اینک بهزودی بازمیگردم
Estimate time of reading:
۹ دقیقه
«زیرا هنگامی که دشمن بودیم، بهواسطۀ مرگ پسرش با خدا آشتی داده شدیم، چقدر بیشتر اکنون که در آشتی هستیم، بهوسیلۀ حیات او نجات خواهیم یافت.» (رومیان ۵: ۱۰)
من در ۱۷ اردیبهشت سال ۱۳۵۹ در ساختمان کناری کلیسای جماعت ربانی مرکز در تهران بهدنیا آمدم. از همان کودکی کنجکاو بودم بدانم پشت شیشههای رنگی این کلیسا چه میگذرد. شنیدن صدای پرستش و دعاهای مردمی که به کلیسا میآمدند خیلی برایم جالب و جذاب بود و آرزو داشتم یک روز بتوانم به آن کلیسا بروم و از نزدیک شاهد مراسم آنها باشم.
تقریباً ۱۳ سالم بود که از آن منطقه به محله دیگری در تهران نقلمکان کردیم. متأسفانه در دوران نوجوانی با فراز و نشیبهای زیادی مواجه شدم و خانوادهمان با مشکلات متعددی دست به گریبان بود. تا اینکه در سن ۲۰ سالگی عاشق دختری آشوریزبان شدم. فکر میکردم این آغاز خوشبختی من است و در سرم هزار و یک رؤیا میپروراندم. اما برخلاف انتظارم زمانی که به او پیشنهاد ازدواج دادم، دست رد به سینۀ من زد و تنها دلیل آن را تفاوت در اعتقادات مذهبی و فرهنگی خواند. متأسفانه مدتی بعد نیز او ایران را ترک کرد و به امریکا مهاجرت نمود. در آن دوران خودم را بهشدت فردی شکستخورده احساس میکردم. بهطور خاص از تمام مسیحیان کینه بهدل گرفته بودم و چون خودم و اعتقادات دینیام را کامل میدانستم، تصمیم گرفتم بیش از گذشته به خدایی که از طریق مذهبم میشناختم تکیه کنم، با این باور که او تنها کسی است که میتواند مرا از این بحران بیرون آورد.
با اینکه از سن تکلیف همیشه اعمال مذهبی را بهجا میآوردم، اما در آن ایام تصمیم گرفتم بیشتر با خدا راز و نیاز داشته باشم و اکثر شبها تا دیر وقت نماز شب میخواندم. گاهی هم روزه میگرفتم و به نیازمندان کمک میکردم. خلاصه هر کاری از دستم برمیآمد انجام میدادم تا بلکه رضایت خدا را بدست بیاورم. اما گویا خدا هم با من قهر بود. به هیچ وجه آرامش قلبی نداشتم و کاملاً سردرگم و افسرده شده بودم. یک روز در اوج افسردگی و دلسردی سرم را رو به آسمان کردم و به خدا گفتم: «خدایا فکر نمیکردم تو هم اینقدر ظالم باشی! چرا به من هیچ توجهی نداری؟ چرا هر چه میکوبم، پاسخی از تو نمیگیرم؟ اگر تو هم نخواهی با من ارتباط داشته باشی دیگر این زندگی چه معنایی میتواند داشته باشد؟ من واقعاً از این وضعیت خسته شدهام!» همان روز تصمیم جدی گرفتم که اقدام به خودکشی کنم. در همین افکار بودم که یک روز یک نفر که میدانست من مدتی با یک دختر مسیحی دوست بودهام با من تماس گرفت و از من خواست او را به یک کلیسای فارسیزبان معرفی کنم. برایم خیلی عجیب بود، اما نمیدانم چرا قبول کردم که به او کمک کنم.
از دوستدخترم شنیده بودم که همان کلیسایی که ما سالها در ساختمانِ کنار آن زندگی میکردیم، در واقع تنها کلیسایی است که موعظاتش به زبان فارسی است. من برای آنکه از این موضوع اطمینان پیدا کنم و از برنامۀ جلسات مطلع شوم، یک روز تنها به کلیسا رفتم. با ترس و لرز در زدم، اما کسی در را باز نکرد. چند دقیقه صبر کردم و وقتی دیدم خبری نیست، با ناامیدی راهم را کج کردم و مسیر خانه را در پیش گرفتم. اما هنوز چند قدمی نرفته بودم که آقایی در کلیسا را باز کرد و از آن خارج شد. وقتی مرا در آن حوالی دید، سر صحبت را باز کرد و تا قسمتی از راه همراه من آمد تا بیشتر در مورد کلیسا و کتابمقدس با من صحبت کند. مکالمۀ جالبی داشتیم و در آخر هم او مرا به جلسۀ عید قیام که چند روز بعد برگزار میشد دعوت کرد.
