بختْ سینگ
۱۵ دقیقه
(۱۹۰۳ تا ۲۰۰۰ میلادی)
شهر حیدرآباد در جنوب هند شهری است زنده و پرتکاپو که همچون بسیاری دیگر از شهرهای آسیایی، ضرباهنگ حیات هیچگاه در آن متوقف نمیشود. اما در روز جمعه ۲۲ سپتامبر سال ۲۰۰۰، داد و فریاد دستفروشان و هیاهوی مداوم اتومبیلهای این شهر برای ساعاتی فروکش کرد. کسبه کرکرههای مغازههای خود را پایین کشیدند و اتومبیلها از حرکت بازایستادند تا راه را برای قریب به سیصد هزار عزاداری که تابوتی را تا آرامگاه همراهی میکردند باز کنند. کسی که این جمعیت انبوه به بدرقهاش آمده بودند نه فردی صاحب ثروت بود، نه سیاستمداری معروف، و نه ستارۀ سینما. در واقع او قسمت اعظم عمر خود را در اتاقی کوچک و محقر سپری کرده بود، نه حسابی بانکی داشت، نه به سیاست علاقهمند بود، و نه هیچگاه روزنامه میخواند و تلویزیون تماشا میکرد. او صرفاً واعظ کلام خدا بود، و هزاران نفر او را تنها بهعنوان "برادر" میشناختند. اسم این شخص " بختْ سینگ" بود.
خانواده بختْ سینگ هرگز تصور نمیکردند فرزندشان روزی مسیحی بشود، چه رسد به اینکه واعظی معروف شود. هنگامی که در سال ۱۹۰۳ چشم به جهان گشود، والدینش او را به "گورو ناناک"، بنیانگذار آیین سیک وقف کردند. بختْ سینگ در نوجوانی بجای آنکه مانند همسن و سالانش در کوچه و خیابان بازی کند، اغلب در معابد سیک یافت میشد. والدینش او را برای تحصیل به یکی از مدارس مسیحی در ایالت پنجاب فرستادند که توسط مبشرین مسیحی اداره میشد، اما بختْ سینگ آشکارا از مسیحیت بیزار بود و آن را در قیاس با آیین سیک بسیار ناقص میشمرد تا بدانجا که کتابمقدسی را که به همۀ فارغالتحصیلان اهدا میشد با عصبانیت پاره کرد. او پس از اتمام دوران مدرسه، با دختری که والدینش برایش انتخاب کرده بودند ازدواج کرد و صاحب یک پسر شد. پدر بختْ سینگ صاحب یک کارخانه و شخصی ثروتمند بود، و بنابراین تصمیم گرفت پسرش را جهت تحصیل در رشته مهندسی کشاورزی به انگلستان بفرستد. بختْ سینگ در انگلستان بهسرعت به فردی دنیوی و خوشگذران بدل شد: ریشی را که نشانه تعلق به آیین سیک بود از ته تراشید، به سیگار و مشروب روی آورد، و برای رفتن به تئاتر یا سالن رقص لباسهای فاخر بر تن میکرد. او دیگر به مذهب علاقهای نداشت و حتی خطاب به یکی از دوستانش نوشت: «من در اینجا ملحد شدهام.» بختْ سینگ که شیفته سفر بود، در تابستان سال ۱۹۲۸ برای گذراندن تعطیلات با کشتی به کانادا رفت و در آن سفر دریایی بود که واقعهای عجیب برایش اتفاق افتاد. بختْ سینگ بهعنوان یک هندی میخواست به دوستان غربی همسفرِ خود نشان دهد که میتواند در تمام فعالیتهایشان شرکت کند. بنابراین وقتی شنید که قرار است در سالن ناهارخوری مجلل کشتی یک جلسه مسیحی برپا شود، او نیز به آنجا رفت. هنگام پرستش مثل تمام حضار ایستاد، مثل آنها نشست، و در طی موعظه نیز چرت زد. سپس نوبت دعا شد و همگان زانو زدند. بختْ سینگ خواست جلسه را ترک کند اما دیگر دیر شده بود. بنابراین او نیز زانو زد، و در آنجا بود که اتفاقی عجیب برایش رخ داد. او بعدها در این باره نوشت: «به محض اینکه زانو زدم، احساس کردم قدرتی الهی تمام وجودم را فراگرفته است.»
