تماس با منبع نور و حیات
۷ دقیقه
من در یک خانواده مسلمان و کاملاً مذهبی به دنیا آمدم. یادم است که از بچگی نماز خواندن را یاد گرفتم و کتاب دینی خود یعنی قرآن را به زبان عربی گوش میکردم. وقتی به سن جوانی رسیدم بهطور جدی به این موضوع فکر کردم که چرا من خدای خود را به زبان عربی پرستش میکنم. سئوالاتی نیز فکرم را به خود مشغول کرده بود که خدا چه شخصیتی دارد و چرا باید او را پرستش کرد؟ این آغاز سئوالاتی بود که من انتظار داشتم خانوادهام که از بسیاری لحاظ ، مذهبی و متدین بودند به من پاسخ دهند. اما آنها هیچوقت سئوالاتم را بهدرستی پاسخ نمیدادند. این سئوالات بهقدری زیاد بود که پدرم یکبار به من گفت: «برو حوزه علمیه تا جواب همه سئوالاتت را بگیری». در آن زمان فکر خوبی بهنظرم رسید و جستجوی خود را برای ثبت نام در حوزه علمیه آغاز کردم.
هر چند پدرم بهخاطر عصبانیتش این را به زبان آورد اما برای من بسیار قابل پذیرش بود و شروع به تحقیق در مورد تحصیل در حوزه علمیه قم کردم. زمان ثبتنام از من رضایتنامه والدین را خواسته بودند و از آنجایی که پدرم در شوک و تعجب بهسر میبرد به من گفت: «فکر نمیکردم این حرف را جدی بگیری!» اما من در جوابش گفتم: «پدر جان، من میخواهم هم خود و هم مردم را ارشاد کنم و در این موضوع با کسی شوخی ندارم.» در جوابم گفت: «پس یک آخوند باسواد باش، اول تحصیلت را تمام کن و بعد از آن حوزه علمیه را شروع کن.» من نیز به حرفش گوش دادم. در این دوران هنوز سئوالات خود را باز مطرح می کردم، از روحانیون مذهبی گرفته تا خانواده، ولی جوابهای قانعکنندهای دریافت نمیکردم. البته بعضیها مرا تندرو میخواندند اما حرفهای آنها برایم اهمیت چندانی نداشت.
چیزی نگذشته بود که برای ادامه تحصیل به کشور اوکراین سفر کردم. در این کشور احساس میکردم که به محیطی آزاد دسترسی پیدا کردهام و میتوانم بدون کنترلی از جانب دیگران از این آزادی خود کمال استفاده را ببرم. بهعنوان مثال در این دوران با یک جنس مخالف دوست شدم و البته این را حق طبیعی خود میدانستم که دوست دختری داشته باشم. همیشه به خودم میگفتم که این نیاز من است و خداوند خود انسانها را نر و ماده برای هم آفرید. زمانی هم که احساس گناه میکردم بهسرعت آیین غسل ترتیبی میگرفتم و خود را دوباره پاک میدیدم. البته ناگفته نماند که من در این زمان به سیگار رو آوردم و مشروبات الکلی زیادی نیز مصرف میکردم و همچنین بیشتر اوقات خود را نیز در کلوبهای شبانه سپری میکردم. اما همانطور که گفتم با انجام آیین غسل خود را دوباره پاک میدیدم و این وضعیت بهمدت ۶ سال ادامه داشت.
من در دانشگاه اوکراین یک هماتاقی ایرانی داشتم و باید اعتراف کنم که این دوستی و همنشینی با او مسیر زندگی مرا بهگونۀ عجیبی تغییر داد. این دوست ایرانی به مسیحیت گرویده بود و من طی صحبتهایی که با او داشتم برای اولین بار پیام صحیح انجیلِ عیسای مسیح خداوند را شنیدم. اما باید به من حق داد که در صحبتهای اولیه چندان متوجه منظور او از پیام نجات نشوم. ما هر روز در اتاق با هم بحث دینی داشتیم، تا جایی که بعضی مواقع کنترل خود را از دست میدادم و با فحش و ناسزاگویی به او حمله میکردم. در طول این مدت به درجهای از تعصب رسیده بودم که بحث در مورد پسر خدا بودنِ عیسی مسیح و مصلوب شدن او خشم مرا برمیانگیخت زیرا که من با این موضوع مخالف بودم و آن را بهشدت رد میکردم.
یادم میآید که یک روز از خواب بیدار شدم و دوست ایماندار خود را دیدم که وسایلش را برداشته و از اتاق بیرون میرود. هنگام خداحافظی جویای این شدم که چرا قصد رفتن دارد؟ در جوابم گفت که زندگی با من برایش بسیار سخت و غیر قابل تحمل شده است! بهر صورتی بود مانع رفتن او شدم و بعد از این ماجرا نیز او همچنان مرا محبت میکرد و بشارت مسیح را به من میداد. اما برایم خیلی عجیب بود که چرا عیسای مسیح را قلباً دوست داشتم و حتی زمانی که با موضوع مرگش بر روی صلیب با دیگران مخالفت میکردم، در عین حال نشان صلیبش را در گردن خود داشتم. تا اینکه پس از دو سال با محبتی که مسیح در قلب دوستم کاشته بود به زانو درآمدم و عیسای مسیح را بهعنوان خداوند و نجاتدهندۀ خود پذیرفتم.