جالب است که درست روزی که با دوستم قرار گذاشته بودم برای شرکت در مراسم عید قیام با هم به کلیسا برویم، فهمیدم که او دیگر تمایلی به کلیسا رفتن ندارد. نمیدانستم چه کنم. از یک طرف با آن شخص قرار گذاشته بودم و از طرف دیگر دلِ خوشی از مسیحیان نداشتم. سرانجام با اکراه و برای حفظ ادب روز یکشنبه راهی کلیسا شدم تا در مراسم عید قیام سال ۲۰۰۰ شرکت کنم. احساس عجیبی داشتم. سالها در کنار آن کلیسا زندگی کرده بودم و آرزو داشتم روزی وارد آنجا شوم، و حال درست در زمانی که از لحاظ روحی بسیار پایین بودم خدا اجازه داده بود به آنجا بیایم! آیا خدا میخواست چیزی به من بگوید؟ در همین افکار بودم که به کلیسا رسیدم. بهمحض ورودم سرودی به اسم “روحالقدس” تکخوانی میشد. خیلی سعی کردم در مقابل آن همه جمعیت جلوی اشکهایم را بگیرم، اما گویا اختیار اشکهایم در دست خودم نبود. با این حال این احساس روحانی چند دقیقه بیشتر دوام نیافت. درست بعد از پایان سرود، واعظ بالای منبر رفت و اولین جملهاش همچون پتکی در سرم کوبیده شد. او با قاطعیت اعلام کرد که «عیسی خداوند است». این جمله چنان خشم و غیرتی را در درون من برانگیخت که همان لحظه تصمیم گرفتم قبل از اقدام به خودکشی، آن کشیش را از بین ببرم. در تمام طول مسیر بازگشت به خانه به این موضوع فکر میکردم که خدا مرا به بازی گرفته است و همۀ اینها نشان میدهد که زندگی هیچ مفهومی ندارد و همه ما بازیچه هستیم. وقتی به خانه رسیدم، یکراست به اتاقم رفتم و با ناراحتی و سردرگمی روی تختم دراز کشیدم. در افکارم غرق بودم که ناگهان رؤیایی دیدم. مطمئنم که خواب نبودم. در رؤیا دیدم که همان کشیش که من میخواستم او را بکشم بهصورت وارونه از آسمان به سمت من که بر روی زمین ایستاده بودم آمد و در حالی که فرشتگان زیادی دورش را احاطه کرده بودند دست مرا گرفت و با خود به آسمان برد. این رؤیا شاید چند ثانیه بیشتر طول نکشید. وقتی به خودم آمدم دیدم روی تخت نشستهام. تغییر عمیقی در خودم احساس میکردم. درست در عرض چند ثانیه نفرتی که از آن کشیش داشتم به محبت تبدیل شده بود. احساس کردم که خدا واقعاً برای من نقشهای دارد و زندگیام بیهوده نیست. میخواستم بیشتر در مورد اعتقادات مسیحیان و بخصوص آن کشیش بدانم. همین حس کنجکاوی باعث شد که از آن روز به بعد بهطور مکرر در جلسات کلیسایی شرکت کنم.