بااینحال از زمان این تجربه، یک سال دیگر نیز گذشت تا سرانجام بختْ سینگ بهطور کامل خود را تسلیم مسیح کرد. بختْ سینگ تابستان سال بعد برای مدت طولانیتری به کانادا رفت تا تحصیلاتش را به اتمام برساند. او در این مدت در یکی از شعبات پانسیون مسیحیِ YMCA زندگی میکرد و در آنجا با شخصی بهنام "اوِل هانسن" (Owel Hansen) آشنا شد که رئیس بانک و یک مسیحی معتقد بود. وقتی بختْ سینگ متوجه شد که دوست جدیدش مسیحی است، از او کتابمقدس خواست و دوستش نیز یک جلد عهدجدید به وی اهدا کرد. بختْ سینگ عهدجدید را تا سه روز بهطور مداوم خواند و در روز سوم، در ساعت یازده و سی دقیقه صبح روز شانزده دسامبر سال ۱۹۲۹، در حالی که اشک از گونههایش سرازیر بود از گناهان خود توبه کرد و قلبش را به مسیح سپرد.
چند روز بعد، دوست بختْ سینگ بهعنوان هدیه کریسمس یک جلد کتابمقدس کامل به او هدیه کرد. بختْ سینگ چنان مجذوب آن شد که کتابمقدس را در کمتر از دو ماه مطالعه کرد. او مدتی بعد تعمید گرفت و در ایمان رشد کرد، و به خدمت تماموقت فراخوانده شد. بختْ سینگ پس از ایمان آوردن به مسیح تا مدتی هنوز تصمیم داشت مهندس کشاورزی شود، تا اینکه در یکی از روزهای آوریل سال ۱۹۳۲ پس از مقاومتی طولانی در دعا، سرانجام بهطور کامل تسلیم اراده خدا شد. بختْ سینگ نخست به خدا گفت که تمام پولهایش را به او خواهد داد. اما پاسخ این بود: «من پول تو را نمیخواهم. خودت را میخواهم!» خدا بختْ سینگ را به سه شرط به خدمت تماموقت خواند: اول اینکه او اجازه نداشت نیازهای مالی خود را با کسی در میان نهد، دوم اینکه اجازه نداشت به عضویت سازمان یا انجمنی خاص درآید بلکه میبایست همگان را به یکسان خدمت کند، و سرانجام اجازه نداشت برای خدمات خود برنامهریزی کند بلکه میبایست اجازه میداد خود خدا هر روزه او را رهبری کند. بختْ سینگ این سه شرط را پذیرفت و بدین ترتیب خدمت او آغاز شد.
بختْ سینگ پس از هفت سال تحصیل در خارج، در سال ۱۹۳۲ به بمبئی بازگشت و والدینش با شادی به استقبالش شتافتند. اما شادی آنان بهزودی تبدیل به غم شد. پدر بختْ سینگ به او گفت که میتواند مخفیانه مسیحی باشد، اما نباید در ملاء عام بگوید که مسیحی شده است. بختْ سینگ زیر بار نرفت، و بدین ترتیب از سوی خانواده طرد شد. همسر و فرزندش نیز او را رها کردند.[1]
بختْ سینگ پس از طرد شدن از سوی خانواده، تنها و بیپول شب اول را در پناهگاهی عمومی به صبح رساند. او از همان ابتدا در هر فرصتی مردم را بهسوی مسیح دعوت میکرد و برای رفع نیازهای خود به خدا توکل داشت. او بهزودی از بمبئی عازم کراچی شد و در آنجا بود که خدمت خود را بهطور تمام عیار آغاز کرد (کراچی در آن زمان متعلق به هند بود). در کراچی با شور و حرارت برای رفتگران فقیر شهر موعظه میکرد، و تعداد زیادی از آنان به مسیح ایمان آوردند. بختْ سینگ رفتگرانی را که ایمان آورده بودند هر روز ساعت چهار صبح قبل از آنکه جهت تمیز کردن شهر راهی شوند