برای خدا مینوازم
۷ دقیقه
آشنا شدن با خداوند و ایجاد ارتباطی زنده با او جنبههای مختلفی دارد و در زندگی هر کس بهصورتی عجیب خود را نشان میدهد که فقط مخصوص به اوست. من نیز همچون گمشدهای بودم که خداوند بهدنبال اوست تا او را باز بهخانهاش برگرداند. گمشدهای که سعی میکرد در اوایل آشنایی، این نشانهها و علائم الهی را جدی نگیرد و با بیتفاوتی سعی کند که خودش تنها، سرنوشتش را بهدست گیرد.
کودکی من در ایران سپری شد. از زمانی که بهیاد دارم به من گفته شده بود که مذهب اجدادی من چیست. اما از آن فقط روزه گرفتن و نماز خواندن را یاد گرفته بودم و حتی نمیدانستم معنی این اعمال چه میباشد. زمان کودکی من بدین منوال و با چنین ابهاماتی سپری گشت و من آنقدر نسبت به این موضوع بیتفاوت بودم که هیچ شوقی برای شناخت بیشتر خدا و دین موروثی خود نداشتم. تا اینکه در سنین نوجوانی بنا بر مشکلات فراوانی که در خانواده برای ما بهوجود آمد مجبور به ترک ایران شدیم و به کشور ترکیه آمدیم. زندگی پناهندگی در یکی از شهرهای کوچک ترکیه برای ما بسیار دشوار بود و در توان و فکر ما نمیگنجید.
تقریباً یک سال بعد از اقامتمان در ترکیه با افرادی آشنا شدیم که ما را بهسوی مسیحیت سوق دادند. به ما گفته شد اگر برای اجازۀ اقامت از دلایل مذهبی و مخصوصاً مسیحیت استفاده کنیم میتوانیم به قبولی خود امید داشته باشیم و بنابراین میتوانستیم زودتر از این کشور برویم و از تمامی مشکلات پناهندگی نیز راحت شویم. آنها ما را به یک خانوادۀ ایماندار مسیحی معرفی کردند و طبق قراری که گذاشتیم یک روز به منزل آن خانواده رفتیم. آنها با رفتاری خیلی خوب پذیرای ما شدند و پس از گفتگوی طولانی دربارۀ مسیح و مسیحیت به ما چند کتاب جهت مطالعه دادند. ما کتابها را کمابیش مطالعه کردیم ولی زیاد جدی نگرفتیم و پس از مدتی کتابها را پس دادیم.
اما از آنجا که نام ما در دفتر حیات ثبت گردیده، اینبار خود خداوند بهگونهای دیگر اقدام نمود تا چشم و گوش دل ما را باز کند. من چون علاقه بسیاری به یادگیری گیتار داشتم در آن ایام با پسری بهنام مانی آشنا شدم که در کلیسا در گروه پرستش بود و گیتار مینواخت. مانی اکثر اوقات بعد از کلاس گیتار کتابمقدس میخواند. رفته رفته مشتاق شدم تا این بار چیزهای بیشتری از مسیحیت بفهمم. او به من پیشنهاد کرد که به جلسات کلیسایی بروم اما من قبول نکردم. در آن زمان چیزی به عید میلاد مسیح نمانده بود و یک شب معلم گیتارم از من خواست که برای شب کریسمس گیتارم را در اختیارش بگذارم و مرا نیز به این جشن دعوت کرد. من پذیرفتم و با خودم گفتم که چه اشکالی دارد، من هم به جشن میروم و هم تفریح میکنم.
شب کریسمس فرا رسید، آن شب بسیار زیبا و بهیادماندنی بود. جشن در همان خانهای برگزار میشد که ما در سال اول ورودمان برای گرفتن اطلاعات به آنجا رفته بودیم. در ابتدا وقتی دیدم که مردم سرود میخوانند و شادی میکنند بهنظرم مسخره آمد. اما کمکم روح خدا مرا لمس نمود و دیدم که همه بهراحتی و به زبان فارسی دعا میکنند بهطوری که انگار با یک دوست صمیمی صحبت میکنند و آنقدر نسبت به هم با محبت و مهربان هستند که برای هم دعا میکنند و همدیگر را تشویق میکنند. در آخر جلسه به هر کس یک انجیل هدیه داده شد و من هم یکی گرفتم. از آن شب بهبعد بهطور جدی شروع به خواندن انجیل کردم اما اینبار احساس کردم که خدا از لابلای کلمات با من صحبت میکند پس با اشتیاق بیشتر ادامه دادم.
در این میان در حال یادگیری گیتار هم بودم و اگر سؤالی دربارۀ مسیحیت برایم پیش میآمد از معلم گیتارم میپرسیدم. پیشرفت چشمگیری در یادگیری گیتار داشتم و بعد از ۲۵ روز توانستم یک آهنگ پرستشی بسازم که در واقع اولین کارم بود. بعد از مدتی دوستم باز من را به کلیسا دعوت کرد. این بار با کمال میل پذیرفتم و به کلیسا رفتم. بسیاری از سؤالات من در حین رفتن به کلیسا حل شد و جواب بسیاری از ابهاماتم را گرفتم. برایم خیلی جالب بود که تنها با رفتن به این مکان احساس آرامش عمیقی میکردم.
