خواهد شد سلامت خود را بازیابد، با شور و حرارت به معالجات ادامه میداد بهطوری که پس از چندی توانست بر صندلی چرخدار بنشیند، بهکمک قاشقهایی مخصوص غذا بخورد و از همه مهمتر، با قرار دادن قلم در میان لبانش، بنویسد و نقاشی کند. جانی از کوچکی عاشق هنر بود و بهویژه از کشیدن نقاشی لذت میبرد.
بااینحال نومیدی هر از گاه به سراغش میآمد. ذهنش پر بود از چراهای مختلف. اوایل فکر میکرد شاید گناه بزرگی از او سر زده که خدا اجازه داده است چنین اتفاقی برایش پیش آید. دوستان و اطرافیانش میکوشیدند با خواندن آیات انجیل درباره ایمان، امید و اطمینان، به او روحیه بدهند. اما این مفاهیم در نظر جانی برای آدمهای معمولی خوب بود که روی دو پا راه میروند و گاه که دچار وسوسه و شک و تردید میشوند، از آنها استفاده میکنند. جانی میخواست بداند خدا درمورد او چه چیزی برای گفتن دارد. یکبار باب دوم مراثی ارمیا را خواند و خود را با غمهایی که ارمیا درمورد آن نوشته بود مقایسه کرد. با خود اندیشید که خدا او را نیز همچون ارمیا ترک کرده است و ایمان داشتن به او بیفایده است. تقریباً یكی دو هفته قبل از این حادثه، در دعا به خدا گفته بود که از زندگی یکنواخت كنونیاش راضی نیست و نمیخواهد زندگی منفعلی داشته باشد و اینكه میخواهد تحول بزرگی در زندگیاش ایجاد شود. آیا خدا اینگونه جواب دعای او را داده بود؟
جانی در بیمارستان با پسری آشنا شد بهنام جیم که وضعیتی شبیه او داشت و از کمر به پایین فلج بود. جیم پسر بسیار باهوشی بود، اما به خدا اعتقاد نداشت و کوشید جانی را نیز متقاعد کند که خدایی در کار نیست. کتبی از سارتر و کافکا و دیگر نویسندگان به جانی داد تا به نتیجه حرفهای او برسد. جانی این کتابها را میخواند، اما وقتی آنها را با انجیل مقایسه میکرد، چیزی در درونش به حقانیت وعدههای انجیل گواهی میداد. ذهنش گیج و پریشان بود، و بهتدریج که درمییافت بیماریاش علاجناپذیر است، بیش از پیش افسرده میشد.
روزی یکی از دوستان ایماندارش بهنام دیانا که مرتب از او عیادت میکرد، یکی از دوستان کلیسایی خود را نزد جانی برد. این شخص پسر پرشور و باایمانی بود بهنام استیو که گرچه ۱۶ سال بیشتر نداشت، از لحاظ روحانی کاملاً پخته بود و کتابمقدس را بهخوبی میدانست. صحبتهای استیو خیلی به دل جانی نشست و بنا شد او برای جانی و دیانا و چند نفر دیگر کلاسهای تدریس کتابمقدس ترتیب دهد. استیو برای جانی توضیح داد که زندگی ما همچون نقاشی است که خدا دارد میکشد:
"ما اغلب وسط میپریم و قلممو را از دست خدا میقاپیم تا نقاشی را خودمان بکشیم، و کپی بدی از نسخه اصلی که او برایمان در نظر دارد میکشیم. بدن تو در این صندلی چرخدار همچون قابی است از نقاشی که خدا میخواهد از زندگیات ترسیم کند. مردم به نمایشگاه نمیروند که قابها را ببینند. آنچه مورد توجه آنها است، خود نقاشی است." سخنان استیو باعث شد جانی طور دیگری به زندگی و معلولیت خود نگاه کند. خدا داشت او را به بهترین نحو نقاشی میکرد تا شخصیت مسیح در او دیده شود، و این صندلی چرخدار هم وسیلهای بود در دستان خدا.