جمع میکرد، تعالیم کتابمقدس را به آنها یاد میداد و با آنها دعا میکرد. او پس از مرخص کردن رفتگران، به گوشه و کنار شهر میرفت و مردم را به پذیرش دعوت مسیح تشویق میکرد. گاه نیز به کنار ساحل میرفت و بر روی زانوان به دعا میپرداخت. بهزودی کلیساهای مختلف متوجه موفقیت فعالیتهای بشارتی او شدند و بدین ترتیب بختْ سینگ در ایالات سند، پنجاب و بلوچستان برنامههای بشارتی عظیمی ترتیب میداد که صدها نفر در آنها شرکت میکردند. او در سال ۱۹۳۵ به کوِته رفت و این شهر را در بیبند و باری شبیه سدوم و غموره یافت. او چند صد نفری را که از اهالی شهر به جلسات بشارتی او آمده بودند به توبه فراخواند و هشدار داد که «خداوند چنان آنان را خواهد لرزاند تا زانوان همگیشان در برابر او خم شود». همین طور هم شد. زلزلهای مهیب هزاران نفر از مردم کوته را به کام مرگ فرستاد، اما تنها تعداد معدودی از مسیحیان، و تنها دو نفر از کسانی که در جلسات او شرکت کرده بودند، در این زلزله جان باختند.
بختْ سینگ در ماه ژوئن سال ۱۹۳۷ با اکراه به یک روستای مسیحینشین بهنام "مارتینپور" واقع در ایالت پنجاب رفت تا کلام خدا را در آنجا موعظه کند. علت اکراه او این بود که مردم آن روستا به هرزگی و شرابخواری معروف بودند. وقتی وارد روستا شد، گروهی از مردان مسن که زیر یک درخت حشیش میکشیدند از بختْ سینگ پرسیدند چرا به روستایشان آمده است. بختْ سینگ پاسخ داد که برای دعا آمده است. جواب دادند: «دعا؟ به خودت زحمت نده! حتی اگر تمام شب را هم دعا کنی هیچ چیز در اینجا اتفاق نخواهد افتاد.» بختْ سینگ بهمدت چهار شبانه روز مدام در آن روستا در حال دعا و روزه بود و تا سیزده روز جز تمسخر و بیتفاوتیِ اهالی نتیجهای ندید. در روز چهاردهم به اهالی گفت که میخواهد آخرین جلسه خود را برگزار کند زیرا فردای آن روز از آنجا خواهد رفت. او در آن جلسه از کسانی که آمده بودند خواست برای دعا بایستند. همه ایستادند. ناگاه روح خدا چنان بر آن گروه جاری شد که آنان تا حوالی ساعت ۳ بامداد شیونکنان از گناهان خود توبه میکردند و از خدا میخواستند بر آنها رحم کند. بدین ترتیب بیداری عظیمی در آن روستای بهظاهر مسیحی ایجاد شد. بختْ سینگ بجای ترک روستا، در آنجا ماند و به تعلیم پرداخت. او برای مردم روستا کلاسهای تدریس کتابمقدس ترتیب داد، از آنان خواست آلات طلسم و جادوی خود را در آتش بسوزانند، و هر شب "ضیافت محبتانه"ای برپا میکرد که در آن همگان برای صرف غذا گرد میآمدند، با هم سرود میخواندند و شب را تا پاسی از صبح در دعا میگذراندند. بختْ سینگ هفتاد مرد جوان را که همگی ثمرۀ این بیداری روحانی بودند با خود به یک کنفرانس مسیحی در "سیالکوت" برد که تقریباً ۱۵۰ کیلومتر با روستای "مارتینپور" فاصله داشت. موعظه بختْ سینگ در این کنفرانس و معجزه بیداریای که در آن روستا اتفاق افتاده بود باعث گردید سه هزار نفری که در این کنفرانس شرکت کرده بودند انگشت به دهان بمانند!