بعد از مدتی احساس کردم که بار گناهان بر دوشم سنگینی میکند و از خدا خجالت میکشیدم و مدام اشتباهات و گناهان گذشته در جلوی چشمانم رژه میرفتند و آزارم میدادند. نمیدانستم با آنها چه کار کنم؟ یک روز پس از دعا کاملاً برایم روشن شد که باید آنها را به خداوند بسپارم؛ مگر در کلام خدا نوشته نشده که عیسای مسیح، برۀ خدا، تمام گناهان و زخمهای ما را بر خود گرفت تا ما در او شفا و آمرزش بیابیم. تعلل جایز نبود و تصمیم گرفتم این بار سنگین را بر شانههای مسیح بگذارم. توبه کردم و قلب خود را به خداوند تقدیم کردم و خدای واحد حقیقی را شناختم.
متأسفانه خانوادهام فکر نمیکردند من در انتخاب مسیحیت بهعنوان تنها راه و راستی جدی باشم و با من مخالفت میکردند. یادم میآید هر وقت بر سر سفره دعا میکردم اعضای خانواده با هم میخندیدند ولی من با ایمان به کلام خدا به راه خود ادامه دادم و دلسرد و تسلیم نشدم و باز به جلسات کلیسایی میرفتم و هر روز در خداوند بیشتر رشد میکردم. تأثیر دعاها و رفتار من که توسط خداوند در حال تغییر بود باعث شد که پس از مدتی خواهرم نیز علاقهمند شود و با من به جلسات کلیسایی بیاید و خدا او را نیز بهطور خاص لمس نمود و او هم به جمع خانوادۀ الهی پیوست.
یادم میآید یک روز مادرم با عصبانیت به کلیسا آمد و گفت: «مثل اینکه کلیسا فقط جایی است که بچهها را از خانه و خانواده جدا میکند!» احساس میکردم آنها خدا را بهخاطر اینکه مرا از خانواده جدا میکند سرزنش میکردند و از کلیسا دل خوشی نداشتند.
پس از مدتی به خدمت در گروه پرستشی کلیسا فرا خوانده شدم و خدا را شکر میکنم که مرا جزو خادمین خود محسوب کرد تا بتوانم با هنرم برای خداوندم بنوازم. احساس میکردم خداوند مسئولیت شفاعت برای خانوادهام را به من سپرده است و باید مرتب برای نجات آنها دعا کنم و محبت خود را نسبت به آنان از دست ندهم. سرانجام خداوند به دعاهایم پاسخ داد و انتظارم بهپایان رسید. مادرم بهطور معجزهآسایی به مسیح ایمان آورد و بعد از او خواهر کوچکم و سپس برادر بزرگم بهترتیب ایمان آوردند و عیسای مسیح را بهعنوان خداوند و نجاتدهندۀ خود پذیرفتند. خدا را شکر میکنم که خانوادهای که روزی سر سفره مرا مسخره میکردند اینک یک دل و با هم خدا را برای تمام برکاتی که به ما داده است شکر میکنیم.
بعد از ایمان آوردن خانواده، تغییرات بسیاری در زندگی ما به وجود آمد و کینهها و غصهها و تمام نگرانیها جای خود را به بخشش و شادی داد و مشکلات بسیاری از سر راه ما برداشته شد بهطوری که قبلاً بههیچوجه امکانش نبود. ما دست خدا را در پس تمام وقایع احساس میکردیم.
اتفاق دیگری که در زندگی من افتاد آشنایی من با یکی از دخترهای کلیسا بود. کلام خدا میگوید: «برای هر چیز زیر آسمان وقتی است.» علاقۀ شدیدی بین ما دو نفر ایجاد شده بود اما متأسفانه ما از راه درستی وارد نشدیم و بر اساس احساسات خود عمل کردیم و ارادۀ خداوند را در این مورد جویا نشدیم.
نااطاعتی و غرور پایههای این رابطه را از هم گسسته بود. بهجای اینکه این ارتباط به نقطۀ خوبی ختم شود مشکلات زیادی برای من و خانوادههایمان و نیز کلیسا پیش آورد تا حدی که آن دختر از کلیسا رویگردان شد و رابطۀ ما نیز پس از مدتی قطع گردید. از نظر روحانی در وضعیت چندان خوبی نبودم و احساس میکردم که از خداوند دور میشوم. اما بهفیض خدا زیاد طول نکشید که بهحالت اولیه خود برگشتم. حدود ۹ ماه گذشته بود و من و خانواده همچنان زیر بالهای خداوند در شادی ساکن بودیم و خوشحال از اینکه امروز خانواده جدیدی داریم که از خانوادۀ زمینی ما صمیمیتر و بامحبتتر هستند.
پس از مدتی آن خواهر که از کلیسا جدا شده بود نیز دوباره به آغوش خانوادۀ الهی بازگشت و با توبهای جدی خود را به خداوند عیسی مسیح سپرد. سپس او نیز در کلیسا مشغول خدمت شد و ما در کنار هم خدمت میکردیم. دیگر ما هر دو آموخته بودیم که در هر قدمی که در زندگی بر میداریم به روش خدا و طبق ارادۀ او عمل کنیم و از او طلب حکمت بکنیم. میخواستیم حقیقتاً از راه صحیح وارد شویم و چون فرزندان شایسته پدر آسمانی عمل کنیم.
اینک ما در حال گذراندن کلاسهای ازدواج مسیحی که توسط شبان کلیسا برگزار میشود هستیم تا ارادۀ نیکوی الهی را برای زندگی مشترک هر چه بیشتر درک کنیم. باشد که خدا از ما الگوهای مناسبی برای دیگر جوانان بسازد. امروز خوشحال هستیم که در زندگی من و خانوادهام نام خداوند حرف اول را میزند و خدا هر روز کارهای عجیبی در زندگی ما انجام میدهد. سپاس بر نام خدایی که اعمال او بس عظیم و شگفتانگیز است.