یک روز استیو از جانی دعوت کرد به کلیسای آنها رود و شهادت زندگیاش را برای نوجوانان آنجا تعریف کند. این کار در ابتدا خیلی برای جانی دشوار بود، اما سرانجام توانست برای نوجوانان صحبت کند و آنان سخت تحت تأثیر واقع شدند. استیو که متوجه شد جانی در این زمینه استعداد دارد، او را تشویق کرد در کلاسهای فن سخنوری شرکت کند، و به او گفت که میتواند از این طریق خدا را جلال بدهد. بدین ترتیب استیو برای جانی جلسات مختلف ترتیب میداد و همین امر باعث شده بود روحیه جانی تقویت شود. چندی بعد استیو و خانوادهاش از آن شهر نقل مکان کردند، و جانی گرچه در ابتدا خیلی از این بابت غصهدار بود، بهزودی فهمید که باید توکلش تنها به خدا باشد.
جانی در ابتدا پذیرفته بود که خواست خدا این است که او برای همیشه مجرد بماند. اما بهتدریج که دوستانش یکی پس از دیگری ازدواج میکردند و تشکیل خانواده میدادند، او نیز احساس کمبود کرد. از خدا خواست مردی را وارد زندگی او کند که او را بهخاطر خودش دوست داشته باشد. جانی در کتاب خاطراتش در این باره مینویسد: "در آن زمان که دعا میکردم، میدانستم برای آرزوهای خودم از خدا خواهش میکنم نه برای چیزی که او مقدر کرده است." چندی بعد جانی با مرد خوشسیمایی آشنا شد بهنام دونالد برتولی که در بین کودکان سرگردان خیابانی خدمت میکرد.
در همان چند برخورد اولیه، علاقه شدیدی بین آن دو ایجاد شد. اطرافیان جانی در ابتدا نگران چنین دلبستگی بودند، اما گویا دونالد تصمیم خود را گرفته بود و آمادگی پذیرش هرگونه مسئولیتی را داشت. به جانی پیشنهاد کرد که بهطور مرتب با هم دعا کنند تا خدا او را از طریق معجزه شفا دهد و آنها بتوانند با هم ازدواج کنند. روزها از پی هم میآمد و میرفت، اما در وضعیت جانی بهبودی حاصل نمیشد. یک روز استیو به دیدن جانی رفت. جانی از او پرسید که چرا خدا او را شفا نمیدهد. پاسخ استیو به این سؤال باعث شد نگرش جانی به موضوع شفا بهکلی دگرگون شود: "خدا از شفای هر شخص هدفی دارد. شفا وسیلهای است برای جلال یافتن خدا. شاید اگر در جامعه ما کسی شفا پیدا کند، آدمهای معروف و کسانی که میتوانند بر احساسات مردم غالب شوند موضوع را طوری جلوه دهند که بجای خدا، خودشان به عزّت و احترام برسند.
اما همین شفا اگر در یک کشور افریقایی اتفاق بیفتد ممکن است باعث بیداری خیلیها شود. شاید تو بر روی همین صندلی چرخدار خیلی بیشتر بتوانی خدا را جلال دهی تا بر روی دو پا." خود جانی پذیرفته بود که شاید خواست خدا این نیست که او شفا پیدا کند، اما پذیرش این واقعیت برای دونالد بسیار دشوار بود. طولی نکشید که او دریافت نمیتواند با زنی فلج زندگی کند، و تصمیم گرفت صادقانه به جانی بگوید که از عهده چنین مسئولیتی برنمیآید. جانی گرچه در ابتدا سخت دلشکسته شد، بهتدریج فهمید که خدا میخواهد او مجرد بماند و در همین مجرد بودن خدا را خدمت کند.