اسم بختْ سینگ اکنون در سراسر هند بر سر زبانها بود[2] و از همه جا از او دعوت میشد جهت موعظه و سخنرانی برود. بختْ سینگ به هر جا میرفت مردم را به بیداری روحانی فرامیخواند. هزاران نفر در نتیجه موعظات او با خدای زنده روبرو گشتند و نجات یافتند. برخی نیز از امراض خود شفا یافتند، هرچند خود بختْ سینگ به این جنبه از خدمت روحانی خود چندان علاقهای نداشت و در واقع بهزودی از خداوند خواست دیگر از طریق او کسی را شفا ندهد زیرا نمیخواست مردم بجای آنکه جذب خدا شوند، جذب او بشوند و صرفاً برای یافتن شفا ایمان بیاورند. او هیچگاه اجازه نمیداد برای جلساتی که برگزار میکرد تبلیغ شود، زیرا معتقد بود خود خدا باید مردم را در پاسخ به دعا به این جلسات بکشاند.
دعا بخش مهمی از زندگی خدمتی بختْ سینگ بود. او در شهر "مُکتی" در ایالت ماهاراشترا نوزده جلسه شبانه دعا را رهبری کرد و خود نیز پیوسته بر روی زانوان مشغول دعا بود. بسیاری از کسانی که با او هماتاق میشدند شهادت میدادند که گاه در نیمههای شب از خواب برمیخواستند و میدیدند بختْ سینگ همچنان بر روی زانوان مشغول دعاست. او چه در خلوت و چه در جمع، همیشه روی زانوان خود دعا میکرد و اگر کسی را میدید که حاضر نیست هنگام دعا زانو بزند، میتوانست از حفظ لااقل ۴۳ آیه از کتابمقدس برایش بیاورد که ثابت میکرد مقدسین واقعی همیشه هنگام دعا زانو میزنند. دانش او از کتابمقدس بسیار وسیع و مایه حیرت همگان بود. در واقع کتابمقدس تنها کتابی بود که بختْ سینگ میخواند. او اصرار داشت که هر فرد مسیحی باید متن کامل کتابمقدس، و نه فقط عهدجدید را، در اختیار داشته باشد. بختْ سینگ در آغاز هر جلسه از تمامی حضار میخواست کتابمقدسهای خود را بالا بگیرند، و اگر کسی کتابمقدس بههمراه نداشت از همان پشت منبر به او میگفت: «۱۷۴ بار خجالت بکش! چون کلام خدا در ۱۷۶ آیۀ مزمور ۱۱۹، ۱۷۴ بار تکرار شده است.» عجیب نیست که کتابفروشیهای مسیحی تمامی کتابمقدسهایشان به هنگام سفرهای بشارتی بختْ سینگ بهسرعت به فروش میرسید.
یکی از بزرگترین جلسات بیداری که بختْ سینگ ترتیب داد در سال ۱۹۴۰ در شهر مدرس بود. در پایان این جلسات جمعیتی بالغ بر ۱۲ هزار نفر در "ضیافت محبتانه" بختْ سینگ شرکت کردند و برای همگی خوراک به اندازه کافی بود. در پایان این جلسات، ازدحام جمعیتی که بختْ سینگ را تا ایستگاه قطار بدرقه کردند به حدی بود که دو نفر ناگزیر او را بر دست بلند کرده، به داخل قطار رساندند. اما مدت کوتاهی پس از آنکه بختْ سینگ شهر را ترک کرد، تعدادی از کشیشان کلیساهای مدرس که از میزان محبوبیت بختْ سینگ در شهر و تعالیم بنیادگرایانۀ او نگران شده بودند، جلسهای تشکیل دادند و تصمیم گرفتند دیگر بختْ سینگ را به کلیساهای خود راه ندهند. این موضوع باعث خشم هزاران نفری شد که اکنون بختْ سینگ را رهبر روحانی خود میدانستند. بنابراین هنگامی که بختْ سینگ در تابستان سال ۱۹۴۱ بار دیگر به مدرس سفر کرد، این عده به التماس از او خواستند کلیسای مستقلی در آن شهر تأسیس کنند. بختْ سینگ که از یک سو میدانست مردم به تعلیم صحیح نیاز دارند و از سوی دیگر نمیخواست مسئولیتهای بیشتری بپذیرد، بهمدت ۲۱ روز در مورد این موضوع در دعا و روزه بود. سرانجام پذیرفت که کلیسایی را در مدرس آغاز کند و خطاب به خدا گفت: «به من اطمینان بده که تو داری مرا رهبری میکنی». جواب خداوند آیه ۱۰ از فصل ۳۴ کتاب خروج بود: «اینک در نظر تمامی قوم تو کارهای عجیب میکنم».