الان میفهمم که خودِ خداوند چشمان قلبم را باز کرد تا بتوانم نور حقیقی مسیح را ببینم. چون بعد از مدتها در کنار بشارت دوست همدانشگاهیام، بهطور مداوم کتاب انجیل را نیز میخواندم و سئوال میکردم و هر روز حقیقت تازهای را درک میکردم و این مرا به این سمت میبرد که مسیح را بیشتر دوست داشته باشم. دوست همدانشگاهیام نیز مرا تنها نگذاشت و مدام به من میگفت که بابک باید دعا کنیم که متوجه بشوی عیسی مسیح، همان خداوند ماست که انسان شد و به شباهت ما درآمد. باید بگویم که پذیرش این موضوع بزرگترین چالش و مشکل من بود.
بعد از ۶ ماه دعا و پرسشهای متفاوت که دیگر برای خنده نبود و برایم از زندگی مهمتر شده بود، در مقابل عیسای مسیح با گریه زانو زدم و او را پرستش کردم. نمیتوانم دقیقتر از این بیان کنم، چون خودم هم نمیدانستم چه میگذرد و چه قدرتی مرا راهنمایی میکند. اما میدانستم که تغییر کرده بودم چون فحاشی که یکی از هزاران عادات بدی بود که به آن گرفتار بودم و بدون آن شب را به صبح نمیرساندم دیگر بر زبانم نبود. مسیح زنده مرا از آن مرض برای همیشه شفا بخشید و دیگر بدون اینکه قول دهم فحاشی نکنم، واقعاً آن را مرتکب نمیشدم. وقتی امروز فکر میکنم میبینم که با انسانی که قبلاً بودم اصلاً قابل مقایسه نیستم و این را ایمانداران دیگر بارها به من گفتهاند: «باور نداریم که تو مسیحی هستی.» این خود نمونهای از آیات و معجزات خدا در زندگی من است.
امروز با تمامی قلبم و ایمانم خدای حقیقی را فریاد میزنم. در حال حاضر در آزادی ، خدایی را که چشمان قلبم را باز کرده و مرا از مرگ به حیات انتقال داده است با تمام وجودم پرستش میکنم. من او را که هیچوقت پدر خطاب نکرده بودم، حقیقتاً پدر خود میخوانم. اکنون در کلیسایی که عضو آن هستم فعالیت فرهنگی کلیسا را به عهده دارم و از آن لذت میبرم.
باید بگویم که در این زمان با مشکلات مالی زیادی نیز دست به گریبان بودم. چون من دانشجو بودم به کمک و پشتیبانی خانواده نیاز مبرم داشتم. آنها نیز حدود ۶ سال مرا حمایت کردند ولی برخورد آنها پس از ایمانم به مسیح تغییر کرده بود. خانوادهای که حتی برایم تلویزیون و کامپیوتر خریداری کرده بودند و وعده خریدن اتومبیل پس از بازگشت به ایران را داده بودند، حال با بیتفاوتی از اینکه من پول شامپوی سر خود را ندارم به زندگی خود ادامه میدادند. پدرم دیگر به فکر ادامه درس من نبود بلکه بیشتر اهداف جدیدی را که در زندگی داشتم مورد حمله قرار میداد. این حرفها تا یک سال عذابم میدادند. البته ناگفته نماند که برادرم نیز همیشه پیامهای تحقیرآمیز برایم میفرستاد که این نیز از نظر روحی مرا خرد میکرد. اما با دعا در نام عزیز عیسای مسیح توانستم قوت بگیرم و از سال 1390 شمسی تاکنون بدون کمک مالی خانواده زندگی را سپری میکنم. در این سال برکات خداوند پایانی نداشت و همه نیازهایم چه پوشاکی و چه خوراکی تامین شد. همانطور که کلام مقدس خداوند میگوید به پدر و مادر خود احترام بگذارید، من نیز اینکار را میکنم. میدانم که آنها به گردن من حق دارند و برای همین نیز تاکنون به آنها از دردهایم چیزی نگفتهام! بلکه همیشه برای نجات جانهایشان در نام مسیح دعا کرده و میکنم.
این را در آخر بگویم که خداوند شما را فراموش نکرده و برای تکتک شما بهترینها را در نام فرزندش مهیا کرده است. چون خدا آنقدر جهان را محبت نمود که تنها فرزند خود را فرستاد تا هر کس به او ایمان آورد هلاک نگردد بلکه حیات جاودان داشته باشد. خدا نقشههای بسیار عظیمی برای ما تدارک دیده است ولی شرط عملی شدن این نقشهها در این است که به عیسای مسیح پسرش ایمان آوریم.