جانی دوباره به هنر نقاشی روی آورد و کوشید احساساتش را از این طریق نشان دهد. در این زمینه پیشرفت چشمگیری کرد و هر از گاه نقاشیهایش را در نمایشگاههای محلی به تماشا میگذاشت. روزی یک تاجر سرشناس مسیحی بهنام میلر که برای چند مؤسسه خیریه نیز فعالیت میکرد، به دفتر کار پدر جانی رفت. از قضا چشمش به تابلوی زیبایی افتاد که روی دیوار دفتر آویزان بود. پدر جانی توضیح داد که تابلو را دخترش کشیده، و اضافه کرد که دخترش از گردن به پایین فلج است و با قرار دادن قلم در میان دهان نقاشی میکند. میلر سخت تحت تأثیر قرار گرفت و به پدر جانی قول داد که نخواهد گذاشت چنین استعدادی بدون توجه بماند. چندی بعد، میلر به پدر جانی تلفن زد و گفت که در یکی از رستورانهای شهر، نمایشگاه کوچکی از نقاشیهای جانی برای عموم ترتیب داده است. روز برپایی نمایشگاه، جانی و همراهانش طبق معمول برای معرفی نقاشیها عازم نمایشگاه شدند. اما به حوالی محل رستوران که رسیدند، دیدند تمام خیابانهای اطراف مسدود است. جمعیت در اطراف رستوران موج میزد و دهها خبرنگار و فیلمبردار به انتظار ایستاده بودند.
در برابر رستوران اعلامیة بزرگی نصب شده بود که بر روی آن نوشته شده بود: "روز جانی اریکسون". جانی مات و مبهوت ماند. با نفس بریده گفت: "آقای میلر، چه کار کردهاید!" به محض ورود او، جمعیت بهطرفش هجوم بردند. یک نفر به نمایندگی از شهردار دسته گل زیبایی به جانی تقدیم کرد و بیانیهای را قرائت نمود: "به نشانه تقدیر از هنر جانی اریکسون، این روز از طرف شهردار بهنام او نامگذاری میشود." در آن هنگام تنها دعای جانی این بود: "خدایا، دلم میخواهد مردم بتوانند با من، هنرم و مسیحی بودنم مانند یک شخص عادی برخورد کنند. دوست ندارم وقتی با مردم صحبت میکنم، صندلیام مرکز توجه باشد." اکثر تابلوهای جانی در آن نمایشگاه به فروش رفت و رفته رفته آوازه او در همه جا پیچید. جانی در خلال مصاحبهها و سفرهایی که انجام میداد، هر گاه فرصت مییافت با کسانی که شیفته هنرش بودند از فیض و محبت مسیح و کاری که او در زندگیاش کرده بود سخن میگفت و میکوشید باعث تشویق و برکت کسانی باشد که از تجربیاتی شبیه خود او عبور میکردند. یک بار خبرنگاری از او پرسید: "چرا نقاشیهایتان را با عنوان PDL امضا میکنید؟" جانی پاسخ داد که این حروف مخفف Praise the Lord یا "خدا را شکر" است:
"من خدا را بهخاطر اینکه به زندگی من هدف بخشیده شکر میکنم. خدا ما را دوست دارد. او به ما توجه دارد. برای آنهایی که خدا را دوست دارند همه چیز، حتی حادثهای که در ۱۷ سالگی برای من اتفاق افتاد، بهجهت هدف بهتری در کار است. او تأثیر مسیح را در شخصیت من رنگآمیزی کرده و زندگیام را مالامال از خوشی، صبر و هدفمندی کرده است. هنر من گواهی است از اینکه چطور خدا به کسانی مثل من قدرت میبخشد تا از هر حادثهای سربلند بیرون آیند."
جانی اریکسون تاکنون بیش از سی کتاب نوشته است که معروفترین آنها سرگذشت زندگی خود او است. فیلم "جونی" که از روی این کتاب ساخته شد و خود او در آن ایفای نقش میکند، تابهحال به ۱۵ زبان زنده دنیا ترجمه شده و در دهها کشور به نمایش گذاشته شده است. او همچنین به بیش از سی و پنج کشور مختلف سفر کرده است و تجربیات خود را با میلیونها نفر در میان گذاشته است.
زندگی جانی اریکسون گواهی است آشکار از اینکه قدرت خدا در ضعفهای ما است که به بهترین وجه نمایان میشود. سرگذشت زندگی او اخیراً با عنوان "قدرت بینظیر ایمان" به فارسی منتشر شده است که تجدید چاپی است از کتاب "برج سربلند".