خدا بهراستی نیز در مدرس کارهایی عجیب کرد. بختْ سینگ و همکارانش قبل از آغاز نخستین جلسه یکشنبه در این شهر، شب شنبه بر فراز تپهای مشرف بر شهر تا صبح بر زانوان خود دعا کردند. شرکت در جلسات روز یکشنبۀ بختْ سینگ مستلزم صبر و تحمل فراوان بود. او در ابتدای صبح قبل از آنکه هوا بیش از حد گرم شود گاه تا ۵۰ نفر را تعمید میداد. سپس بر نوایمانان دست میگذاشت تا نشان دهد که به بدن مسیح پیوستهاند. در ساعت ۹ صبح مردم را به پرستش فرا میخواند و همگان را تشویق میکرد با صدای بلند دعا کنند. سپس نوبت پیغام بود. هیچ کس تا لحظه آخر نمیدانست واعظ کیست زیرا بختْ سینگ و همکارانش همیشه دعا میکردند تا خود روحالقدس به آنها نشان دهد چه کسی پیغامی از طرف خداوند برای آنها دارد. بختْ سینگ هیچگاه واعظ را از قبل مشخص نمیکرد چون معتقد بود روحالقدس است که باید واعظ را انتخاب کند. موعظه معمولاً تا ساعت ۲ یا ۳ بعد از ظهر بهطول میانجامید و با شرکت در عشاء ربانی خاتمه مییافت. سپس همۀ ایمانداران در "ضیافت محبتانه" که غذایی ساده بود شرکت میکردند. پس از اتمام مراسم عبادتی نیز گروهی از ایمانداران به نقاط مختلف شهر میرفتند و مردم را به شرکت در جلسۀ بشارتیای که از ۸ تا ۱۰ شب برگزار میشد دعوت میکردند. این اولین کلیسا در شهر مدرس الگویی شد برای هزاران جمع مشارکتیای که امروزه بختْ سینگ را رهبر روحانی خود میدانند. اکثر این اجتماعات مشارکتی در جنوب هند قرار دارند ولی تعدادی نیز در پاکستان و سریلانکا هستند و مسیحیان هندی و پاکستانی ساکن غرب نیز کلیساهای متعددی به پیروی از الگوی بختْ سینگ تأسیس کردهاند. نحوۀ تأسیس بیشتر کلیساها به این صورت بود که بختْ سینگ معمولاً در شهری جلسات بیداری برپا میکرد و سپس همکارانش تا چند هفته در آن شهر میماندند و به تعلیم و شاگردسازیِ نوایمانان میپرداختند. خیلی از کلیساها نیز در پی بازگشت ایماندارانی که در یکی از "محفلهای مقدس"[3] سالیانۀ بختْ سینگ شرکت کرده بودند تأسیس میشد. اینها کنفرانسهایی بودند بهمدت تقریباً ۱۹ روز، برای تمام مسیحیانی که بهنوعی به کلیساهای تأسیسشده توسط بختْ سینگ مرتبط بودند. در این کنفرانسها معمولاً چندین هزار نفر شرکت میکردند و به شیوۀ دوران عهدعتیق، همگی در چادر و خیمه میخوابیدند. برنامههای روحانی این کنفرانسها چنان غنی و پربرکت بود که بسیاری از شرکتکنندگان در بازگشت، با الهام از تعالیم و شیوۀ عبادتی بختْ سینگ اجتماعات مشارکتی مشابهی در شهرهای خود تشکیل میدادند.
بختْ سینگ از سال ۱۹۴۶ به بعد، بهطور مرتب به خارج از هند سفر میکرد و در کلیساها و کنفرانسهای مختلف سخنرانی مینمود. وقفشدگی و سرسپردگی کامل او نسبت به خداوند مسری و همهگیر بود. او بهراستی یک مرد دعا بود، و کتابمقدس را بهتر و عمیقتر از بسیاری از معاصران خود میدانست.