در همان ایام آیهای که مسیح در آن میفرماید: «اینک بهزودی باز میگردم» سخت ذهن مرا به خود مشغول کرده بود. مدام به این موضوع فکر میکردم که اگر این جمله درست است پس چرا بیش از ۲۰۰۰ سال است که مسیح هنوز برنگشته است. با خودم میگفتم: «پس این امکان هست که مسیح تا ۲۰۰۰ سال دیگر هم برنگردد. بنابراین میتوانیم هر کاری که بخواهیم بکنیم چون هنوز فرصت برای توبه باقی است». با اینکه از خیلیها در این مورد سؤال کردم اما جواب قانعکنندهای نگرفتم. یادم میآید یک شب دعا کردم و به خدا گفتم: «خدایا صادقانه از تو میخواهم که راه راست و درست را به من نشان بدهی! من میخواهم بدانم که کدام مسیر درست است! آیا عیسی، تو خدا هستی؟ به من بگو چطور امکان دارد تو هم مثل من انسان باشی و هم در عین حال خدا؟» در وسط دعا از فرط خستگی خوابم برد. هنوز زمان کوتاهی نگذشته بود که صدایی اسم مرا صدا زد و گفت: «سعید، من دارم برمیگردم. برو و پیغام انجیل را به همه اعلام کن.» من و برادرم وحید در یک اتاق خوابیده بودیم. بیدار شدم و اطرافم را نگاه کردم. دیدم برادرم راحت خوابیده و کس دیگری هم در اتاق نیست. چون خیلی خسته بودم باز خوابیدم. اما درست یک ساعت و نیم بعد دوباره همان صدا با ارتعاش بیشتر مرا بیدار کرد و به اسم صدا زد: «سعید، من دارم برمیگردم. برو و پیغام انجیل را به همه اعلام کن.» باز از خواب بیدار شدم و دیدم برادرم همچنان در خواب است. دوباره سعی کردم بخوابم و چون روز سختی داشتم خیلی سریع خوابم برد. اما بار سوم با شنیدن صدای هولناک و مهیبی در اتاق بهشدت از خواب پریدم: «سعید، برو و پیغام مرا به همه اعلام کن. من دارم بر میگردم.» بههمراه این صدای عظیم و مهیب، نور عظیمی هم در اتاقم دیدم که آنقدر شدید بود که نمیتوانستم به داخل آن نگاه کنم. باد شدیدی پرده قدی اتاقم را به وسط اتاق میراند و این بار دیدم که برادرم وحید هم از صدایی که شنیده بود از خواب پرید و اطرافش را نگاه کرد. اما گویا او چیزی ندیده بود و دوباره با حیرت به خواب فرو رفت. من که از ترس مثل بید میلرزیدم و نمیتوانستم این حضور سنگین و پرجلال خداوند را تحمل کنم جواب دادم: «آمین، آمین.» و درست همان موقع توانستم به درون آن نور خیرهکننده نگاه کنم. در آن وسط مسیح را دیدم که به سمت کوهی که روبروی اتاقم بود رفت. من درست مثل کسی که تمام انرژیاش از وجودش خارج شده باشد مثل مرده روی تخت افتادم.
فردای آن روز، بهمحض آنکه از خواب بیدار شدم احساس کردم جواب تمام سؤالاتم را گرفتهام. دیگر هیچ شکی نداشتم که عیسی بهراستی خداوند است! دیگر شکی نداشتم که عیسای مسیح، خداوندِ عالم است. با اینکه خودم نوایمانی بیش نبودم و هنوز از تعالیم مسیحیت اطلاع چندانی نداشتم، اما تصمیم گرفتم به خیابانها بروم و همانطور که خداوند از من خواسته بود مژده انجیل را به گوش همه برسانم. مدت کوتاهی بعد از ایمان آوردنم، دو خواهر کوچکترم هم به مسیح ایمان آوردند. ما هر شب تا نیمههای شب با هم دعا میکردیم و من صبحها به خیابانها و پارکها و دانشگاهها میرفتم و بشارت میدادم. گرچه تا مدتها ثمری ندیدم اما خدا وفادار بود و پس از مدتی تعدادی از عزیزان ایمان آوردند و خدمت ما هر روز وسیعتر میشد. پس از مدتی به امریکا مهاجرت کردم و خداوند در اینجا نیز از من برای جلال نامش استفاده کرده است. در حال حاضر مشغول تحصیل الهیات مسیحی، نگارش کتب مسیحی و انجام خدمات شبانی میباشم.
من در طول زندگی ایمانیام با مشکلات و جفاهای زیادی مواجه بودهام، اما یک چیز را هیچ وقت فراموش نکردهام: اینکه خدای من با وجود عظمت و بزرگیاش، با وجود آنکه خالق کل کائنات و ستارگان و سیارات است و تمام ریز و درشت این خلقت تحت کنترل اوست، در موقع نیاز مرا دید و به ملاقات من آمد و برای من وقت گذاشت، و مرا از سیاهچالی که در آن بودم بیرون کشید. او بهخاطر من یگانه فرزندش را قربانی کرد تا من امروز حیات داشته باشم. به همین خاطر امروز اعتراف میکنم که «نه مرگ و نه زندگی، نه فرشتگان و نه ریاستها، نه چیزهای حال و نه چیزهای آینده، نه هیچ قدرتی، و نه بلندی و نه پستی، و نه هیچ چیز در تمامی خلقت، قادر نخواهد بود مرا از محبت خدا که در خداوند ما مسیح عیسی است، جدا سازد.»