تمامی فرزندان جورج وِروِر، مبشر معروف را او تقدیم خداوند کرد. خود وِرور در این باره میگوید: «تعداد آیاتی که بختْ سینگ در مراسم تقدیم فرزندانمان نقل میکرد بهراستی مایه شگفتی بود. هیچ وقت فکر نمیکردم در کتابمقدس این همه آیه در مورد فرزندان وجود داشته باشد!» بختْ سینگ چنان تنگاتنگ با خدا راه میرفت که هیچ نیازی به امور این دنیا احساس نمیکرد. در واقع او از بسیاری از امور این دنیا که برای من و شما جزو واقعیات حیاتی و اجتنابناپذیر زندگی است، گریزان بود. هیچگاه روزنامه نمیخواند و در عوض ترجیح میداد یکی از دوستانش بهطور هفتگی او را از مهمترین تحولات دنیا باخبر سازد. در کشوری که فیلم و سینما برای بسیاری از مردم از نان شب مهمتر است، او از آن گریزان بود و حتی تلویزیون نیز تماشا نمیکرد. یک بار شنید که یکی از اعضای کلیسای او در شهر حیدرآباد (که بعدها مقرّ نهضت او شد) مخفیانه تلویزیونی به منزل خود برده است. بختْ سینگ آن شخص را به اتاق خود خواند و معلوم شد میخواسته بازیهای المپیک را تماشا کند. بختْ سینگ به این شخص گفت که طولی نخواهد کشید که او و خانوادهاش علاوه بر بازیهای المپیک، سریالهای تلویزیونی و فیلمهای دنیوی را نیز نگاه خواهند کرد و بهزودی اسامی ستارگان سینما را بهتر از شخصیتهای کتابمقدس خواهند دانست. بختْ سینگ گاه میتوانست اسباب شرمندگی اطرافیانش باشد. یک بار او و همکارانش را به ضیافت شامی دعوت کردند که تصاویر نیمه عریان چند هنرپیشه سینما بر دیوار بود. بختْ سینگ با عصبانیت گفت که یا باید آن تصاویر را بردارند و یا در آن مکان غذا نخواهد خورد. زمانی دیگر، دید که همسرِ میزبانش بیش از حد طلا و جواهرات بر تن دارد. بنابراین از آن زوج خواست جواهرات خود را فروخته، با پول آن کتابمقدس بخرند، و آنان نیز چنین کردند.
البته اینگونه رهبری مقتدرانه، دشواریهای خاص خود را نیز دارد. بهعنوان مثال تصمیمگیری در مورد تمام مسائل مهم مخصوص خود بختْ سینگ بود و هیچ کس نمیتوانست بدون موافقت "برادر" کاری انجام دهد. همین موضوع باعث شد پس از بختْ سینگ، کلیساهایی که تأسیس کرده بود از لحاظ رهبری و مدیریت دچار خلاء شوند. بهعلاوه، تأکید بر جدایی از دنیا سبب شد بسیاری از دیگر گروهها و فرقههای مسیحی مورد انتقاد قرار گیرند و در موردشان قضاوت شود. این خود نشاندهندۀ آن است که هیچ سازمان و رهبر مسیحیای کامل نیست. بااینحال میراث روحانیای که این مرد خدا در هند و در میان مسیحیان هندی و پاکستانی در سراسر جهان از خود بر جای نهاد، بهراستی قابل تحسین است. باشد که در آیندۀ نزدیک در کشور عزیزمان ایران نیز شاهد بیداریهایی در این مقیاس باشیم.
[1] والدین بختْ سینگ بعدها او را پذیرفتند و پدرش به مسیح ایمان آورده، به دست پسر خود تعمید گرفت، اما همسر بختْ سینگ هرگز نزد او بازنگشت.
[2] مارتینپور و سیالکوت اکنون در پاکستان قرار دارند، اما تا سال ۱۹۴۷ جزو هند بودند.
[3] بختْ سینگ این کار را از سال ۱۹۴۱ و به پیروی از الگوی موسی آغاز کرد که در لاویان ۲۳ تمامی قوم را سالی یک بار جهت شرکت در “محفل مقدس” به اورشلیم فرامیخواند.